رمان خاتون عروس نحس پارت ۲۱7 ماه پیشبدون دیدگاه بهم تشر میزد و دعوام میکرد اما حرفاش مثل خانواده ش آزار دهنده نبود. حسی که بهش داشتم گیج کننده بود چون با داریوش مقایسه ش میکردم. شوهرم رو…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۲۰7 ماه پیش۱ دیدگاه حوصله بحث کردن با کسی رو نداشتم. اصلا به کی میگفتم زیر دلم درد میکنه ؟ مگه کسی باور میکرد داریوش توی شکمم لگد کوبیده و تن و بدنم…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۹7 ماه پیش۲ دیدگاه تا حالا هیچ مردی به بدن من دست نزده بود چه برسه که جلوش لخت بشم و اون ممنوعه ترین قسمت های بدنم رو لمس کنه. تا همون لحظه…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۸7 ماه پیش۲ دیدگاه انگشتاش که به طرف گردنم حرکت کرد سرم رو کج کردم. تنم احتیاج به لمس داشت.به مردی که منو توی خودش محو کنه. یه مرد قدرتمند که زیر لمسش…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۷7 ماه پیشبدون دیدگاه صدای نفس های منظمش رو که از روی تخت شنیدم دستم رو دور شکمم پیچیدم و به سختی از روی سرامیکا بلند شدم. تنم آتیش گرفته بود. توی تب…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۶7 ماه پیش۳ دیدگاه اون شب قصد تموم شدن نداشت. چرا اونا نمیخواستن بفهمن من زیاد اهل حرف زدن نیستم؟ بزن و برقص و کارای هیجانی هم توی وجودم نیست،اصلا باید برای چی…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۵7 ماه پیشبدون دیدگاه از سرکوفت شنیدن خسته بودم. ولی نمیدونستم چجوری باید جواب بدم. نگاه دلخورم سمت داریوش چرخید تا جوابش رو بده اما نفس پر حرصی کشید و گفت: -بعضی چیزا…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۴7 ماه پیشبدون دیدگاه سرم رو که جلو کشید قبل از اینکه گناهی شکل بگیره کف دستم رو روی قفسه سینه ش گذاشتم و لب زدم: -نکن…نذار از خودم متنفر شم! این کار…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۳8 ماه پیشبدون دیدگاه با چشمای گرد شده بهش خیره شدم. اون مرد و نمیفهمیدم، چه مرگش بود؟ از کجا میدونست من اونقدر آب هویج بستنی رو هم میزنم که کاملا مخلوط شن…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۲8 ماه پیش۲ دیدگاه دستم رو روی قلبم گذاشتم و بغض کرده بهش خیره شدم. چرا قلبم داشت بازی در میآورد. نگاهش که روی چونه لرزونم نشست خم شد و چونه م رو…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۱8 ماه پیشبدون دیدگاه بغض بی پدری که راه به راه توی گلوم چنبره میزد رو نمیتونستم قورت بدم. شده بود مثل مهمون ناخونده. با پشت دست اشکام رو پاک کردم و…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۱۰8 ماه پیش۱ دیدگاه دلم برای خودم میسوخت. چقدر ناتوان و بی پناه بودم. چرا کسی فکر نمیکرد من فقط ۱۷ سال دارم. درد انگشتام اونقدر زیاد بود که دیگه برام…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۹8 ماه پیشبدون دیدگاه صبحانه رو آماده میکردم که بالاخره اهالی خونه یکی یکی پیداشون شد. خان جون دستور داده بود هر روز خودم میز رو آماده کنم. میگفت عروس خونه…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۸8 ماه پیشبدون دیدگاه کاش اونی که پشت در بود میومد تو و نجاتم میداد. کاش میدونست من از اون کمد لعنتی وحشت دارم و هر بار که منو میندازه اون…
رمان خاتون عروس نحس پارت ۷8 ماه پیشبدون دیدگاه مردد وسط آشپزخونه وایساده بودم و لرزش دستام هر لحظه بیشتر میشد. توماج از بالا بهم نگاهی انداخت و زیر لب گفت: -آخه بچه…تو رو چه به…