گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدونود با دلخوری چشمهای درشتش را به فرید دوخت. – لازم نکرده. فرید نگاهی به پدرش انداخت که حواسش به اخبار بود و با اطمینان…
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارتصدوهشتادوهفت شانه بالا انداخت و شروع کرد دکمه های پیراهنش را باز کردن. – گفت واسه آخر هفته بریم روستا… منم قبول کردم. …