رمان شوکا پارت ۱۸

4.3
(119)

 

 

لبش را زیر دندان گزید و قاشق را در دست فشرد.

اگر آهو این حرف‌ها را می‌شنید چه؟ دلش از لحن تحقیرآمیز مادرش گرفت.‌‌ قبلاً از این اخلاق‌ها نداشت. آرامشش را حفظ کرد ولی ناراحت بود.

– مامان! این دختر گدا نیست. کار می‌کنه، زحمت می‌کشه. حتی حاضر نیست یه قرون از من پول بگیره. واقعاً از شما انتظار نداشتم، یه عمر به ما یاد دادید تا جایی که می‌تونیم خوب باشیم و به دیگران کمک کنیم، حالا که وقت عمل شده و یکم کار سخت شده، اولین نفر جا زدید!

 

خاتون دست بر پیشانی گذاشت و آهی کشید. سردرد گرفته بود. نگاهی به قامت رعنای پسرش انداخت و در دل شرمنده شد. خیلی وقت‌ها این‌گونه افسار خشمش از دستش می‌رفت، ولی چه می‌کرد؟ نگران بود… نگرانِ پسر بزرگش که در این روزها سعی در سروسامان دادنش داشت و با وجود این دختر، احساس خطر می‌کرد.

 

افکارش درد داشت، اما مثل تمام این دقایق نمی‌توانست جلوی احساساتش را بگیرد. حقیقاً از این می‌ترسید که اگر این دختر را نگه دارد، دل یکی از پسرهایش برایش بِسُرد و خلاص…

 

دروغ چرا؟ دلش نمی‌خواست یک دختر بی‌کس‌وکار عروسش شود. تصور می‌کرد شان هریک از پسرانِ همه‌چی تمامش، دختر یکی از حاجی‌ها و پولداران محله است تا هم به مالشان رونق دهند و هم پای قوم و خویش بزرگی به این خانه باز شود.

 

در حسرت افکارش به سر می‌برد که یاسین با گفتن اصل مسئله، تیر خلاص را به سمتش پرتاب کرد. خاتون حس کرد سرش به دوران افتاد…

 

 

– در مورد مسئله محرم نامحرم، راستش می‌خوام عقدش کنم. من و بابا بهش محرم می‌شیم. از اول هم من می‌گفتم زن گرفتم میارمش اینجا، مثل چشمام به برادرم اعتماد دارم پس اونم مشکلی نداره.

 

با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ و دستی که روی سینه‌ی چپ مادرش بود، حرف در دهانش ماسید و با هول قاشق چنگال دست نخورده رو روی میز پرت کرد و به سمتش جهید.

– مامان! خوبی؟ قرصات… قرصات کو؟

 

انگار جای آشکار و همیشگی قرص‌ها را از ترس فراموش کرده بود که بی‌تکلیف دور خود چرخید تا توانست جایشان را به یاد بیاورد. قرص‌ها را روی میز ریخت و با عجله قرص موردنظر را از کاور درآورد و زیر زبانِ مادرش گذاشت.

 

سابقه‌ی این حالات را در خیلی مواقع داشت، پس خودکار شروع به ماساژ دادن شانه‌هایش کرد. بعد از دقایقی کوتاه، بالاخره نفس‌هایش عادی شد.

 

یاسین بازدمش را با شدت، ولی آسوده بیرون داد و خود را روی صندلی کنارش انداخت. با صورتی گله‌مند نگاهش کرد.

– مامان می‌خوای من رو بکشی؟ مگه چی گفتم که این‌طوری حرص خوردی؟ اگه زبونم لال یه چیزی می‌شد…

 

حرفش را نصفه رها کرد، کلافه موهایش را چنگ زد و صورتش را با دست پوشاند. خسته شده بود از اینکه تا چیزی را که باب دل مادرش نبود به زبان هر یک از اعضای خانواده می‌آمد، قلبش زودتر از خودش واکنش نشان می‌داد.

 

خاتون که تازه نفسش بالا آمده بود، دست بر روی رانش کوبید و ناله‌کنان گفت:

– خدایا این دیگه چه مصیبتی بود این بچه داره سرمون آوار می‌کنه؟ یه محله منتظر عروسی پسر بزرگ این خانواده‌ست، حالا دست یه بچه یتیم رو بگیری بگی این زنمه؟ وای خدا وای…

 

جوری می‌گفت یتیم که انگار گناه کبیره کرده است. کش‌دار و عصبی گفت:

– هیسسسسس، بسه مامان بسه! بیشتر از این نگو تا یه عمر دولا راست شدنت جلوی خدارو با حرفات یک روزه ضایع نکنی. یتیمه، گناه که نکرده. عمر پدرمادرش به دنیا نبوده درست، ولی قضیه رو انگ نکن بچسبون روی پیشونی دختر مردم. تف به ذات کسی که به خاطر یتیم بودن این دختر بخواد پشت سر ما حرف ببنده، اون دیگه انسان نیست که ما داخل آدم حسابش کنیم. ما واسه حرف مردم زندگی نمی‌کنیم که همه‌چی‌مون بهشون ربط داشته باشه. به ظاهر این دختر می‌شه عروس خانواده و تو باطن هم مثل یه راز می‌مونه. یه ازدواج صوری، وسلام.

 

خاتون با حرص نیشگونی از بازوی ورزیده‌ی پسرش گرفت که آخش درآمد.

– ذلیل نشی… می‌خوای من رو خر کنی؟ این همه صغری‌کبری چیدن چیه؟ یه کاره بگو دلت براش سریده و تمام. ازدواج صوری چه کوفتیه؟ زن و مرد اسمشون که رفت تو شناسنامه‌‌، دلشون هم وصله‌ی هم می‌شه. منم حتماً از یه چیزی خبر دارم که می‌گم دختره جوون باشه، حلالت باشه. فردا روزی می‌کشونیش یه گوشه‌کناری، پس‌فرداشم شکمش میاد بالا و بیا درستش کن.

 

دستی به صورت سرخ از خجالتش کشید و خنده‌اش را فرو خورد. امان از دست مادرش. با تصور آهو با آن هیکل ریزه و شکمِ بزرگی که بچه‌ی اون باشد، استغفرالله‌‌ای گفت و بدتر تا بناگوش سرخ شد!

– اون مال قدیم بود. آخه نوکرتم من این دختر رو باید به چشمی‌ نگاه کنم که شکمش بالا بیاد یا نه؟ یه حرفایی می‌زنی…

 

خاتون که هیچ‌جوره زیر بار نمی‌رفت، دست روی زانو گذاشت و کج‌خلق به سمت گاز رفت تا گوشت و پیازش را برای شام تفت دهد.

– برو خودت رو سیاه کن. اگه چیزی نبود واسه یه غریبه اینجوری جلوی مادرت سینه سپر نمی‌کردی و داد نمی‌زدی.

 

امان از دست این مادر شوهر😜

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 119

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
24 روز قبل

پارتا کوتاه شده قاصدک جان گازانیا رو هم بذار ممنون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x