رمان خانم معلم پارت 80

4.3
(46)

 

 

خانوم معلم:
#خانوم_معلم
#پارت_۲۹۴
#فصل_۲

 

اگه چشمای گریون ماهو رو میدیدم پای رفتنم شل میشد.
اما اکنون بچه نمیخواست به قلب بیچاره‌م رحم کنه.

اینبار قلب زبون نفهمم رو نادیده گرفتم،هرمز خان یه خانواده داشت و مشکلاتشون به من هیچ ربطی نداشت.

عزم رفتن کردم ولی پام رو محکم تر چسبید.

چشمای تارم دیگه ازم اطاعت نمیکردن و به پایین لغزید،اصلا چجوری میخواستم در برابرش مقاومت کنم؟
اگه هزارتا سگ دیگه رو به جونم مینداخت بازم عاشق اون بچه میشدم.

عقلم نهیب میزد،باید ازش دوری میکردم.
ولی دلم براش بال بال میزد.

دستای کوچیکش رو از دور پام جدا کردم و بی رحمانه گفتم:
-برو اونور …من مامان تو نیستم!

رمق تو پاهام نموند وقتی ماهو رو از خودم جدا کردم.
گوش‌هام به گز گز افتاده‌ بودن از صدای گریه ی اون طفل معصوم.

بازوش رو بی‌رحمانه کشیدم و عقب فرستادم اما چیزی توی وجودم صدای شکستن میداد.
انگار ظرف شیشه ای و گرون قیمتی رو با سنگ خرد میکنن.

فاصله بین مون رو با چند قدم کوتاه پر کرد، دوباره به پام چسبید و هق زد:
-تو مامانی اِلا جون منی
نلو…خب؟

کسی به جیگرم چنگ میزد.
دلم پر میزد برای بغل کردنش.
برای اینکه بدن کوچولوش و تو آغوش بکشم و اشکاش رو پاک کنم.
کسی چه میدونست دلم برای مامان گفتنش رفته اما واقعیت مثل پتک تو سرم کوبیده میشد‌.
من از سگ های بزرگ باغ میترسم.
دیگه تحملش و نداشتم یبار دیگه اونا رو به جونم بندازه.

#خانوم_معلم
#پارت_۲۹۵
#فصل_۲

 

 

 

باید سنگدل میشدم.
باید بی رحم شدن رو مثل پدرش یاد میگرفتم.
باید پا میذاشتم رو دلم.
باید…

اینبار با خشونت ماهو رو از خودم جدا کردم و با صدایی که به سختی از گلوم بیرون میومد گفتم:

-بهت گفتم برو عقب
مگه نمیشنوی بچه!

میخواستم برم.
می‌خواستم فرار کنم تا دست و دلم بیشتر نلرزیده اما صدای عقب کشیده شدن صندلی وحشت زده م کرد.
وقتی هیبت مردونه ش نزدیک شد قلبم از بالا به پایین سقوط کرد .

و بعد با صدای هرمز خان حتی دیگه نفس هم نمیکشیدم :
-بیا بهش غذا بده!
بچه چند روزه چیزی نخورده بهونه تو میگیره

مچ دست ماهو رو فشار دادم.
نمیخواستم وابسته شم.
نمیخواستم به حرفش گوش بدم.

اون مردِ نامرد حق نداشت حالا که کلی بلا سرم اورده ازم بخواد به بچه ش غذا بدم.

دونه های درشت اشک که از چشمام چکید هرمز خان دوباره گفت:
-بیا اینجا بابا…
اِلا جونم میاد
مگه نه؟

حرفش تهدید نبود ولی…
ولی کی جرات داشت سرپیچی کنه.

ماهو چونه لرزوند و پر بغض گفت:
-بلیم به به بخولیم؟

#خانوم_معلم
#پارت_۲۹۶
#فصل_۲

 

 

بغضم رو با آب دهن پر صدا قورت دادم.
طاقت گریه های بچه رو نداشتم.
پدرش هم خوب بلد قلبم رو زیر پاهاش له کنه.
مثل غرورم.

ولی من مثل اون نبودم.نمیتونستم بیقراری بچه رو ببینم و پا روی وجدانم بذارم و برم.

دستش رو توی مشتم گرفتم و گفتم:
-بریم مامان بهت به به بدم…

نباید دلم براش میسوخت،اما سوخت.
نباید رحم میکردم ،اما کردم.
اون بچه که گناهی نداشت.منم نداشتم اما پدرش بی رحم بود.

دستاش رو که با ذوق به دو طرف باز کرد نتونستم مقاومت کنم و با تمام وجود بغلش کردم.
تمام دلتنگی ها و زجری که اون مدت کشیده بودم فقط با دستای کوچیکش دود شد و به هوا رفت.

اما با وسوسه بوسیدنش جنگیدم.
نباید بیشتر معتاد بوی تنش میشدم.

با قدمای لرزون جلو رفتم و حتی سرم رو بالا نگرفتم،از اون دو گوی مشکی که عمیق بهم خیره شده بود وحشت داشتم.
میترسیدم توی چشمای وحشیش نگاه کنم.

صندلی که هرمز خان کنار کشیده بود درست کنار خودش بود.میخواست نزدیکش بشینم.

ژیلا هم روبروی ما نشسته و با اخم صبحانه میخورد.

بی توجه بهش می‌خواستم صندلی دیگه ای رو انتخاب کنم و بشینم که صداش بند دلم رو پاره کرد:
-همینجا کنار خودم بشین!

#خانوم_معلم
#پارت_۲۹۷
#فصل_۲

 

با صداش قلبم منجمد میشد.
با چه زبونی باید بهش میگفتم ازت میترسم؟

مخصوصا حالا که باید نزدیک بهش هم می‌نشستم.

ماهو رو توی بغلم نشوندم و بشقاب فرنی رو که هرمز خان به طرفم گرفته بود رو ازش گرفتم.
تحمل نگاه کردن بهش رو نداشتم، چون یاد صحنه های توی باغ می‌افتادم.
اون مرد توی وجودم مرده بود.

بقیه که مشغول خوردن شدن منم آروم و با حوصله به ماهو صبحانه دادم.

کم کم یادم رفت کجام.
یادم رفت چه آدمایی دورم نشستن و چه بلاهایی سرم آوردن.
محو خنده ها و شیرین زبونی های ماهو شدم و کاری کردم که بلند تر بخنده.
حس مادری که بهش داشتم فراتر از چیزی بود که فکر میکردم.

اونقدر درگیر اون بچه شده بودم که یادم رفت پدرش چه بلایی سرم آورده و دو هفته تمام کابوس میبینم.
بهم انرژی مثبت میداد،جوری که از دنیای اطرافم جدا میشدم.

با سکوتی که حکم فرما شده بود بالاخره به خودم اومدم .
سر بالا گرفتم و توجهم به آدمایی جلب شد که با لبخند گرمی به منو ماهو نگاه میکردن.
حتی مینا هم دیگه اون نگاه سخت و پر نفرت رو نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

دستت طلا قاصدک جان بابت همه پارتای امشب خسته نباشی

Mana Hasheme
1 ماه قبل

بلاخره داره به جاهای قشنگش میرسه

camellia
1 ماه قبل

واقعا این دختر عار و درد نداره.😒اصلا نمی دونم چرا یه ذره عقل تو سرش نیست.میتونست از این فرصت استفاده کنه و اون جهنم رو ترک کنه.نه این که بشینه صندلی کنارش😏😏😏😡

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x