رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۹

۲ دیدگاه
  _آفرین دختر. حرف حساب همین بود.   رعنا چند ثانیه‌ای خیره نگاهش کرد. نگاهش دنیایی حرف داشت.   _دست شما هم درد نکنه!   گفت و خودش را از…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۸

۲ دیدگاه
  گفت و یکی دیگر از صندلی ها را بیرون کشید و صاف مقابل رعنای در خود جمع شده نشست و دست ها را به سمت بالا گرفت.   _من…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۷

۱ دیدگاه
  _من …من …   چشم‌های زن مرتب ریز و درشت می‌شد و صدایش به وضوح می‌لرزید. حالش خوب نبود. هزار فکر بی ربط در سرش رفت و آمد داشت…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۶

۱ دیدگاه
    گفت و رعنا جواب نداده سمت در خروج دوید. نرگس هنوز همانجا ایستاده و شانه‌هایش را به دیوار چسبانده بود.   _مامان خانم…چشمت روشن…   با شنیدن آژیر…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۵

۳ دیدگاه
  نرگس تا وسط سالن آژیر کشید.   _زشته به خدا، آقا معین. حالا شما هرچی دلت میخواد به من بگو اما الان اینا پشت سر آقاجون و خان داداشت…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۴

۱ دیدگاه
    _اوا خاک بر سرم این حرفا چیه؟ شوخی میکنی دیگه؟ آره …؟ حاج آقا شما بفرمایید شوخی میکنه پسرم…   صدا از کسی در نمی‌آمد. قشون خاستگارها تنها…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۳

۲ دیدگاه
    مرضیه تند و حرصی جواب داد. دلخور بود و هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمی‌کرد.   -داستان چی ؟ حاجی گفت همین جلسه اولی میخوان کار این زنه…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 12

۳ دیدگاه
    هجوم خون به صورت آسیه را ندید و رو به معین کرد.   _داداش آدرسی شماره تلفنی از این تتو کارت…   حرف در دهانش با هجوم آسیه…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۱

۱ دیدگاه
  معین شانه‌ها را بالا انداخت.   _والا من همیشه جدی‌ام . کسی جدیم نمیگیره.   رعنا مِن و مِن کرد.   _میگم…میگم آبجی…   مرضیه لب هایش جمع شد.…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۱۰

بدون دیدگاه
      _قشتگ کل اعضای خانواده متخصص تِر زدن تو اعصاب آدمید. خدا حفظتون کنه.   مرضیه چند قدم دور مانده از میز را بلند برداشت و خودش را…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۹

۱ دیدگاه
      -نعنا؟   معین آهسته صدایش زد. دست پاچگی رعنا حسابی به همش می‌ریخت. دخترک لیوان آبلیمو بدست هول به پشت سر چرخید.   _چیزی …چیزی گفتید.  …
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۸

۱ دیدگاه
        رعنا کم سن و سال بود. ریزه میزه و لاغر اندام. روز عروسی‌اش با محمد امین در خاطرش مانده بود که کل هیکلش با آن همه…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۷

۲ دیدگاه
        _حاجی پسر کوچیکم و باید دیده باشی گه گاهی دم حجره . این ته تغاریه ما…   مرد به شدت دلخور ب نظر میرسید.   _بله…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۶

بدون دیدگاه
        دستش را روی سینه گذاشت .   _کوچیک شمام ولی با عرض شرمندگی شما رو به خاطر نمیارم.   _اخوی بزرگ ما از دوستان پدرتونن. بنده…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۵

۳ دیدگاه
        پشت در آپارتمان که رسید نگاهی به ساختمان انداخت. به جز طبقه‌ی اول چراغ سه طبقه‌ی دیگر خاموشِ خاموش بود .   قطعا در این خانه…