رمان گذشته سوخته

رمان گذشته سوخته پارت سوم

۲ دیدگاه
یک آقای محترم با چشمایی به رنگ آبی،رنگ پوست سفید و موهایی که تقریبا به رنگ بور می زد و چشمایی خمار و این آنالیز کردن من کمتر از صدم…

رمان عشق موازی پارت 8

۶ دیدگاه
&& آلیس && آب دهنمو آروم قورت دادم … ایلیاد دست به سینه و ساکت بهِم خیره شده بود و ازم چشم بر نمی داشت …! نفس عمیقی کشیدم که…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 187

۱۰ دیدگاه
      راست میگفت! رابطه ها این روزاها عجیب اما واقعی بودن! من از یاسین متنفر بودم و فکر میکردم اون هم از من متنقره اما نبود ! یه…

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت38

۲ دیدگاه
قرار شد برای خوردن صبحانه با بچه ها بریم بیرون   داخل اتاق شدم تا لباسامو عوض کنم لباسامو با یه تاپ   سفید و شلوار سفید عوض کردم کت…
رمان گذشته سوخته

رمان گذشته سوخته پارت دوم

۳ دیدگاه
)2019،پاریس( آیسودا درحالی که آبمیوه شو میخورد به برج ایفل خیره بود ولی من در افکارخودم غرق بودم و دنبال یک راه با تا بتونم بهروز و دیبا رو دست…
رمان گذشته سوخته

رمان گذشته سوخته پارت اول

۲ دیدگاه
  به نام خدا )مقدمه( در کوچه باد می آید این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد… >فروغ فرخزاد< گذشته ی سوخته…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 186

۱۷ دیدگاه
      گرچه به شوخی اینو پرسید اما من خیلی جدی جواب دادم:     -نه! من تورو انتخاب میکردم!     چون این جواب رو از من شنید…

رمان عشق موازی پارت 5

۱۰ دیدگاه
* * * * به سمت میزش حرکت کرد ، پشتش قرار گرفت و پوشه ای رو از لای پوشه های روی میزش بیرون کشید … همونطور که برگه های…

رمان عشق موازی پارت 4

۲۴ دیدگاه
کلافه پوفی کشیدم و نگاهمو به آلیس دوختم … کنارم ساکت نشسته بود ، سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت … از اول پارتی تا حالا که حدود نیم…

رمان عشق موازی پارت سوم

۵۱ دیدگاه
تازه از استخر بیرون اومده بودم و داشتم گره کمری حولمو سفت میکردم ، که همون لحظه گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن … . کلافه سرمو بلند کردم و…

رمان عشق موازی پارت دوم

۱۰ دیدگاه
با اعصابی داغون داشتم دور اتاق قدم بر میداشتم و توی فکر بودم … لعنت … لعنت به آلیس که با این گند کاریاش خواب و خوراک واسم نزاشته !…
رمان پسرخاله

رمان پسرخاله پارت 185

۲۰ دیدگاه
    خندیدم.راستش بد فکری هم نبود چون من هم در مورد اون تاحدودی کنجکاو بودم واسه همین به قول خودش واسه این در به اون در بشه پرسیدم:  …

حوالی چشمانت ❤️👀 پارت37

۶ دیدگاه
مریم جون:بچه ها پروازتون برا چه روزی هست ؟ عماد:پسفردا ساعت ۸شب _مریم جون کاشکی شما هم میومدین مریم جون:ایشالله یه زمان دیگه دخترم _چیزی لازم ندارین از اونجا براتون…