رمان لیلیان پارت ۷۴

4.7
(26)

 

اینطور اگر مسئله را با سیدعلیرضا در میان بگذارم،

شاید خیال او هم راحتتر شود و چه ایرادی دارد کمی

با خواسته ی همسرم راه بیایم؟

میگویم:

– آقای سلیمی، اگر براتون مقدوره، موقع برگشتنم هم

خودتون میتونید دنبالم بیاید؟

ساعت چهار.

کوتاه از داخل آیینه نگاهم میکند.

– برای من که سخت نیست ولی مسیر دوره، کرایتون

بیشتر میشه.

میگویم:

– ایرادی نداره، اگر برای شما امکان داشته باشه

 

میان حرفم میپرد:

– پس به شمارهی خودم زنگ بزنید نه به آژانس.

گوشیام را بیرون میآورم، شمارهاش را ذخیره میکنم

و مقابل در باشگاه پیاده میشوم.

 

اضطراب رسیدن نتایج باعث شد که ترجیح بدهم سه

روز گذشته را به باشگاه نروم.

پاهایم را تند و پشت سر هم تکان میدهم.

سید علیرضا مهدی را روی پایش جابه جا میکند و

میگوید:

– آروم باش لیلیان، خواهش میکنم.

 

اما من نمیتوانم آرام باشم.

دلپیچه امانم را بریده.

تند تند پوست لبم را میکنم و چشم به مانیتور پیش

رویم دوخته ام.

حاج خانم میگوید:

– مادر فدات شم، زیر چشمات گود شده این چند روزه،

حالا اگرم قبول نشدی فدای سرت.

سر تکان میدهم.

– دست خودم نیست بهخدا.

سید علیرضا دستم را در دست میگیرد و میگوید:

– دست خودته لیلیان، چند تا نفس عمیق بکش یه کم به

خودت مسلط باش.

 

کاری را که گفته انجام میدهم.

گرمای دستش که به دستم منتقل میشود، حالم را بهتر

میکند.

رو به او میگویم:

– ببخشید که بابات رو توی هجره تنها گذاشتی تا پیشم

باشی.

لبخند میزند.

– فدای سرت، یه کم دیگه میرم، حقیقتش انقدر

مضطرب بودی دلم نیومد پیشت نباشم.

راست میگوید، اضطراب مانند خوره به جان روحم

افتاده، وارد سایت میشوم و لعنتی به قطع و وصل

شدنش میفرستم، این چند دقیقه درست به اندازهی

 

چندماه گذشته که مشغول درس خواندن بودم طول

میکشد اما بالاخره زمانی نفسم بالا میآید که نتیجه را

میبینم.

دیدن رتبه ی دو رقمیام باعث میشود خشکم بزند.

اما وقتی سید علیرضا با صدایی بلند میخندد و با یک

دست آزادش در آغوشم میکشد، از بهت خارج

میشوم و جیغ میکشم.

مهدی پر تعجب نگاهمان میکند و حاج خانم با لبخند،

جعبهی سوهانی که چند روز قبل در سفر یک

روزهشان همراه حاج سید حسن از قم آورده را

سمتمان میگیرد و میگوید:

– الهی که موفق باشی مادر، بیاید دهنتونو شیرین کنید.

سید علیرضا تکه سوهانی را سمت دهانم میآورد و

همزمان بوسهای روی پیشانیام مینشاند.

مقابل حاج خانم خجالت میکشم و لب میگزم اما لبخند

از روی لبهایم کنار نمیرود.

 

آرام میگوید:

– مبارک باشه خانومم.

دلم از آهنگ صدایش میریزد و قدردان نگاهش

میکنم.

– مرسی.

میگوید:

– من برم بالا آماده بشم.

 

مهدی را در آغوشم میگذارد.

رو به حاج خانم میگوید:

 

– مادر شما امری ندارید؟ چیزی احتیاج ندارید؟

– نه قربونت، برو خیر پیش.

رو به من میکند اما پیش از اینکه چیزی بگوید،

مهدی را سمت حاج خانم میبرم و میگویم:

– میشه اینجا باشه من برم بالا؟ سریع میام.

لبخند میزند.

– آره دخترم، برو به کارت برس.

پشت سر سیدعلیرضا از پله ها بالا میروم، برمیگردد

و میخندد.

 

– چی کار داری بالا؟

آرام میگویم:

– بغل میخوام سید جان، بغل.

داخل خانه که میشویم، معطل نمیکنم و خودم را در

آغوشش میچپانم.

میخندد و محکم تنم را میان دستهایش میفشارد.

– من که بغلت کردم دورت بگردم.

سرم را به قفسه ی سینه اش میسایم.

