رمان زیتون پارت آخر

بدون دیدگاه
_آره و اين بردياي حسود خيلي هم خواستنيه…. ابروم رو بالا انداختم : اين خواستني بودن شامل چه بخشايي مي شه…. ضربه آرومي به پشت سرم شد … _چيه شاکي…

رمان زیتون پارت 16

بدون دیدگاه
  _مي خوام اتاقش رو بدم نقاشي کنن…. امين خم شد و شکمم رو بوسيد : مي شنوي پسرم مامانت مي خواد اتاقت رو آماده کنه… _وقت مي کني با…

رمان زیتون پارت 15

بدون دیدگاه
  از تو آينه به لبخند پت و پهنش نگاهي کردم و چشم غره اي بهش رفتم و آخرين روتوش رو با ريمل به مژه هام دادم… _بي خود چشم…

رمان زیتون پارت 14

بدون دیدگاه
  با تک تک مهمون هاي شيرين جون دست داديم و نشستيم…آتنا نبود به گفته تينا با سينا بيرون بود تينا اما مرتب و خانوم با مادر بابک و برديا…

رمان زیتون پارت 13

بدون دیدگاه
  _فعلا نفهمه بهتره..که چي…که حرص بخوره…بسشه بچه ام هميشه بزحمتو حرص ما رو دوشش بوده…با شوهرش و دخترش خوشه بذار تو آرامش و خوشي هم بمونه…. برديا وارد اتاق…

رمان زیتون پارت 12

بدون دیدگاه
  و سرش رو آورد جلو تا ببوستم..سرم رو کشيدم عقب و با شيطنت نگاهش کردم….. يه ابروش رو داد بالا و بدون اينکه بفهمم چه طور عين يه بچه…

رمان زیتون پارت 11

بدون دیدگاه
  _حق ندارم يعني… با شنيدن صداي بمش که عصباني هم بود هر دو از جا پريديم..تو چار چوب در بود…برديا جوابش رو نداد..امين اومد تو کنار من نشست :…

رمان زیتون پارت 10

بدون دیدگاه
  چند دقيقه ديگه همون طور مونديم و من دلم کم کم داشت به قار و قور ميوفتاد…دوباره قصد کردم به رفتن…رو تخت نشستم و پاهام رو ازش آويزون کردم…

رمان زیتون پارت 9

بدون دیدگاه
  _هميشه بذار باز باشن… چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم که داشت با لبخند نگاهم مي کرد….سئوال تو نگاهم رو ديد که گفت : منظورم چشماته…با من که…

رمان زیتون پارت 8

بدون دیدگاه
  با اصرار نارين رفتم پشت تيربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسي رو تحت تاثير قرار بدم… نارين اعلام کرد که لباس اختتاميه من به قيمت نجومي از طرف…

رمان زیتون پارت 7

بدون دیدگاه
  آتنا : وايييييييييي… به هر کي برسم ميگم..چرا نشناختم…واي تينا بريم مجله هامون رو بياريم حتما باده هست توش….وايييي..باورم نمي شه… ..من هم باورم نمي شد که تو اين…

رمان زیتون پارت 6

بدون دیدگاه
  _هموني که صبح ديدي!!! چي گفت بهت؟؟.. _هيچي…فقط گفت حمومي و پيغامي دارم يا نه….دختر خوشگليه…. با مشت به ديوار بالا سرم کوبيد : اشتباه پشت اشتباه….شدم پسر 19…

رمان زیتون پارت 5

بدون دیدگاه
  _يه لحظه صبر کنيد… يه شلوار در آوردم و رو همون شلوارک پوشيدم….حدس اين که کي پشت در سخت نبود….ضربان قلبم بالا بود و احساس مي کردم نفسم تنگه..…

رمان زیتون پارت 4

بدون دیدگاه
  آرايشم که تکميل شد…پالتوم تو دستم بود که صداي بلند بلند حرف زدن دو قلوها پشت در و بعد دستشون که روي زنگ بود من رو خندوند… دو تا…

رمان زیتون پارت 3

بدون دیدگاه
  هنوز تو آپارتمان رو به رو رفت وآمد بود ؛ اصرار کردم ناهار درست کنم قبول نکرد حالم خوش نبود اتفاقاي ديروز خيلي بيش از اين حرفها سنسور هام…