رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 445 سال پیش۸ دیدگاه با یاداوری خالکوبی پشت گوشم سریع دستم روی گوشم میزارم و هراسان از رونالد فاصله میگیرم . اگه خالکوبی کنار گوشم رو میدید کارم ساخته بود! همه نقشه هام…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 435 سال پیش۱ دیدگاه من: اخه خب به روند بازی دقت کردی ؟! دیوید داشت میباخت ! _ بهتره نگران نباشی و به بازی نگاه کنی . شاهزاده خیلی خوب بلدن بازی کنن.…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 425 سال پیش۵ دیدگاه دکتر شروع به معاینه کردنم میشه و بعد از چند لحظه میگه: _ خب الان چه حسی داری؟ جاییت درد میکنه و یا حالت بده؟ نمیخواستم به دکتر بگم…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 415 سال پیش۷ دیدگاه _ باشه تو اینجا بشین خودم برات دستمال خیس میارم . باشه ارومی میگم و سرم رو پایین میندازم . سر پرست از اتاقم خارج میشه و بعد از…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 405 سال پیشبدون دیدگاه دنیل کمی مکث میکنه . انگار داشت با خودش فکر میکرد که از کجا باید شروع کنه . _ خب من وقتی داخل دفتر اسناد بودم و داشتم سندهایی…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 395 سال پیشبدون دیدگاه من: خب من که اقامتگاهم از تو جدا هست …اینجا رو هم که بلد نیستم..پس چجوری بفهمم تو کارم داری و یا چحوری راه رو پیدا کنم . _…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 385 سال پیش۳ دیدگاه با یاداوری اون لیست و اماده کردنش دوباره خشم تمام وجودم رو میگیره .اما سعی میکنم به خودم مسلط بشم و به ارومی میگم: _ بله حاضر کردم ..ولی…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 375 سال پیش۲ دیدگاه بعد از انجام دادن کارهام از دستشویی خارج میشم . نگاهی به ساعت میکنم . پوف هنوز یک ساعت و نیم مونده تا هفت . روی تخت میشینم .…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 365 سال پیشبدون دیدگاه بعد از اینکه کامل میز رو چیدم کنار می ایستم تا غذای اونها تموم بشه . ای کاش میتونستم همین الان کف سالن بشینم و خستگی بگیرم . اما…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 355 سال پیش۴ دیدگاه ترسیده و با قدم های لرزون به دنیل نزدیک میشم و طوری که اون مستخدم نفهمه رو بهش میگم: _ دنیل ! ما تو خطریم! دنیل کمی بهم نزدیک…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 345 سال پیش۵ دیدگاه من: ایش اصلا دوست دارم تند تند بخورم! دلیل این رفتار بچگونم رو خودم هم نمیدونستم . جرج با خنده سری تکون میده . به سمت دیوید برمیگرده و…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 335 سال پیش۵ دیدگاه به خودم به خاطر این سست بودنم غر میزنم و چشم بسته شروع به باز کردن بقیه دکمه های لباسش میکنم . وقتی کامل لباسش رو کامل دراورم فوراً…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 325 سال پیشبدون دیدگاه همون سرباز به یکی از زیر دست هاش میگه تا برای من شربت اب و عسل بیاره . تا امدن شربت به دیوار تکیه میدم و چشم.هام رو میبندم…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 315 سال پیشبدون دیدگاه جرج شتاب زده کیفش رو روی میز کنار تختم تقریبا پرت میکنه و با استرس دنبال چیزی داخل کیفش میگرده . از درد همچنان داشتم ناله میکردم و نمیتونستم…
رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 305 سال پیشبدون دیدگاه الیس پوزخندی میزنه و از جاش بلند میشه . به سمتم میاد و دقیقا رو به روم می ایسته . _ مدرک! من برای دستگیر کردن تو نیاز به…