رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۵1 سال پیشبدون دیدگاه مسئله ای که ذهنم را درگیر خود ساخته بود رفتار پونه با آرش بود. مطمئنا اتفاقی در گذشته این دو نفر رخ داده و آنقدر…
رمان مرواریدی در صدف پارت 541 سال پیشبدون دیدگاه با برداشتن استکان چای از سینی، تشکر کوتاهی کردم و لبخند کمرنگی به چهره ی آرزو، دخترِ عمه حمیده زدم. نوش جانی گفت و از…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۳1 سال پیشبدون دیدگاه لحظه ای مبهوتِ صحنه ی مقابلم شدم. اما ثانیه نکشید که به خود آمدم و به سمتش قدم تند کردم. به نزدیکی اش که…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۲1 سال پیشبدون دیدگاه سکوت محضی برقرار شد. سکوتی که در آن حتی صدای نفس کشیدن هم به گوش نمی خورد. اتابک خان با مکث واضحی نگاه از چهره…
رمان مرواریدی در صدف پارت۵۱1 سال پیشبدون دیدگاه اتابک خان پوزخندی به اشرف بانو زد و گفت: -چهار سال به خاطر پسرت یادت نیومده که خان داداشی داری، بعد چهارسال خودم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۵۰1 سال پیشبدون دیدگاه پونه، بشقاب میوه هایی که برای من پوست گرفته بود را به سمتم بالا آورد. با لبخندی تشکر کردم و بشقاب را گرفتم. -مروارید خانم رشته تحصیلی تون…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۹1 سال پیشبدون دیدگاه تقریبا دو ساعتی گذشته بود که نهار خورده شده بود. حالا همگی مشغول بسته بندی غذاهای نذری بودند. نگاهم را در میان ظرف های یکبار…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۸1 سال پیشبدون دیدگاه با اینکه پارسا پشت به من ایستاده بود اما هنوز انتهای شالم در میان انگشتانش بود. پر شال را آرام کشیدم و از…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۷1 سال پیشبدون دیدگاه چفیه اش را کمی از دور گردنش آزاد کرد و قبل از اینکه پاسخم را بدهد پونه سریع سینی به دست میانمان قرار گرفت:…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۶1 سال پیشبدون دیدگاه گرد شدن مردمک های مروارید را از نظر گذراند و ادامه داد: -قبل هر چیزی اون اتفاق تو مؤسسهِ من برای شما رخ داده، قبل…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۵1 سال پیشبدون دیدگاه دست در جیبش فرو برد و قدمی جلو تر رفت. سعی اش بر آن بود که نگاهش حوالی بدن سفید مروارید نچرخد. با اینکه محرم هم…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۴1 سال پیشبدون دیدگاه آهی کشید و ادامه داد: -بله درسته. با شکایت هایی که شده و با توجه به سابقهِ پزشکی ای که داره اگه ثابت بشه این…
رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۳1 سال پیشبدون دیدگاه مروارید خودش را کمی از روی تخت بالا کشید و باز هم بدون اینکه نگاهش را به صورت او قرض دهد به مانند خودش آرام گفت:…
رمان مرواریدی در صدف پارت۴۲1 سال پیشبدون دیدگاه بیشتر از آن نتوانست ادامه دهد. در واقع حرف زدن طولانی را برای وقت دیگر گذاشته بود. برای وقتی که هر دو نفر جانی برای صحبت داشته…
رمان مرواریدی در صدف پارت۴۱1 سال پیشبدون دیدگاه دستی به معنای نفی تکان داد و گفت: -من خوبم -ولی انگار خون ریزی داشتید، جدی بگیرید آقای نیک نام. بی حواس…