” لیلیان ”
پسر کوچکمان کمی بدقلقی میکند، انگار عادت کرده در این ساعت از روز مادربزرگش را ببیند.
راه میبرمش، شیر برایش آماده میکنم، پوشکش را عوض میکنم، شکمش را به روش حاج خانم ماساژ میدهم اما باز هم نق میزند.
تلاشم برای خواباندش بی فایده است.
در آغوش میکشمش و خیره به صورتش، نوازشش میکنم و میگویم:
– جون دلم پسرم؟ خوشگل مامان، آخه تو چی میخوای؟
از اینکه حتی گریه هم نمیکند و فقط نق میزند و صدای گریه کردن را در میآورد، خندهام میگیرد.
همانطور که بغلش کردهام، سمت بزرگترین عکس از نرگس که روی دیوار سالن پذیراییست میبرمش.
با دست به عکس اشاره میکنم و با لحن کودکانه میگویم:
– ببین مامان نرگس، ببین پسرتو، الکی داره بهونه میگیره، نق میزنه.
مامان نرگس بهش بگو پسر خوبی باشه.
بهش بگو شب بابا علیرضا میاد خونه باهاش بازی میکنه.
مامان نرگس بهش بگو مامان بزرگ و بابابزرگ چندروز دیگه میان، پسر خوبی باشه، آخه این فسقلی جذاب ناسلامتی مرده، باید وقتی کسی نیست مواظب من باشه.
سکوت کرده و من از این سکوت ناگهانیاش جا میخورم.
نگاهش میکنم و میبینم که خیره به عکس نرگس با هیجان نگاهش میکند، دست و پایش را ذوقزده در هوا تکان میدهد و من بدون این که بدانم چرا، اشک میریزم و میخندم، گونهاش که حالا کمی تپل شده را میبوسم و میگویم:
– دورت بگردم آخه، دلت برا مامانت تنگ شده بوده؟
همچنان ذوقزده خیره به تصویر نرگس است و با بغضی که صدایم را میلرزاند میگویم:
– تو که ندیدیاش نفسم، من بمیرم برای دل کوچولوت که میشناسیاش.
کمی همانجا مقابل عکس میمانیم تا اینکه باز شروع میکند.
با خودم فکر میکنم بهتر است به خانهی پدرم بروم بلکه شاید آنجا آرام بگیرد.
وقتی آماده میشوم، سرش را سمت مسیری که من میروم و میآیم میچرخاند تا زودتر در آغوش بگیرمش.
دلم برای تکتک حرکاتش قنج میرود.
لباسهای زمستانیای که پیش از به خانه آوردنش خریدهایم را میآورم و تنش میکنم، با یادآوری آن روز لبخند روی لبم میآید، میخواهم به سیدعلیرضا زنگ بزنم اما با یادآوری برخورد صبحش عصبی میشوم.
وسایل مَهدی را چک میکنم و با آژانس بانوان تماس میگیرم!
در ماشین و طی مسیر آرام به خواب رفته.
پشت در خانه میایستم و زنگ میزنم.
مامان با دیدن تصویرم در مانیتور، هیجان زده و متعجب میگوید:
– خوش اومدی مادر، چه عجب.
داخل که میشوم، میبینم با لبخندی بی اندازه مشغول مکالمه با شخصی پشت تلفن است.
متعجب نگاهش میکنم و با خنده میپرسم:
– کیه؟
با همان لبخند پررنگ نگاهم میکند و با دست اشاره میکند تا بنشینم و چیزی نپرسم.
کنجکاو به حرفهایش گوش میدهم.
– به سلامتی ایشالا، چرا زودتر نگفتی؟
بیمعرفت میدونی ما چهقدر دلمون تنگت بود؟
حالا چی شده؟ نکنه زن میخوای؟
میخندد و من هم همانطور که کاپشن کوچک مهدی را در میآورم نگاهش میکنم و لبخند میزنم.
