رمان مرواریدی در صدف پارت ۷۰ 4.4 (26)10 ماه پیشبدون دیدگاه -مروارید خانم … ببینید من بهتون حق میدم از دستم عصبانی و دلخور باشید. بدون اغراق میگم … واقعا حق دارید. اما باور کنید…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۹ 4.4 (36)10 ماه پیشبدون دیدگاه تشکری زیر لب زمزمه کرد و فاصله گرفت. از خانه بیرون زد و تقریبا یک ربع بعد با وجودن نبودن ترافیک، مقابل منزل عمه حمیده پارک…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۸ 4.8 (32)10 ماه پیشبدون دیدگاه نمی دانست چه کند. برخاست و وارد آشپزخانه شد. درب بالکن را بست. نگاهش به سمت راهروی منتهی به اتاق خواب ها کشیده شد. با خود…
رمان مرواریدی در صدف پارت۶۷ 4.5 (31)10 ماه پیشبدون دیدگاه قدم های دخترک به سمتش باعث شد نگاهش را مستقیما به تیله های آبی نمدار دهد. نفس های دخترک از فاصله ی…
رمان مرواریدی در صدف پارت۶۶ 4.2 (50)10 ماه پیشبدون دیدگاه صدایی از دخترک نشنید اما پرده را کنار زد و چشمانش بی اجازه از او به جستجوی مستقیم مروارید پرداخت. به لحظه نکشید که نگاهش قفل…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۵ 4.4 (29)10 ماه پیشبدون دیدگاه سکوت نسبی فضای جمع با صدای عمه حمیده رو به مروارید شکسته شد: -مبارکت باشه گلبرگم. انشاالله در کنار پارسا زندگی خوبی رو تو اون…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۴ 4.7 (31)10 ماه پیش۵ دیدگاه «پارسا» میوه های پوست کنده را مرتب کنار هم چید. خم شد و بشقاب را مقابل محمدطاها و الیاسی گذاشت که در تبلت…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۳ 4.4 (37)10 ماه پیشبدون دیدگاه برخورد انگشت اشاره اش در نزدیکی لبم لرزش و صاعقه ای را به تنم وصل کرد که زلزله هشت ریشتری نمی توانست انجام دهد. …
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۲ 4.7 (31)10 ماه پیشبدون دیدگاه حالم خوب نبود. احتمالا می دانست که پدرش نمی گذارد حال خوبی بر من باقی بماند که پر معنا حالم را پرسیده بود. اما دروغ…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۱ 4.6 (44)11 ماه پیش۱ دیدگاه در حینی که تق تق قولنج انگشتان دستم را که عادتی بود چند مدتی دچارش شده بودم می شکستم، بی حوصله لب…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۶۰ 4.5 (24)11 ماه پیشبدون دیدگاه خنده ام به مذاقش خوش نیامد که اخمی بر چهره اش نشاند: -آره حقته، پولی که از فروش خونه پدریت تو یزد بود رو…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۹ 4.5 (32)11 ماه پیشبدون دیدگاه نزدیک تر شدم. -سلام در حینی که درب ماشین را باز کرد و پشت رل نشست پاسخم را داد: -سلام باباجان بشین.…
رمان مرواریدی در صدف پارت۵۸ 4.8 (26)11 ماه پیشبدون دیدگاه -سلام خسته نباشید. نیم نگاهی سمتم انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد. -سلام ممنون، چیزی شده؟ چشمانم روی میزش می چرخید تا نشانی…
رمان مرواریدی در صدف پارت۵۷ 4.5 (34)11 ماه پیشبدون دیدگاه بدن خشک شده ام را سمت پونه چرخاندم. قبل از اینکه پاسخی بدهم انگشت اشاره اش را نا محسوس به سمتی گرفت و گفت: -مروارید…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۶ 4.6 (29)11 ماه پیشبدون دیدگاه در راسته خیابان غوغایی به پا بود. مردان و زنان سیاه پوش ابتدا و انتهای خیابان را پوشانده بودند. جمعیتی را تشکیل داده…