رمان غیاث پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه بیا مادر، این کاسه سوپو برو بده به طفل معصوم، از صبح اونقدر سرفه کرده ته گلوش زخم شد. خانم جان سینیِ استیل را به دستم داد،…
رمان غیاث پارت ۵۹2 سال پیش۱ دیدگاه گرفتگی صدایم حتی خودم را هم شوکه کرد! نفسِ پر حرارتش را به آرامی روی لالهی گوشم خالی کرده و همانجا لب زد: – لجبازی، لجباز! …
رمان غیاث پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه [ملیسا] نگاهِ رنگ باختهام را به اتصالِ دستهایمان میدوزم. غیاث از من، از زنی که هنوز بعد از این همه مدت وجودش در زندگی او ثابت نشده…
رمان غیاث پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه دلبرانه چشم گرد کرد و گفت: – هیچ کس لیاقتِ دختری مثل منو نداشت! نوکِ انگشتِ اشارهاش را به آرامی روی سینهام کشید و مشغولِ کشیدن…
رمان غیاث پارت ۵۶2 سال پیش۱ دیدگاه ابرو بالا فرستاده و کفِ دستم را به آرامی رویِ گودی کمرش به حرکت در آوردم: – بعد تنهایی به این نتیجه رسیدی؟ همچون…
رمان غیاث پارت ۵۵2 سال پیش۳ دیدگاه لامروت آنچنان به اندام تراش خوردهاش پیچ میداد و دلبری میکرد که دستِ دلم شروع به لرزیدن کرده بود! کمر راست کرده و با لبخندی که از…
رمان غیاث پارت ۵۴2 سال پیش۱ دیدگاه غرولندِ زیر لبی پدرش را شنیدم و برای یک لحظه نگاهم به مچِ کبودِ هر دو دستش افتاد. بازوها، گرون، انگشتهایش همه و همه کبود بودند و…
رمان غیاث پارت ۵۳2 سال پیش۱ دیدگاه موتورم را درست روبرویِ درب خانهیشان پارک میکنم، بی آنکه لحظهای تردید کنم دستم را مشت کرده و محکم به درب چوبی کوباندم! طولی نکشید که…
رمان غیاث پارت ۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه از نوکِ پا تا فرقِ سرم به آرامش نشست و من چقدر احمق بودم که اینگونه آرام میشدم! از این حالِ چندشی که به جانم افتاده بود…
رمان غیاث پارت ۵۱2 سال پیش۱ دیدگاه حرفش را گرفته و سر پایین گرفت. قاشقِ طلا کوب شده را روی ظرف گذاشته و گفتم: – ممنون میل ندارم! از پای سفره بلند…
رمان غیاث پارت ۵۰2 سال پیشبدون دیدگاه گیج نگاهی به جمعیتِ حاضر در اتاق کردم و سپس با صدایی تحلیل رفته گفتم: – دختر؟ کدوم دختر؟ غیاث اما بی انعطاف تنها یک…
رمان غیاث پارت ۴۹2 سال پیشبدون دیدگاه بیحال لبخندی تحویلم داد. ترس از دست دادنش بدجور به دلم افتاده بود که با دیوانگی دو طرفِ صورتش را قاب گرفته و خیره به چشمهایش گفتم:…
رمان غیاث پارت ۴۸2 سال پیشبدون دیدگاه هر چند تردید داشتم و با این حال شماره را گرفته و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. سکوتی که میانمان رخت بسته بود به استرس…
رمان غیاث پارت ۴۷2 سال پیش۴ دیدگاه پرستارِ بیچاره که هول شدنم را دیده بود، سعی داشت ارامم کند و گفت: – مشکلشون چیه؟ آب گلویم را پایین میفرستم و قبل…
رمان غیاث پارت ۴۶2 سال پیش۱ دیدگاه برانکادر را حرکت داده و در اخرین لحظات و درست قبل از ورودم به اتاق عمل چشمم به هر سه نفرشان افتاد… صابر و سیاوش و میثاق……