– چه ساعتی میرسی؟
آره که میام دردت به جونم، آره، این همه سال نبودی، حالا استقبالتم نیام؟
هم زیادی ذوقزدهام و هم از لحن مامان خندهام گرفته، الان آنطور قربان صدقهاش میرود اما انگار یادش رفته شانزده سال پیش، قبل از رفتنش همهشان چه رفتارهایی با او کردند.
آن زمان ده سال بیشتر نداشتم اما خیلی چیزها را خوب به یاد دارم.
البته بعدها بیشتر درک کردم و بیشتر حق را به او دادم، شاید تنها کسی که در این خانواده درکش کرد من باشم.
مامان تلفن را قطع میکند و میگویم:
– علیک سلام مامان خانوم.
ذوقزده میآید و دست دور گردنم میاندازد و گونهام را میبوسد.
– خوش اومدی.
– مرسی، چشم و دلت روشن لعیاجون.
همانطور که میخندد نم اشک را از زیر چشمهایش میگیرد و میگوید:
– بالاخره داره بعد شونزده سال میاد دورش بگردم.
صورت مهربان و شوخطبعیاش را به یاد میآورم و با لبخند نامش را زمزمه میکنم:
– ایرج
” علیرضا ”
با وجود اینکه یک ساعت از رفتنش میگذرد اما هنوز عصبانیام.
شقیقههایم را با دو انگشت شست و وسطی دست راستم فشار میدهم.
مجتبی صدایم میزند:
– سید حالت خوب نیست؟
چشم باز میکنم و جواب میدهم:
– نه چیزی نیست، خوبم.
قربونت مجتبیجان یه زنگ بزن غذا سفارش بده.
کمی مکث میکند اشارهای به سبد غذایی که روی زمین گذاشتمش میکند و میگوید:
– ببخشیدا ولی مگه غذا از خونه نیاوردن؟
نگاهی به سبد میکنم سربالا میاندازم و جواب میدهم:
– نه، تا سر ظهره مشتری کمتر میاد زنگ بزن سفارش بده.
خودم هم گوشیام را برمیدارم تا با لیلیان تماس بگیرم.
چند بوق میخورد و کمی طول میکشد تا جواب بدهد.
صدای سلامش در گوشم میپیچد و با وجود بحث کوتاهی که صبح داشتیم، لبخندی کمرنگ روی لبهایم مینشیند.
– سلام از ماست، خوبی؟
لحنش سرد است.
– ممنون، شما خوبی؟
– خوبم شکر.
با خنده ادامه میدهم:
– اون پدرسوخته چهطوره؟ چه عجب صدای نق نقش نمیاد.
میگوید:
– مامانم نگهش داشته، سرگرم شده، انگار اینجا فضا براش جدیده خوشش اومده.
میپرسم:
– رفتی؟
جوابی که میگیرم یک هومِ آرام است.
– با چی رفتی؟
سکوت میکند و دوباره میپرسم:
– با چی رفتی خونهی مامانت لیلیان؟
حرصی جوابم را میدهد:
– مگه من بچهی دو سالهام؟ آخه این چه سوالیه؟ باز شروع شد؟
با عصبانیت و کلافگی میگویم:
– تموم نشدهبود که بخواد شروع بشه.
او هم متقابلاً با عصبانیت جوابم را میدهد:
– اگر قراره برای این موضوعات سطحی و مزخرف و عهد قجری حرف بزنیم، من قطع کنم.
صدایم هم کمی بالا میبرم.
– موضوع کم اهمیت؟ تو به این میگی کم اهمیت؟
– من به این میگم متحجر بودن سید علیرضا.
تک خندهای کوتاه و عصبی میکنم.
– عجب! منمتحجرم؟!
با من بحث نکن لیلیان، یه کلام بگو با چه کوفتی رفتی؟
– با آژانس سر خیابون!
