Author Tahmineh💚.. خوب اینم پارتی که قولش و داده بودم نوش جونتون♥️… خسرو:نترس چیزی نشده حتما دایی اینو اورده اینجا که موش هارو بگیره از ترس نفس نفس میزدم…
ولم میکنه که تکیه به مبل پشت سرم میشینم… تموم فکم درد میکنه…دلم میخواد با همین دستام خفه ش کنم… حس انزجار ازش همه ی وجودمو گرفته..سرمو بالا میگیرمو بهش…
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✨﷽✨ 💗#رمان او_را … 💗 #قسمت_شصت_پنجم حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود! تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم…
کیارش….اولین کاری که می کند یقه تیرداد را می گیرد مشتی در صورتش می زند که با هین من همراه است:کیارش دیوونه ولش کن..کیارشششششش بلند می شود بازویم را محکم…