رمان گل گازانیا پارت ۵۶

۲ دیدگاه
    به سوی در قدم برداشتند و غزل با ناراحتی زمزمه کرد. – ان شاالله‌ سریعتر حال سعید خان خوب بشه، خیال ماهم راحت میشه. فرید خان گفت چند…

رمان گل گازانیا پارت ۵۴

۳ دیدگاه
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارت‌صدونود     با دلخوری چشمهای درشتش را به فرید دوخت. – لازم نکرده.   فرید نگاهی به پدرش انداخت که حواسش به اخبار بود و با اطمینان…

رمان گل گازانیا پارت ۵۳

۲ دیدگاه
  گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارت‌صدوهشتاد‌وهفت       شانه بالا انداخت و شروع کرد دکمه های پیراهنش را باز کردن. – گفت واسه آخر هفته بریم روستا… منم قبول کردم.  …

رمان گل گازانیا پارت ۵۲

۳ دیدگاه
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارت‌صدوهشتاد‌ودو     فرید جوابی نداده و در عوض نگاهش را با اخم به دستهای لرزان دخترک گره زد.   – چرا استرس گرفتی…این مرتیکه چیزی بهت گفت؟…

رمان گل گازانیا پارت ۵۱

۲ دیدگاه
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارت‌صدوهفتادوشش     فرید طاقت نیاورد و دنبالش روانه شد. در اتاق را باز کرد و داد زد. – این تجربه نمی‌خواد، عقل میخواد عقل!   غزل پوزخند…

رمان گل گازانیا پارت ۵۰

۲ دیدگاه
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا: #پارت‌صدوهفتادودو     چندی بعد، وقتی تب سنج را نگاه کرد، با رضایت لبخند زده و فرهام را روی تخت کپاشت. پس از اینکه پیراهنش را در آورد،…

رمان گل گازانیا پارت ۴۹

۶ دیدگاه
      فرید آرام خندید. – تلگرام فلان نصب کرد برات نازی؟   – اره… چطور؟   فرید گلویی صاف کرد. – یه عکس از خودت و فرهام بفرست.…

رمان گل گازانیا پارت ۴۸

۳ دیدگاه
        فرید کمرش را گرفت. – می‌خوای منم مثل تو بشم؟     غزل از گوشه‌ی چشم نگاهی به بچه انداخته و نگاهش به چشمهای فرید برگشت.…

رمان گل گازانیا پارت ۴۷

۲ دیدگاه
      در اتاق را با خشم گشود. – غزل داری با من باز می‌کنی؟ یه پسر بهت پیام داده و تو میگی دوستمه..‌ خیلی راحت تو چشای منی…

رمان گل گازانیا پارت ۴۶

۵ دیدگاه
        دخترک در عوض نگاه گرفت. – بله؟   فرید چشم بست. – بهم حس خوبی میدی دختر!   ناخودآگاه نگاهش برگشت خورد. این چشمهای قرمز شده…

رمان گل گازنیا پارت۴۵

۱ دیدگاه
    برخلاف تصورش، جوابی نداد و در عوض صدای گریه هایش را بیشتر کرد.     غزل با کلافگی برخاست و به طبقه بالا رفت.   نگاهی به فرهام…

رمان گل گازانیا پارت ۴۳

      غزل با اخم جواب داد. – برید کنار لطفاً، ما مثل بقیه زن و شوهرا نیستیم.   فرید جلوتر رفت. – پس چطوریم؟   چشمهای غزل لبریز…