رمان مادمازل پارت ۱۱۸

۱ دیدگاه
      رو صندلی نشسته بودم و سیاهی دستهام رو با دستمال مرطوب تمیز میکردم.همزمان سرم رو برگردوندم سمت میز و نگاهی به کارایی که انجام داده بودم انداختم.چند…

رمان مادمازل پارت ۱۱۷

۱ دیدگاه
      دوباره برگشت سمت تخت و به آرومی روش دراز کشید.چشمم من هنوز پی بدن لختش بود اما کاملا مشخص بود و حتی در یکی دو نگاه اول…

رمان مادمازل پارت ۱۱۶

۱ دیدگاه
      نیکو که رفت دوباره تنها شدم.کنار اون بودن حتی موقع ظرف شستن هم خوش میگذشت. حتی گپ زدن در مورد دوست پسر نامرئی و مخفیش که به…

رمان مادمازل پارت ۱۱۵

۲ دیدگاه
      میدونستم نیکو چقدر ترشی دوست داره.یعنی همیشه عاشق چیزای ترش بود اینبار هم با آگاهی از این علاقه اش از ترشی انبه هایی که مامان بزرگ و…

رمان مادمازل پارت ۱۱۴

۱ دیدگاه
      از جعبه یه مقدار پولکی درآوردم و تو بشقاب چیدم. فکر و ذهنم پی فرزام بود.میترسیدم حتی اومدن نیکو هپ عصبانبش بکنه. از یه طرف منطقم میگفت…

رمان مادمازل پارت ۱۱۳

۲ دیدگاه
      به صورتش خیره شدم و منتظر گرفتن جواب سوالم موندم. دستشو دور لیوان چایی حلقه کرد و یکم از اونکچایی نیمه داغ رو چشید. میدونم این خیلی…

رمان مادمازل پارت ۱۱۲

۳ دیدگاه
      دستهاش از شونه هام پایین اومدن و روی پهلکهام توقف کردن… بازم پلکهام تکون خوردن و چشمهام خمار شدن … پشت موهام رو تو مشتش جمع کرد…

رمان مادمازل پارت ۱۱۱

۱ دیدگاه
      -سردمه…میخوام برم لباس بپوشم!     سر انگشتاشو روی نرمی رونم بالا و پایین کرد و نزدیک به صورتم جوری که برخورد نفسهای داغشو روی پوستم احساس…

رمان مادمازل پارت ۱۱۰

بدون دیدگاه
        سوالش زیرکانه بود. یعنی جوری طرحش کرد که بی گناه جلوه بده خودشو درحالی که اینطور نبود. چند روز از ازدواج ما میگذشت و من هنوز…

رمان مادمازل پارت ۱۰۹

۱ دیدگاه
      دلم ازش گرفت که تا صبح متوجه نشدبا ترس از شیشه فاصله گرفتم و بعد گفتم:     -تو از اتاق برو بیرون بعدش من از حموم…

رمان مادمازل پارت ۱۰۸

۲ دیدگاه
      اونقدر نگران بودم که حتی اون لحظه هم نفهمیدم چی توی سرش هست -نه فرزام…من نمیخوام…     اون نه بی هوا با ترس زیادی از دهانم…

رمان مادمازل پارت ۱۰۷

۳ دیدگاه
      بازهم با ترس و برای اینکه کتکم نزنه با بغض جواب دادم:   -اهوممم…هرچی تو بگی.     همچنان رو به روم ایستاده بود و با غیظ…

رمان مادمازل پارت ۱۰۶

۱ دیدگاه
        لبخندی کم رمقی روی صورت نشوندم و با تکون دستم برای نگه داشتن تاکسی گفتم:     -دیوونه! دیوونه….میبینمت بعدا….     تاکسی توقف کرد و…

رمان مادمازل پارت ۱۰۵

۱ دیدگاه
      تخته شاسی رو زیر بغل گرفتم و قدم زنان راه افتادم سمت ورودی .همینکه از در گذشتم دستی از پشت روی شونه ام نشست. خیلی سریع و…

رمان مادمازل پارت ۱۰۴

۱ دیدگاه
      همونقدر کفری و عصبی گفت:   -خفه شو …مجبورم نکن بازم لت و پارت کنم….     سرم رو خم کردم و هق هق کنان درحالی که…