– خب من روم نشد جلوی حاج خانوم بغلت کنم علی.

 

چشم میبندم.

– مرسی بابت حمایتت، اگر این مدت کنارم نبودی،

اگر پا به پام نمیاومدی، قطع اا این نتجیه رو نمیگرفتم.

سر خم میکند و پیشانیام را میبوسد.

– حاصل تلاش خودته.

نگاهش میکنم.

– و آرامشی که تمام تلاشت رو کردی تا برام فراهمش

کنی.

لبخند میزند و پیش از اینکه چیز دیگری بگوید،

صدای تک ویبرهی گوشیام باعث میشود از او

فاصله بگیرم و پیام دریافتیام را باز کنم.

 

اول متن را میخوانم:

– سلام خوبی؟ چرا چند روزه نرفتی باشگاه؟ خبری

نبود، نگران شدم، پیام دادم حالتو بپرسم.

و بعد نام بالای صفحه را میخوانم که نوشته شده،

راننده.

پیش نگاه کنجکاو سید علیرضا، تنها کاری که میکنم

این است که متن پیام را پاک میکنم.

احساس میکنم روی تنم آب جوش ریخته شده.

کمکم دارم به رعشه میافتم و همه ی اینها شاید در

کمتر از ده پانزده ثانیه اتفاق میافتد.

از سنگینی نگاهش سر بالا میآورم و حس میکنم هر

لحظه ممکن است جان از تنم بیرون برود.

 

مشکوک نگاهم میکند:

– کی بود؟ چرا رنگت پریده؟

 

لعنت بر من که به تته پته افتادهام.

– هی، هیچکس، تبلیغات بود!

خودم به بیشتر شدن شَک او دامن میزنم که دست

سمت گوشیام دراز میکند و دستم را عقب میکشم.

– بده ببینم کی بود لیلیان؟

دستم را عقب میکشم و خودم هم یک قدم فاصله

میگیرم.

 

متعجبتر میشود و میپرسد:

– چرا اینجوری میکنی؟

سری به چپ و راست تکان میدهم.

– نه، من طوری نکردم که، گوشیام رو برای چی

میخوای؟

اخمهایش در هم میشود.

رگههای عصبانیت در صدایش مینشیند و گوشی را

طی یک حرکت از دستم میکشد.

خیره به صفحه ی خالی از پیامی که بالای آن نوشته

شده، راننده، میماند.

سرخ میشود و نفس در سینه ی من گره میخورد.

نگاهش را از صفحه جدا میکند و تا چشمهای من بالا

میکشد.

تنم داغ شده اما عرق سرد روی پیشانیام نشسته.

 

آرام میپرسد:

– راننده کیه؟!

جوابی نمیدهم و فقط دندانهایم را محکم روی هم

میفشارم.

صدایش بالا میرود:

– حرف بزن لیلیان، کیه این یارو؟

چرا بهت پیام داده؟ چی نوشته بود؟

چرا هول شدی؟

دست خودم نیست که اشکهایم سرازیر میشود،

نمیدانم چرا انقدر ترسیدهام.

فریاد میکشد:

 

– د خب حرف بزن.

اما لال شدهام، زبانم به سقف دهانم چسبیده.

آن مرد احمق چرا به من پیام داده؟

چه بگویم؟

با خودم خیالبافی میکنم، نکند باز گند بخورد به همه

چیز! نکند او با خودش فکر کند که من پا کج

گذاشتهام؟

بازویم را که میگیرد و تکانم میدهد، به خودم میآیم.

– میگی یا زنگ بزنم به این یارو؟

اشکهایم را پاک میکنم و بریده بریده میگویم:

– نمیدونم بهخدا، اصلاا، اصلا ا نمیدونم چرا به من

پیام داده، رانندهایه که باهاش میرم باشگاه.

 

بیشتر عصبانی میشود.

– راننده شخصی داری و من خبر نداشتم؟

قلبم تپیدن را فراموش کرده و احتمال میدهم هر لحظه

رگ برجسته شدهی روی پیشانی شید علیرضا بترکد.

 

– حرف میزنی؟ توضیح میدی یا نه؟!

برای چی مرد غریبه شمارهات رو داره؟

با کف دست محکم به قفسه ی سینهی خودش میکوبد و

میگوید:

– د آخه م ن لامصب که صدبار بهت گفتم با آژانس

بانوان برو، گفتم برات ماشین میخرم، دردت چیه که

 

میخوای با من مخالفت کنی و ثابت کنی حرف حرف

خودته؟

آرام هق هق میکنم.

– گفتم این آقا قابل اعتماده، شماره ام رو دادم بهش، که

هم رفت هم برگشت باهاش برم و بیام.

