رمان وارث دل پارت ۱۰۵

بدون دیدگاه
      اشک از چشم هام همینطور شروع کرد به اومدن.. باورم نمیشد دلخوش کرده بودم به سالار و حالام قشنگ جوابم رو داده بو د این همه برای…

رمان وارث دل پارت ۱۰۴

بدون دیدگاه
      بعد چشمکی بهم زد و گوشی رو گذاشت روی صندوقچه تازه فهمیدم که چی شده.. ماهرخ خواست از اتاق بره بیرون که خودم روتکون دادم و رفتم…

رمان وارث دل پارت ۱۰۳

۲ دیدگاه
      فکر نکنم کار اشتباهی بوده باشه نیشخند پررنگی زدم و سرم رو تکون دادم _تو واقعا حال بهم زن ترین کسی هستی که دیدم اوایل ما وجود…

رمان وارث دل پارت ۱۰۱

۱ دیدگاه
        ولی چرا من این حس رو داشتم.. یه حس بد نسبت به بچه هام انگار که قراره یه اتفاق بیفته‌ کلافه از این حس و سردرگمی…

رمان وارث دل پارت ۹۹

بدون دیدگاه
      _ این اسلان احمق خیلی شما رو اذیت کرده براش دارم.. حاج علی اکبر نفس عمیق شده ای ول داد.   _هعی یادش بخیر اقا خدا بیامرز…

رمان وارث دل پارات ۹۸

بدون دیدگاه
        مامان نفسی بیرون داد : دیر کردی دخترم گفتم تا سر کوچه بیام.. الان هم که طوری نشده دخترم اومدم دنبالت الان هم بیا بریم بچه…

رمان وارث دل پارت ۹۷

۴ دیدگاه
        چرا ماشین رو نبردیم داخل ؟؟ رادمان از حرکت ایستاد یهو دستی زد وسط پیشونیش و گفت : عجب گیجی من هستم خوب شد شما حواست…

رمان وارث دل پارت ۹۶

۱ دیدگاه
      تا اینکه کامل برگشت دستی دور گردنم حلقه کرد با اون چشم های خمار و جذابش بهم خیره شده بود خندیدم و گفتم :دوستت دارم لبخندی زد…

رمان وارث دل پارت ۹۵

۲ دیدگاه
      _مامان اون ها رو نمیشه الان بیاریم نمیشه ماهرخ اون ها رو نمیده مامان تک ابرویی بالا انداخت با اخم های تو هم رفته گفت : برای…

رمان وارث دل پارت۹۴

۴ دیدگاه
      فرشته خانم با حالت گنگی گفت : قاب عکس که همیشه روی عسلی بود اقا من برنداشتم کوروش حالش گرفته شد انگار یه تیکه از وجودش ازش…

رمان وارث دل پارت ۹۳

۷ دیدگاه
      _اره مامان… پیداش کردم سه تا بچه ازش دارم چشم هاش گرد تر شد : سه تا بچه!؟ چجوری پسرم!!؟ شما توی این مدت باهم بودین!! خندیدم…

رمان وارث دل پارت ۹۲

بدون دیدگاه
      برگشتم حس می کردم دلم می خواد اب بخورم.. اونقدر این حس بهم فشار اورده بود دستم رو جلو اوردم پارچ اب رو برداشتم گذاشتم دم دهنم…

رمان وارث دل پارت ۹۱

۲ دیدگاه
    لگن روگرفتم از مادر ارش لبخندی زد و گفت : خیر ببینی پسرم.. لبخند زوری زدم و گفتم : خواهش می کنم ببرمش کنار تنور!؟ سری رو تکون…