رمان اوج لذت پارت ۱۱۵ 4.4 (118)

۴ دیدگاه
      مامان که دید حرفی نمی‌زنم با عجله سمت آشپزخونه رفت و با لیوان آبی برگشت. _ یکم بخور عزیزم. بزور لای لب‌هام رو فاصله انداختم. کی می‌شد…

رمان اوج لذت پارت۱۱۳ 4.1 (170)

۴ دیدگاه
  ا دوباره خبیثانه پچ زد: _ تا نگی به خواستت نمی‌رسونمت، پس بگو! چی می‌خوای نازدونه؟ کم مونده بود اشکم در بیاد. می‌خواستمش!   خواست عقب بکشه که بسرعت…

رمان اوج لذت پارت۱۱۲ 4.4 (177)

۳ دیدگاه
      قلبم محکم خودش رو به سینه‌م می‌کوبید. من به موهاش چنگ می‌زدم و اون به بین پام. مقاومت چه معنی داشت وقتی داشتم له له می‌زدم برای…

رمان اوج لذت پارت ۱۱۱ 4 (165)

۱ دیدگاه
        چشمام گشاد شده بود، حامد شروع کرد لبامو به بازی گرفت و خیس می‌بوسید…   دلم میخواستش، قلبم طاقت نداشت دیگه، چشمامو بستم و دستامو که…

رمان اوج لذت پارت ۱۱۰ 4.3 (149)

۳ دیدگاه
        مامان کنار من نشسته بود و داشت یه کاتولوگ میخوند و منو حامد هم روبه‌روی هم نشسته بودیم و داشتیم بیرونو نگاه میکردیم، ازین بالا چقدر…

رمان اوج لذت پارت۱۰۸ 4.3 (114)

۴ دیدگاه
    “پروا”   نرمی لباشو رو لبام حس میکردم…   چشماشو بسته بود، خیسیِ رد اشک از کنار چشماش تا ته ریشش کشیده شده بود.   یه قطره‌ی دیگه…

رمان اوج لذت پارت ۱۰۷ 4.5 (118)

۱ دیدگاه
        چوبارو زدم زیر بغل و آروم بلند شدم، حامد هم بازومو گرفت، خودمو چسبوندم بهش… به طرف سرویس رفتیم و وارد شدم.   چوبارو دادم حامد…

رمان اوج لذت پارت۱۰۶ 4.3 (116)

۱ دیدگاه
    یهو دستشو گذاشت رو پیشونیم و هل داد عقب _دیوانه فک کردم داری گریه می‌کنی! این دیگه چه وضعشه، واسه چی میخندی الان؟!   دستمو به معنای هیچی…

رمان اوج لذت پارت ۱۰۵ 4.4 (117)

۱ دیدگاه
    خیز برداشت سمتم و شونه هامو گرفت و آروم کوبید به تخت، ترسیده به چشمای گشادشده نگاهش میکردم…   غرید: _من چیکارتم؟! هان؟   پوزخندی زد و یقه‌ی…

رمان اوج لذت پارت ۱۰۴ 4.4 (106)

۱ دیدگاه
      توی مطب خودم بودم و صورتمو شستم، زخمامو ضدعفونی کردم و به کبودیا پماد زدم که سریع‌تر بره، وگرنه اینم واسه مامان یه دق دلی میشد… بهتر…

رمان اوج لذت پارت ۱۰۳ 4.3 (113)

۱ دیدگاه
      “حامد”   به طرف رستورانی که عمو اینا برای صبحونه دعوتم کرده بودن راه افتادم.   چه صبحونه‌ای واقعا، پوف.   دیشب یکتا موقعی که داشتیم میوه…

رمان اوج لذت پارت ۱۰۲ 4.3 (112)

۲ دیدگاه
    بعد شام حامد اصرار کرد خوب نیست زیاد بشینم و میخواست ببرتم بالا.   با اینکه اصلا دلم نمی‌خواست ولی با تایید مامان و بابا دیگه ساکت شدم،…