رمان شوکا پارت ۲۰8 ماه پیش۴ دیدگاه آه سردی کشید و سینی غذا را جلوتر آورد. طعم مطبوع غذا تازه داشت رنگ به رخ سفیدش میداد که زود کنار کشید. در حد دوسه قاشق برای…
رمان شوکا پارت ۱۹8 ماه پیش۱ دیدگاه ن چشمهای مرد از تعجب درشت شد. او اصلاً به خاطر اینکه مبادا آهو چیزی بشنود، صدا بالا نمیبرد! – من غلط کنم صدام رو برای شما بالا ببرم!…
رمان شوکا پارت ۱۸8 ماه پیش۱ دیدگاه لبش را زیر دندان گزید و قاشق را در دست فشرد. اگر آهو این حرفها را میشنید چه؟ دلش از لحن تحقیرآمیز مادرش گرفت. قبلاً از این اخلاقها…
رمان شوکا پارت ۱۷8 ماه پیش۱ دیدگاه آهو تکیهاش را به دیوار داد و از فکرهایی که مادر یاسین درموردش میکرد، با غم پلک روی هم فشرد، همین یک قلم را کم داشت. به عنوان…
رمان شوکا پارت ۱۶8 ماه پیش۱ دیدگاه با تعجب پرسید. – اینجا دیگه کجاست؟ کجا پیاده شم؟ از آینه نگاهی گذرا به او انداخت. حق داشت تعجب کند ولی زیاد حال…
رمان شوکا پارت ۱۵8 ماه پیش۲ دیدگاه با تعجب به خودش اشاره کرد. – با من هستین؟ پرستار نگاه چپکی به او کرد و تشر زد. – مرد دیگهای مگه تو این اتاق هست؟…
رمان شوکا پارت ۱۴8 ماه پیش۱۵ دیدگاه اشک از گوشههای پلکش جاری و داخل گوشهایش رفت. زخمهای تازهی صورتش از شوری اشک به گزگز افتاد و او فقط لب گزید. کاش میشد صورتش را…
رمان شوکا پارت ۱۳8 ماه پیش۱ دیدگاه درمانده دستی به صورتش کشید. باید بغلش میکرد؟ از همان وضعیتهایی بود که اعتقادش وادارش میکرد دعا کند چنین موقعیتی برای دشمنش هم رقم نخورد! عصبی…
رمان شوکا پارت ۱۲8 ماه پیش۱ دیدگاه قطره اشک از گونهاش سر خورد و او تکخندی از آن روزها زد. با سبیلهایی که مختص به نوجوانی بود، رژ قرمزرنگ روی لب میکشید و احساس…
رمان شوکا پارت ۱۱8 ماه پیش۳ دیدگاه نزدیک رفت. – آقا پسر دوتا از این ماهیها رو میدی به من؟ – چشم کدوماشو بدم؟ سه دُم باشه؟ قرمز یکدست یا خالخالی؟ تکخندی…
رمان شوکا پارت ۱۰8 ماه پیشبدون دیدگاه آهو که از این همه جدیت مرد جا خورده بود، لب پایینش را به دندان کشید و زیرچشمی نگاهش کرد. چرا انتظار داشت مثل دو بار برخورد…
رمان شوکا پارت ۹8 ماه پیشبدون دیدگاه گیج و منگ به رقمی که پشت هم روی صفحه به نمایش درآمده بود نگاه کرد و با شک پلک زد. مطمئن بود هیچ کسی…
رمان شوکا پارت ۸8 ماه پیش۷ دیدگاه ن سری به نشانهی تاسف تکان داد. – ولی انگار قسمت چیز دیگهایه! فکر دیگهای تو سرته یا میخوای رهاش کنی به امون خدا؟! اگه نمیتونی کاری…
رمان شوکا پارت ۷8 ماه پیش۲ دیدگاه 🤍🤍🤍🤍 یکی از چند طیف رنگ سبزی که از بالای دار آویزان کرده بود را کشید و با ظرافت تمام، مشغول زدن یکی از خاصترین گرههایی که…
رمان شوکا پارت ۶8 ماه پیش۴ دیدگاه یاسر که بچه تهتغاری بود و هیچکس از زبون شیطانش در امان نمیماند، طبق معمول با خنده گفت: – چشم مامان روشن حاج معراج! از دختر مردم…