رمان گذشته سوخته پارت سوم3 سال پیش۲ دیدگاهیک آقای محترم با چشمایی به رنگ آبی،رنگ پوست سفید و موهایی که تقریبا به رنگ بور می زد و چشمایی خمار و این آنالیز کردن من کمتر از صدم…
رمان عشق موازی پارت 83 سال پیش۶ دیدگاه&& آلیس && آب دهنمو آروم قورت دادم … ایلیاد دست به سینه و ساکت بهِم خیره شده بود و ازم چشم بر نمی داشت …! نفس عمیقی کشیدم که…
رمان پسرخاله پارت 1873 سال پیش۱۰ دیدگاه راست میگفت! رابطه ها این روزاها عجیب اما واقعی بودن! من از یاسین متنفر بودم و فکر میکردم اون هم از من متنقره اما نبود ! یه…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت383 سال پیش۲ دیدگاهقرار شد برای خوردن صبحانه با بچه ها بریم بیرون داخل اتاق شدم تا لباسامو عوض کنم لباسامو با یه تاپ سفید و شلوار سفید عوض کردم کت…
رمان عشق موازی پارت 73 سال پیش۲ دیدگاه* * * * لبخندی زدم و گفتم : + برو داخل عزیزم … . نفس عمیقی کشید و داخل شد … پشت سرش داخل شدم و در رو بستم…
رمان گذشته سوخته پارت دوم3 سال پیش۳ دیدگاه)2019،پاریس( آیسودا درحالی که آبمیوه شو میخورد به برج ایفل خیره بود ولی من در افکارخودم غرق بودم و دنبال یک راه با تا بتونم بهروز و دیبا رو دست…
رمان گذشته سوخته پارت اول3 سال پیش۲ دیدگاه به نام خدا )مقدمه( در کوچه باد می آید این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد… >فروغ فرخزاد< گذشته ی سوخته…
رمان عشق موازی پارت 63 سال پیش۱ دیدگاه* * * * && سارا && نفس عمیقی کشیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم … در رو کنار زدم ، داخل شدم و بستمش … . از پله…
رمان پسرخاله پارت 1863 سال پیش۱۷ دیدگاه گرچه به شوخی اینو پرسید اما من خیلی جدی جواب دادم: -نه! من تورو انتخاب میکردم! چون این جواب رو از من شنید…
رمان عشق موازی پارت 53 سال پیش۱۰ دیدگاه* * * * به سمت میزش حرکت کرد ، پشتش قرار گرفت و پوشه ای رو از لای پوشه های روی میزش بیرون کشید … همونطور که برگه های…
رمان عشق موازی پارت 43 سال پیش۲۴ دیدگاهکلافه پوفی کشیدم و نگاهمو به آلیس دوختم … کنارم ساکت نشسته بود ، سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت … از اول پارتی تا حالا که حدود نیم…
رمان عشق موازی پارت سوم3 سال پیش۵۱ دیدگاهتازه از استخر بیرون اومده بودم و داشتم گره کمری حولمو سفت میکردم ، که همون لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن … . کلافه سرمو بلند کردم و…
رمان عشق موازی پارت دوم3 سال پیش۱۰ دیدگاهبا اعصابی داغون داشتم دور اتاق قدم بر میداشتم و توی فکر بودم … لعنت … لعنت به آلیس که با این گند کاریاش خواب و خوراک واسم نزاشته !…
رمان پسرخاله پارت 1853 سال پیش۲۰ دیدگاه خندیدم.راستش بد فکری هم نبود چون من هم در مورد اون تاحدودی کنجکاو بودم واسه همین به قول خودش واسه این در به اون در بشه پرسیدم: …
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت373 سال پیش۶ دیدگاهمریم جون:بچه ها پروازتون برا چه روزی هست ؟ عماد:پسفردا ساعت ۸شب _مریم جون کاشکی شما هم میومدین مریم جون:ایشالله یه زمان دیگه دخترم _چیزی لازم ندارین از اونجا براتون…