+پسرم پاشو از صبح هیچی نخوردی مریض میشی دورت بگردم با شنیدن صدای مامان چشمامو باز میکنم ساعت ۹ و نیم بود عامر:عه مامان انقدر لوسش نکن سن بابابزرگه منو…
_توقع نداشته باش مثل قبل باهات رفتار کنم بابا.راستی عموینا چرا نیومدن؟ بابا:اومم زن عموت یکم مریض بود بخاطر همون گفتن نمیتونیم بیایم. _آها باشه من برم ببینم سحر کجاست…
سحر:سلام آقا حسین ما کارمون تموم شد منتظرتونیم ممنون خداخافظ. +الان میاد. _راستی سحر به مادر جونت گفتی میرم پیشش چیزی نگفت اشکال نداره که چند روزی مزاحمش بشم…
#Part_1 +چیکار میخوای کنی پناه؟ _فرار +چی!!دیوونه شدی کجا میخوای بری اصلا کجارو داری بری. _میگی چیکار کنم یه عمر با یکی همسن بابام زندگی کنم؟! +نه عزیزم من این…