حالم شبیه دیوونگی بود. شبیه جنون آنی. یا که انگار بطری بطری شراب خورده و سیاه مست باشم. میون گریه میخندیدم و دور خودم میچرخیدم. حالم شبیه هیچکسی نبود.…
زندگیم شبیه جهنم بود و کاش یکی میفهمید خانواده م رو دوست ندارم.افکار منحرفانه و حرفایی که در مورد نوع پوشش خانواده ی داریوش میزدن اذیتم میکرد. اونا نجابت…