میتوپم:
– مگه نگفتم یا به خودم زنگ بزن یا آژانس بانوان؟
پیش از اینکه ادامه بدهم، میگوید:
– باشه باشه من حوصلهی چرت و پرت شنیدن ندارم خداحافظ.
و صدای بوق در گوشم میپیچد!
دخترهی تخسِ لجباز.
” لیلیان ”
او متخصص گند زدن به احوال آدم است.
با اینکه وقتی نامش را روی صفحهی گوشیام دیدم نتوانستم لبخندم را کنترل کنم، اما حالا پشیمانم که اصلاً چرا جوابش را دادم؟
من که خودم بدون اینکه بدانم چرا با آژانس بانوان آمدم و آنقدر احمقم که به حرفش گوش دادم، چرا به خودش اجازه میدهد برایم تعیین تکلیف کند؟
چرا از رژه رفتن روی اعصاب و روانم خوشش میآید؟
من آدمِ تابعِ دیگران بودن، نیستم.
مامان همانطور که مَهدی را بغل گرفته، از گلخانه که قفس پرندههای لهراسب هم آنجاست بیرون میآید.
با خنده میگوید:
– ماشاالله، هزار الله اکبر خیلی بچهی شیرینیه لیلیان.
نمیدونی چه ذوقی برای پرندهها میکرد که.
همچین با نمک خندید
با دیدن صورت آویزان شدهام حرفش را میخورد.
جلو میآید و میپرسد:
– وا چت شد تو؟
لبخندی تصنعی میزنم.
– هیچی، بدش به من مامان خسته شدی.
دست عقب میکشد و میگوید:
– نه، طفلی اندازه پر کاه وزن داره چه خستگیای؟
بگو ببینم یهو چت شد؟
باز هم چیزی نمیگویم و مامان اشارهای به گوشی در دستم میکند.
چشم تنگ کرده و میپرسد:
– با سید حرف زدی؟
موهایم را عقب میرانم و میگویم:
– گشنمه، من برم میز و بچینم.
اما مامان پیگیرتر از این حرفهاست که دنبالم راه میافتد و میپرسد:
– حرفتون شده مادر؟
سمتش میچرخم:
– وا مامان! چرا باید بحثمون شده باشه؟
– وا نداره که، خوب بودی، یهو چپه رویه شدی.
بشقابها را از کابینت بیرون میآورم و مامان میپرسد:
– نکنه بهش نگفتی و زنگ زده فهمیده خونه نیستی ناراحت شده؟
نگاهش میکنم و سر بالا میاندازم و میگویم:
– نه مامان، خله مگه؟
شانه بالا میاندازد.
– آخه بابات جوونیاش همچین اخلاقی داشت، نمیدونم تو یادته یا نه، اما اگه قبلش بهش نمیگفتم و ازش اجازه نمیگرفتم و میرفتم خونهی مامانم اینا که تو کوچهی خودمونم بود، شبش جنگی داشتیم که بیا ببین.
آرام میگویم:
– من برای جایی رفتن و نرفتنم از کسی اجازه نمیگیرم.
به صورتش ضربه میزند و میگوید:
– نکنه به خاطر اینکه بدون دعوت اومدی اینجا بهش برخورده؟
والا چندبار من گفتم بیاید که پاگشاتون کنم اما خودتون بهونه آوردید!
کلافه نفسم را بیرون پرت میکنم و میگویم:
– وای مامان این حرفا چیه آخه؟
پشت چشم نازک میکند.
– باشه نگو اصلاً، اما مدیون منی اگه سر چیزای الکی زندگی رو زهر خودت و شوهرت کنی.
سلاممم عالییییه بینظیره……
حس خوبیه وقتی میخونیش🥰😍
آدرس کانال تلگرام رمان وان چیه؟
https://t.me/romanman_ir
سلام پارت جدید کی میاد،؟
پارت ۲۳ رو گذاشتم