فکر کردم، اینجوری، خیالت راحتتر میشه.

داد میزند:

– آخه چرا باید خیالم از اینکه تو به یکی اطمینان

کردی راحت باشه؟

تو این دوره و زمونه کدوم مردی قابل اطمینانه که این

باشه؟

چی نوشته بود برات؟

چیزی نمیگویم که میگوید:

 

– باشه نگو، زنگ میزنم بهش

راستش را نمیگویم:

– نوشته بود امروز چه ساعتی بیام دنبالتون! همین.

پوزخند میزند:

– برای همین رنگت شده مثل گچ؟

مینالم:

– علیرضا، مگه به من شک داری؟

دستش را مشت میکند.

 

– به تو نه، بفهم، به تو نه.

اما به همجنس لعنت ی خودم آره، به این جامعه ی کثافت

آره، شک دارم.

پچ میزنم:

– سید

آرامتر میگوید:

– هیچی نگو لیلیان اعصابم داغونه.

سمت اتاق میرود، کتش را برمیدارد و بیرون میآید.

پیش از اینکه در را باز کند رو به من که هنوز هم

نفسم بالا نیامده و میان سالن پذیرایی ایستادهام میگوید:

 

– ولی حواست باشه که قرار بود هر دو تلاش کنیم،

هر دو به خواسته ها و نظرات هم احترام بذاریم لیلیان

اما مثل اینکه اینطور نیست.

قدم برمیدارم که سمتش بروم.

– وایسا یه لحظه، به خدا قصدم عصبانی کردنت نبود

ولی

دستش را سمتم میگیرد.

– نیا، خداحافظ.

میگوید و فور اا بیرون میرود و با صدای بسته شدن

در از جایم میپرم، چشمهایم را محکم روی هم فشار

میدهم و میگویم:

 

– گند بزنن به حواس پرت من که چیزی بهش نگفتم،

گند بزنن به اون مردک احمق که بهم پیام داد.

نگرانیات بخوره توی سرت که شیرینی قبولیام رو

زهرمار کردی.

مینشینم، پاهایم را بغل میکنم و مثل دختر بچهای که

شماتت شده باشد باز هم زیر گریه میزنم.

 

“علیرضا”

پدر میگوید:

– بریم باباجان؟ دیگه دیر وقته.

در هجره کاری ندارم، اما نمیخواهم به خانه هم بروم.

چند ساعت گذشته اما هنوز عصبانیتم فروکش نکرده.

 

ناچار میایستم و میگویم:

– بریم، شما رو میرسونم، خودم میرم جایی کار

دارم.

پدر کتش را تن میکند و میگوید:

– پس ولش کن، اگه میخوای به خاطر من بیای، نیا،

برو به کا رت برس.

خودم ماشین آوردم دیگه.

تعارف میکنم.

– خسته اید آخه.

لبخند میزند.

 

– نه باباجان، تو هم خیلی دیر نیا خونه، زنتو منتظر

نذار.

پچ میزنم:

– چشم.

رو به مجتبی هم که هنوز نرفته و منتظر است تا بعد

از خروج من برود میگویم:

– برو مجتبی، من خودم میبندم هجره رو.

خستگی از صورتش میبارد، از پیشنهادم استقبال

میکند و او هم همراه پدر از هجره بیرون میرود.

پشت میز، روی صندلی مینشینم و تمام تلاشم را

میکنم که عصبانیتم را فرو بخورم اما نمیشود،

نمیتوانم.

 

وقتی به این فکر میکنم که تمام این مدت با

خواستههایش راه آمدهام اما او همچنان به همان راه و

روشی که داشته ادامه میدهد و انگار قصد ندارد

تلاشی برای رابطهمان بکند، حرصی میشوم.

چه میشود که او هم کمی به خواسته های من احترام

بگذارد؟

یک ساعتی از رفتن پدر گذشته و من فقط فکر کردهام،

آنقدر که دیگر مغزم در حال انفجار است.

به گوشیام زنگ میزند، پا روی دلی که تنگ

صدایش شده میگذارم و جوابش را نمیدهم.

وقتی قطع میشود، برایم پیام میفرستد، صفحه را باز

میکنم، نوشته:

– از ظهر تا حالا صد بار زنگ زدم، چرا جواب

نمیدی؟

قهری باهام؟

چرا نیومدی خونه؟ بابات که اومده، موندی هجره؟

داری تنبیهم میکنی؟

 

دستی به صورتم میکشم، کلافهام و میدانم درمان

آشفته حالیام خو د اوست.

 

باز هم تماس میگیرد و من باز هم جوابی نمیدهم.

