رمان مرواریدی در صدف پارت۴۲

4.6
(30)

 

 

 

بیشتر از آن نتوانست ادامه دهد. در واقع حرف زدن طولانی را برای وقت دیگر گذاشته بود. برای وقتی که هر دو نفر جانی برای صحبت داشته باشند. چرا که می دانست تحت تأثیر اتفاق امروز هنوز شوکه و ناباورند.

 

-اگه کاری با من ندارید، شبتون خوش.

 

فاصله گرفت و قبل از اینکه اتاق را ترک کند با جمله ی دخترک دستش روی دستگیره خشک شد:

 

-کاری نمونده که به شما واگذار کنم. شبتون بخیر.

 

طعنه میزد؟ نیم چرخی زد. بدون شک منظور دخترک همراهی شب تا صبح بود. یعنی متوجه نبود که به واسطه برخی شرایط نمی توانست همراهی اش کند؟ مگر شرایطشان را نمی دانست؟ با اخم اندکی دوباره نزدیک تخت شد و گفت:

 

-رفیقا طعنه نمیزنن.

 

مروارید در جا پاسخ داد:

 

-رفیقا پشت همو خالی نمی کنن.

 

بلافاصله پاسخ داد:

 

-من پشتتونو خالی نکردم.

 

نگاه دلخور مروارید را از نظر گذراند و با تردید ادامه داد:

 

-امیدوارم شرایط هر دو نفرمون رو درک کنید. به خاطر بعضی از مسائل صلاحه امشب پونه پیشتون بمونه.

 

مروارید دستپاچه گفت:

 

-به خاطر همراهی امشب شما نیست به خاطر …

 

حرفش را برید. نگاه دزدیدن دخترک را چطور تعبیر می کرد؟ سکوتش باعث شد دو دستش را لبه تخت گذاشته و خم شده به طرفش پر تحکم بگوید:

 

-هیچ وقت حرفتون رو پیش من نصف و نیمه رها نکنید.

 

مروارید لب بهم فشرد و بعد از مکث واضحی انگار که به دنبال حرفی باشد گفت:

 

-این رفاقت براتون اهمیت نداره. من فقط بی جهت دلمو خوش کردم. از وقتی که اومدم بیمارستان تنها الان و به همراه بقیه یادتون از من اومده که اومدید …

 

و باز هم سکوت. اما اینبار نیازی به ادامه حرف دخترک نبود چرا که دو هزاری اش افتاد.

 

-من …

 

 

 

 

-خان داداش بقیه منتظرتونن.

 

با ورود یکبارگی پونه« من» در دهانش ماند. نگاه خیره و عمیقی را روانه مروارید کرد و با مشت کردن انگشتانش تنها با خداحافظی ِ کوتاهی اتاق را ترک کرد. ذهنش خالی بود و تمام افکارش را پس ذهنش فرستاد تا دانه به دانه به تفسیرشان بپردازد. اما بعید می دانست ناراحتی مروارید به خاطر نبودن امشبش نباشد.

 

همراه بقیه از بیمارستان خارج شد. توانایی رانندگی نداشت و روی صندلی شاگرد نشسته بود. حاج حسین پشت فرمان بود و او نگاهش کف خیابان چرخ می خورد. افسار ذهنش بریده بود و به هر کجا که مایل بود سرکشی می کرد. قبل از اینکه پدرش بریدگی را رد کند گفت:

 

-حاج بابا لطفا سر راهتون منو برسونید مؤسسه، ماشینم جا مونده و چند کار عقب مونده دارم که باید تا فردا انجامشون بدم.

 

پاسخش از جانب حاج حسین تنها نگاه عمیقی بود و سکوت. اما اشرف بانو سکوت را جایز ندانست:

 

-امشب نمیای خونه؟

 

-نه عزیز، مراقب محمدطاها باشید.

 

اشرف بانو بدون اصراری پاسخش را داد:

 

-باشه مادر توهم مراقب خودت باش.

