رمان جمعه سی ام اسفند پارت آخر3 سال پیش1 دیدگاه وقتی که به خانه اش رسیدیم، به حمام رفت .من هم در حالیکه هم چنان اشفته بودم، اما سعی کردم تا ذهنم را منحرف کنم و چیزی برای شام…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 343 سال پیش1 دیدگاه مکث کرد و چشمانش را برای لحظه ایی بست .کاملا مشخص بود که هیچ علاقه ایی به یاداوری ان لحظات ندارد. _هر چی تو این فیلمها دیدی رو از…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 333 سال پیشبدون دیدگاهصدای یاری بود .چشمانم را بستم و اشک روی گونه ام سرازیر شد .بعد صدای پگاه امد که در می زد .رنگ محراب پریده بود .و لحظاتی بعد، صدای اشنای…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 323 سال پیشبدون دیدگاه با انگشت شصت اش چانه اش را خاراند . _نمی دونم… با انگشت شصت اش چانه اش را خاراند . _نمی دونم… مکث کرد و گفت: _من رو دید…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 313 سال پیشبدون دیدگاه مکث کردم و نگاهش کردم. لحظه به لحظه مثل کسی می شد که حمله قلبی به او دست داده، ولی می خواهد تا اخرین لحظه تلاش کند و خودش…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 303 سال پیش1 دیدگاهچشمانش گشاد شد . _فکر کردی بهش تجاوز کردم؟ سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. دست در جیبش کرد و گوشی تلفنش را بیرون اورد. رمزش را باز کرد…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 293 سال پیش3 دیدگاه از اشپزخانه خارج شدم. پشت سرم امد . _فرین… _نمی تونم چیزی بگم بهروز با عصبانیت گفت: _یعنی چی؟ میان هال ایستادم و دست به سینه نگاهش کرد. دل…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 283 سال پیش2 دیدگاه چیزی نگفت. شاید چون حرفهای من منطقی بود و خودش هم این را می دانست. یا شاید هم چون اصلا حوصله بحث کردن را نداشت. با صدای زنگ گوشی،…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 273 سال پیش2 دیدگاه_من خجالت می کشم . چهره اش کمی نرم شد. دستم را دور کمرش حلقه کردم و در اغوشش فرو رفتم. چند لحظه طول کشید که تصمیم بگیرد که ایا…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 263 سال پیشبدون دیدگاه _به هوشه؟ _اره، ولی یکم گیج می زنه. به اتاقی که در ان بود، رفتیم. لباس بیمارستان به تنش کرده بودند و رنگش مثل گچ دیوار شده بود. انقدر…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 253 سال پیش2 دیدگاه _یاری… مهیار به درو دیوار اسانسور نگاه می کرد و نشان نمی داد که متوجه دعوای و بحث بین و من و برادرش، در پشت تلفن شده است .…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 243 سال پیشبدون دیدگاه _بار اخری که مشتری برای ما جور کردن. به نظرم یه جوری بود. چون طرف هیچی از ترخیص و گمرکی که کالا قراره ازش ترخیص بشه، نگفت. جنس قاچاق…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 233 سال پیشبدون دیدگاه یک ابرویش بالا رفت و چند لحظه نگاهم کرد . _من؟ سرم را تکان دادم. لبخند نرمی گوشه لبش امد . _خیلی چیزها … دست پیش اورد و روی…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 223 سال پیش1 دیدگاه نفسم بند رفت. شنیده بود . _کم مونده بود تصادف کنیم . _من… تقریبا زبانم بند رفته بود. دستش را از روی چانه ام برداشت و شالم را از…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 213 سال پیش2 دیدگاه ناخوداگاه دستش را فشار مختصری دادم. سرش چرخید و با نگاهی مبهم و ارام نگاهم کرد . _اگر دوست دارید بگین که اروم بشین. من گوش میدم. مدت زمانی…