رمان مادمازل پارت ۱۰

۱ دیدگاه
چیزی نگفتم وتا ده دقیقه بعدش حتی منتظر بودم رو کنه سمتم و با لبخند بگه شوخی کرده و از دلم دربیاره اما این اتفاق اصلا نیفتاد.خیلی برج زهرمار تشریف…

رمان ت مثل طابو پارت 53

۱۰۰ دیدگاه
  کجا رفته؟ این دختر حرف توی کله‌اش نمی‌رود؛ کجای منظورش را وقتی که گفته بود سرخود کاری نکند، نفهمیده بود؟ شماره پناه را می‌گیرد و وقتی صدای تلفن از…

رمان ت مثل طابو پارت 52

۳۷ دیدگاه
  از تنهایی خودم، از تنهایی یارا خیلی می‌ترسم. حالا با این طفل معصوم چه کنم؟ حالا که خودم بیشتر از هر زمان دیگری به نوازش شدن نیازمندم، با این…

رمان ت مثل طابو پارت 51

۴ دیدگاه
  هر دویمان ساکت ماندیم. تحلیل چیزی که او می‌گوید کار ساده‌ای نیست؛ دست کم چند هفته زمان می‌طلبد. _یا ابولقاسم فردوسی! عمو مهدی با پدرش طی کرده یارا رو…

رمان ت مثل طابو پارت 50

۸ دیدگاه
  صداهای توی سرم یک به یک ساکت می‌شوند. ترسیده بود که طاها من را با خودش ببرد؟! امیریل و ترس! او واقعا به من علاقه‌مند شده! این را از…

رمان ت مثل طابو پارت 49

۶ دیدگاه
  سیبک گلویم از بغض باد و تنفس را سخت می‌کند. گفته بودم. چیزهایی را که نمی‌توانستم توی آینه با خودم مرور کنم، چیزهایی را که وقتی حرفش می‌شد شرم…

رمان ت مثل طابو پارت 48

۸ دیدگاه
_یارا… _داد نزن. به آجیم نزن. نه. گویی ترس دنیای بزرگتری هم دارد؛ تازه می‌فهمم معنای ترس چیست. ترس یعنی مادری که فرزندش در مهلکه باشد و احساس ناامنی اش…

رمان ت مثل طابو پارت 47

۱۰ دیدگاه
  پناه دستش را عقب می‌کشد و زمان دوباره به جریان می‌افتد. _شما…. مگه به سرتون زده؟ اینجا پر از آدماییه که منتظرن امشب من دست از پا خطا کنم…

رمان ت مثل طابو پارت 46

۴ دیدگاه
  سولماز فوراً راه می‌افتد تا زودتر از او به جایگاهی که فقط چند متر با آن‌ها فاصله دارد برسد. با عبور پناه تازه متوجه بهرامی می‌شود که با چشمانش…

رمان ت مثل طابو پارت 45

۴ دیدگاه
  ‌《انسان شناس‌های سکولار می‌گویند رنج باعث شده انسان ها دست به خلق خداوند بزنند؛ اما جامع‌نگرهایی هستند که معتقدند رنج آفریده شده تا انسان در سخت‌ترین لحظات عمرش با…

رمان ت مثل طابو پارت 44

۵ دیدگاه
  تماشایش می‌کنم. کاش می‌شد به او بگویم برایم مثل قرآن شده‌ای! تا به تو ایمان می‌آورم، صفحه‌ای را به رویم باز می‌کنی که پر از شکم می‌کند؛ اما باز…

رمان ت مثل طابو پارت 43

۱۰ دیدگاه
  خودم را روی صندلی پشت میز پرت می‌کنم و با بی‌توانی چشم می‌بندم. پلک می‌زنم و با دیدن ساعت روی میز که عدد هشت شب را نشان می‌دهد خستگی‌ام…

رمان ت مثل طابو پارت 42

۵ دیدگاه
  _انبار گردانی؟! اونم انقدر یه دفعه‌ای؟ جوابم را نمی‌دهد، جواب ندادنش جری‌ام می‌کند تا منم راحت حرف‌هایم را بزنم. _جسارت نباشه؛ پرکردن جای نیرویی که سر کارش نیست با…

رمان ت مثل طابو پارت 41

۲ دیدگاه
  مردمک‌هایش دو دو می‌زند، به وضوح چیزی توی آن‌ها عوض می‌شود. نرم تر می‌شود. رو می‌گیرد و با حالتی عصبی، این بار پشت میز غیاث خان می‌نشیند. سر بلند…

رمان ت مثل طابو پارت 40

۵ دیدگاه
  سولماز مثل کسانی که راه نفسشان را بریده اند و بادهانی نیمه باز به جهانبین زل زده. همه سکوت کرده‌اند؛ گویی که جهانبین تیر خلاص را خوب زده و…