رمان وارث دل پارت ۱۰۵2 سال پیشبدون دیدگاه اشک از چشم هام همینطور شروع کرد به اومدن.. باورم نمیشد دلخوش کرده بودم به سالار و حالام قشنگ جوابم رو داده بو د این همه برای…
رمان وارث دل پارت ۱۰۴2 سال پیشبدون دیدگاه بعد چشمکی بهم زد و گوشی رو گذاشت روی صندوقچه تازه فهمیدم که چی شده.. ماهرخ خواست از اتاق بره بیرون که خودم روتکون دادم و رفتم…
رمان وارث دل پارت ۱۰۳2 سال پیش۲ دیدگاه فکر نکنم کار اشتباهی بوده باشه نیشخند پررنگی زدم و سرم رو تکون دادم _تو واقعا حال بهم زن ترین کسی هستی که دیدم اوایل ما وجود…
رمان وارث دل پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه _لازم نکرده من می دونم کی ام.. همه چی رو می دونم حتی اینی که هستم می دونم کی هستم تو نمی خواد به من یاد اوری…
رمان وارث دل پارت ۱۰۱2 سال پیش۱ دیدگاه ولی چرا من این حس رو داشتم.. یه حس بد نسبت به بچه هام انگار که قراره یه اتفاق بیفته کلافه از این حس و سردرگمی…
رمان وارث دل پارت ۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه _خوب چی شد!؟ _هیچی جواب مثبت بود.. مامان لبخند از رو لباش محو شد _مثبت بود یعنی چی ؟؟ خیلی عادس گفتم : یعنی اون اقا…
رمان وارث دل پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه _ این اسلان احمق خیلی شما رو اذیت کرده براش دارم.. حاج علی اکبر نفس عمیق شده ای ول داد. _هعی یادش بخیر اقا خدا بیامرز…
رمان وارث دل پارات ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه مامان نفسی بیرون داد : دیر کردی دخترم گفتم تا سر کوچه بیام.. الان هم که طوری نشده دخترم اومدم دنبالت الان هم بیا بریم بچه…
رمان وارث دل پارت ۹۷2 سال پیش۴ دیدگاه چرا ماشین رو نبردیم داخل ؟؟ رادمان از حرکت ایستاد یهو دستی زد وسط پیشونیش و گفت : عجب گیجی من هستم خوب شد شما حواست…
رمان وارث دل پارت ۹۶2 سال پیش۱ دیدگاه تا اینکه کامل برگشت دستی دور گردنم حلقه کرد با اون چشم های خمار و جذابش بهم خیره شده بود خندیدم و گفتم :دوستت دارم لبخندی زد…
رمان وارث دل پارت ۹۵2 سال پیش۲ دیدگاه _مامان اون ها رو نمیشه الان بیاریم نمیشه ماهرخ اون ها رو نمیده مامان تک ابرویی بالا انداخت با اخم های تو هم رفته گفت : برای…
رمان وارث دل پارت۹۴2 سال پیش۴ دیدگاه فرشته خانم با حالت گنگی گفت : قاب عکس که همیشه روی عسلی بود اقا من برنداشتم کوروش حالش گرفته شد انگار یه تیکه از وجودش ازش…
رمان وارث دل پارت ۹۳2 سال پیش۷ دیدگاه _اره مامان… پیداش کردم سه تا بچه ازش دارم چشم هاش گرد تر شد : سه تا بچه!؟ چجوری پسرم!!؟ شما توی این مدت باهم بودین!! خندیدم…
رمان وارث دل پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه برگشتم حس می کردم دلم می خواد اب بخورم.. اونقدر این حس بهم فشار اورده بود دستم رو جلو اوردم پارچ اب رو برداشتم گذاشتم دم دهنم…
رمان وارث دل پارت ۹۱2 سال پیش۲ دیدگاه لگن روگرفتم از مادر ارش لبخندی زد و گفت : خیر ببینی پسرم.. لبخند زوری زدم و گفتم : خواهش می کنم ببرمش کنار تنور!؟ سری رو تکون…