 

سری تکان داد و چند دقیقه بعد حاج حسین او را مقابل مؤسسه پیاده کرد و با تک بوقی دور شد. دست در جیبش فرو برد و به طرف ساختمان چرخید. در واقع امشب نمی توانست در خانه ای باشد که رفیقش با دلخوری از نبودن امروزش گله کرده بود. رفیقش نمی دانست که او در به در به دنبال پرونده ی مرادی که او را به آن روز انداخته بود رفته و ثانیه ای فکرش از او و اتفاق افتاده، بیرون نیامده بود که متهمش می کرد به بی خیالی و نبودن.

 

چند دقیقه بعد نشسته بر روی صندلی کار مروارید نگاه ماتش روی پرونده مقابلش می چرخید اما ذهنش در افکار سنگینش غوطه ور شده بود. صندلی منشی ای که متعلق به دخترک بود را بر صندلی دفتر مدیریت خود ترجیح داده بود. شاید هنوز هم به دنبال رفع عذاب وجدان و آرام کردن خود بود، حالا به هر طریقی!

 

###

 

 

از درب کلانتری بیرون زد و به محض اینکه تلفنش را روشن کرد، شماره آرش روی صفحه نمایشش روشن و خاموش شد. بدون مکث پاسخ داد:

 

-بله آرش

 

-کارت تموم شد؟

 

نگاهی به سمت چپ خیابان انداخت و با دور دیدن ماشینی سریع عرض خیابان را با چند قدم بلند و محکم طی کرد و به سمت ماشینش رفت.

 

-آره الان اومدم بیرون.

 

-مروارید خانومو دارن مرخص می کنند، دایی بهم زنگ زد و گفت جایی گیر افتاده و نمی تونه خودشو به موقع برسونه بیمارستان، گفت که من برم کارای ترخیصشونو انجام بدم، ولی گفتم اول به خودت زنگ بزنم اگه در دسترسی خودت بری، چون اوضاع دفتر زیاد رو به راه نیست. باید یک نفرمون اینجا باشیم.

 

اخمی بر چهره اش نشاند و استارت زد:

 

-کارمو سریع انجام دادم که خودمو برسونم بیمارستان تو به کارای دفتر برس، مشکلی دوباره پیش نیاد.

 

صدای آرش کمی دور شد و گفت:

 

-اوکی شب می بینمت، فعلا.

 

تماس را خاتمه داد و با فکری مشغول به راه افتاد. حاج بابا چرا باید از آرش بخواهد که به بیمارستان برود؟ مگر او نبود؟ با این کار می خواست ثابت کند که می داند مروارید برایش در درجه ای از اهمیت قرار ندارد یا …؟ یا اینکه..؟ نه … اما اشتباه فکر می کرد. شاید تماس گرفته و تلفن او خاموش بوده که این مسئولیت را به آرش سپرده بود. حتما همین بود چرا که یک آدم هر چقدر هم سنگدل و بی مسئولیت باشد نمی تواند به کسی که همخانه و همسرش باشد هر چند هم صوری بی تفاوت باشد. آن هم اویی که عذاب وجدان از دیروز خرش را چسبیده بود و هیچ رقمِ دست از سرش بر نمی داشت!

 

دستی محکم به ته ریشش کشید و نیم نگاهی از آینه جلو ماشین به چشمان خسته و قرمزش انداخت. دیشب حتی یک دقیقه چشم روی هم نگذاشته بود. خود را مشغول پرونده ها و نوشتن لایحه هایی که حتی نیاز نبود او بنویسد و خانم فرامرزی می توانست آن ها را انجام دهد، کرده بود تا زمانی که سحر شده و با خواندن نمازش از مؤسسه بیرون زده بود. از صبح به دنبال کارهای شکایت از مرادی شده بود.

 

باید مروارید را هم برای ثبت شکایت به کلانتری می برد تا بتواند درس عبرتی به مرادی بدهد که بفهمد نباید هیچ موقع دست روی جنس مخالف بلند کند. حتی با وجود اختلال روانی اش.

