گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدونود با دلخوری چشمهای درشتش را به فرید دوخت. – لازم نکرده. فرید نگاهی به پدرش انداخت که حواسش به اخبار بود و با اطمینان…
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدوهشتادوهفت شانه بالا انداخت و شروع کرد دکمه های پیراهنش را باز کردن. – گفت واسه آخر هفته بریم روستا… منم قبول کردم. …
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدوهفتادوشش فرید طاقت نیاورد و دنبالش روانه شد. در اتاق را باز کرد و داد زد. – این تجربه نمیخواد، عقل میخواد عقل! غزل پوزخند…
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدوهفتادودو چندی بعد، وقتی تب سنج را نگاه کرد، با رضایت لبخند زده و فرهام را روی تخت کپاشت. پس از اینکه پیراهنش را در آورد،…