دوباره پیامی میفرستد:

– علیرضا جان، بیا خونه، لطفاا، درسته اشتباه از من

بود باید بهت میگفتم اما فراموش کردم.

میدونم با همه چیز راه اومدی و کوتاه اومدی و این

خیلی برام ارزشمنده.

دلم برایش میلرزد، بی اعتنایی کردن به او، کا ر

علیرضای این روزها نیست.

دل در گرویش دارم و بیش از این طاقت دیدن

ناراحتیاش را ندارم.

 

شمارهاش را میگیرم و بلافاصله بعد از اولین بوق

جواب میدهد.

– علی جانم

لعنتی انگار خوب رگ خواب دل دیوانهام را یاد

گرفته.

زیر لب میگویم:

– اونجوری صدام نزن.

میخندد و تصویرش با چشمهایی سرخ و خیس پیش

چشمهایم جان میگیرد.

– برمیگردی خونه؟ بهخدا اعصاب خودم هم داغون

شده.

 

– نه به اندازهی من، ولی میدونی بدبخت ی من چیه؟

– نه.

لبخندی کمرنگ روی لبهایم مینشیند، دستی به

پیشانیام میکشم و میگویم:

– اینکه درد ما یار است و درمان نیز هم.

پس ناگزیرم که بیام خونه.

میخندد.

– عاشقتم، باشه؟

زمزمه میکنم:

– ما بیشتر.

 

– میبخشی سید؟

– از مخفی کاری بیزارم لیلیان.

– باور کن قصدم مخفیکاری نبود.

– میرم دم در آژانس، پدر اون مرتیکه رو در میارم،

امروز نرفتم چون نخواستم تو عصبانیت کاری کنم که

پشیمونی به بار بیاد.

ملتمسانه میگوید:

– ولش کن، چیزی هم که نگفته بود.

با اخم میگویم:

 

– خب غلط کرده به زن مردم پیام داده مردک

بیشرف.

– من دیگه از اونجا ماشین نمیگیرم، شما هم ولش

کن، خب؟

سکوت کردهام، میایستم، کتم را روی دستم میاندازم

و لامپها را خاموش میکنم که میگوید:

– جا ن من ولش کن علیرضا.

کلافه میگویم:

– قسم نده.

– نرو سراغش، شر نشه، خب؟

نفسی میگیرم.

 

– باشه.

صدای نفس راحتی که میکشد را میشنوم.

– منتظرتم.

 

“لیلیان”

این مدت چالشهای زیادی را پشت سر گذاشتهایم.

هنوز هم بعد از پنج ماه وقتی به یاد میآورم که با یک

پیام نزدیک بود باز هم همه چیز خراب شود، عصبی

میشوم.

 

درست است راستش را نگفتم که در آن پیام چه چیزی

نوشته شده بود اما شاید ارزشش را داشت که از وقوع

حادثهای دیگر جلوگیری کند.

که سیدعلیرضا توانست خودداری کند و همانطور که

گفته بود سراغ آن مرد نرود.

من هم تمام تلاشم را کردهام که گاهی، جایی کوتاه

بیایم.

مهدی کاملا ا متوجه بحث و گفت میانمان میشود و ابد اا

نمیخواهم پسرمان اذیت شود.

با اینکه روز سختی را در دانشگاه داشتم اما رشتهی

انتخابیام را دوست دارم، مدیریت بازرگانی همان

چیزیست که میخواستم.

شب گذشته را تا صبح برای ارائه تمرین کرده بودم و

بعد از دانشگاه هم کمک حاج خانم کردهبودم تا مهمانی

شام را که اقوام پدری سیدعلیرضا آنجا بودند را

برگذار کند و حالا از شدت خستگی خواب از سرم

پریده.

 

دوست ندارم از آغوشش جدا شوم، از، از دست دادنش

میترسم.

مدتیست این ترس بیشتر شده، نمیدانستم روزی

میرسد که اینطور وابستهاش میشوم

اما حقیقت این است که من دیگر نمیتوانم به بدون او

بودن حتی فکر هم کنم.

سر انگشتانم را روی موهای قفسه ی سینه ی برهنه اش

میکشم.

چشم از سقف برمیدارد و نگاهم میکند، لبخند

میزنم.

– دوستت دارم.

سمتم میچرخد و حالا هر دو دستش دور تنم پیچیده

است.

با سر انگشتانش موهایم را از روی پیشانیام کنار

میزند.

 

گوش و گردنم را نوازش میکند و به استخوان ترقوهام

که میرسد، مکث میکند.

– من عاشقتم نفسم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
1 سال قبل

رمان خیلی قشنگیع ✨🦋
ولی امیدوارم این دوتا از هم جدا نشن🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x