 

در طول سال های کاری اش سعی کرده بود یک طرفه به قاضی نرود، اما ندانسته حق را به همسر مرادی میداد که به دنبال کار های طلاق بیفتد و از خانه آن مرد روانی فراری باشد. کسی که یک زن غریبه و بی گناه را این چنین کتک می‌زد پس در مورد همسر خودش چگونه رفتار می کرد؟

 

 

بعد از چند دقیقه با رسیدن به بیمارستان تک بوقی برای نگهبان زد و با باز شدن درب، وارد پارکینگ بیمارستان شد. کتش را پوشید و با قدم های بلند به سمت ورودی اصلی بیمارستان رفت.

 

کارهای ترخیص مروارید کمتر از نیم ساعت طول کشید و در حالیکه برگه ترخیص را در دست داشت وارد بخشی شد که اتاق خصوصی مروارید در آنجا قرار داشت. درب اتاق باز بود و نیازی به در زدن نبود. صدای خندیدن دخترک می آمد و صدای پونه که در حال تعریف موضوعی بود.

 

لحظه ای پا به پا شد و مکثی کرد. نمی توانست به این فکر نکند که صدای خندیدن دخترک به مانند تُنِ صدایش بی نهایت لطیف و خانومانه بود. به حدی که حتی اگر هم او نخواسته باشد، توجه اش به صورت مروارید کشیده می شود. همین موضوع در چند وقت اخیر برایش کمی آزار دهنده شده بود که نمی توانست زمانی که دخترک می خندید نگاهش را از صورتش بگیرد.

 

-اصلا هممون کپ کرده بودیم ها … قشنگ مشخص بود شب قبلش خیلی درگیر بوده، که صبح خواب افتاده و نفهمیده شلوار خشتک پارشو پوشیده و یک راست اومده سر کلاس. یعنی ما از خنده کبود شده بودیم و اون آخرا دیگه حنا نتونست خود دار باشه و بهش گفت که استاد قبل از اینکه وارد دفتر استاتید بشید یه نگاهی تو آینه به خودتون بندازید … مخصوصا قسمت پایینتون.

 

و دوباره صدای خندهِ هر دو نفر به هوا خواست. سری به تأسف تکان داد. با شناختی که از پونه داشت می دانست اگر کمی دیگر مکث کند، قطعا حرف های خوبی نمی شنود. دو تقه به درب زد و وارد اتاق شد. تخت مروارید در نقطه ای قرار داشت که باید دو قدم داخل اتاق می گذاشت تا بتواند ببیندش.

با ورودش خنده های هر دو نفر خشکید و پونه دستپاچه از روی تخت پایین پرید و در حالیکه هنوز آثار خنده بر چهره اش بود گفت:

 

-سلام داداش، کی اومدی؟

 

سوالش مبنی بر آن بود که بفهمد او سخنرانی غرایش را شنیده یا نه. امروز کاری با او نداشت، اما باید گوشزدی به پونه می کرد که قبل از تعریف خاطره ای از بسته بودن درب و نبودن کسی در اطراف اطمنیان حاصل کند و بعد بالای ممبر رود.

 

-سلام، خیلی وقت نیست کارای ترخیصو انجام دادم.

 

سپس نگاهش را به مروارید داد. دخترک با صورتی سخت و بدون اینکه از خنده های قبلش ذره ای اثر باقی مانده باشد خیره به دست شکسته اش شده بود. اخم نداشت. اما چهره ی سختش نشان از این داشت که هنوز از رفیقش دلخور است. رو به پونه گفت:

 

-وسایل رو جمع کن که بریم.

 

پونه سریع چشمی گفت و به طرف تنها کمد موجود در اتاق رفت. با مکث آرام نزدیک تر رفت و رو به مروارید طوری که پونه نمی شنید لب زد:

 

-بهترید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x