رمان آخرین سرو پارت 23 3.6 (7)

بدون دیدگاه
  “فروغ عزیزم ! من رو ببخش اگه این روزها نمیتونم حق عشق رو اونطورکه باید در حق نازنینی چون تو عزیز ترینم ادا کنم. این روزها انقدر گرفتار امور…

رمان پناهم باش پارت 21 4.1 (18)

بدون دیدگاه
  گفت خدارو مى شناسی؟! گفتم آره! گفت به همون خدا دلمو شکستى! حالا من میگم ؛ خدارو مى شناسی؟! به همون خدا نفهمیدم!… دل شکستم اما نفهمیدم! آخه چطور…

رمان آخرین سرو پارت 19 4.3 (4)

بدون دیدگاه
  وقتی خنده اش تمام شد مکثی کرد و سپس پرسید: _راستی ماهی جون انقدر حرف زدم یادم رفت ازت بپرسم کاری داشتی باهام؟! _ اِ…نه عزیزم! همینطوری فقط زنگ…

رمان آخرین سرو پارت 16 3.4 (7)

بدون دیدگاه
  پدر ! بگذار تا میراث تو برای من بخشش دستان سخاوتمند تو باشد! همان دستانی که تا یاد دارم، همواره میبخشیدند نه آنکه با جور میستاندند … بگذار تا…

رمان آخرین سرو پارت 15 5 (4)

بدون دیدگاه
  میدانستم رویارویی با اوچقدربرایم دردناک خواهد بود … میدانستم که هرگز تحمل آن را نخواهم داشت که بتوانم در چشمهایش نگاه کنم وبگویم که “دیگر هرگز و تا ابد…