رمان جمعه سی ام اسفند پارت 204 سال پیش۳ دیدگاه فصل سیزدهم صبح انقدر دیر بلند شدم که افتاب تمام اتاق را گرفته بود. تعجبی نداشت. تقریبا نزدیک سحر بود که خوابم برده بود. حالا هم اگر چه زیاد…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 194 سال پیش۱ دیدگاه به جلو سر خوردم و لم دادم و محو تماشایش شدم. نمی دانم خودش از تاثیری که روی من میگذاشت، اگاه بود یا نه؟ اگر اگاه بود و تا…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 184 سال پیشبدون دیدگاه چیزی را با هیجان برای یاری تعریف می کرد و یاری هم در ارامش سرش را تکان تکان می داد. دختر خیلی ریزه میزه بود و قدش به زحمت…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 174 سال پیشبدون دیدگاه _حسم به دختری که باهاش بزرگ شده بودم، هیچی به جز همون که باید، نبود و نمی شد. هنگامه برای من، فقط هنگامه بود. یه دوست، یه فامیل، یه…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 164 سال پیشبدون دیدگاه _مثلا چقدر؟ با یک حرکت روی پاهایش برخاست و دست مرا که در دستش بود، با خودش کشید و بلند کرد . _حالا بیا یه فکری برای ناهار بکنیم،…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 154 سال پیشبدون دیدگاه تنها دستم را تکان دادم و به ان سمت خیابان پریدم. حتی به فرین گفتن پگاه هم اهمیت ندادم. حوصله پیاده روی نداشتم و تاکسی گرفتم و به انقلاب…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 144 سال پیش۱ دیدگاه روی اولین نیمکتی که پیدا کردم، نشستم و عینک افتابی ام را به چشم زدم. اما همان طور اشک می ریختم. این اصلا منصفانه نبود. این که من هرگز…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 134 سال پیش۲ دیدگاه _ممنون می شم من رو خونه دختر خاله ام برسونید . سرش را تکان داد و گفت: _مشکلی نیست. ادرس بده . ادرس پگاه را دادم. می توانستم از…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 124 سال پیشبدون دیدگاه نخودی و ریز خندیدم .چند ثانیه تمام صورتم را نگاه کرد و بعد لبخند خاصی زد .لبخندی که میتوان به جرات ان را محبت امیز خواند. خانم سقایی سرکی…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 114 سال پیشبدون دیدگاه برای لحظه ایی صورتش غمگین شد. با ناخن انگشت اشاره اش به جان نقطه ایی روی میز افتاد، که من نمی دیدم _نه، ایشون هم فوت شدن . اه…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 104 سال پیشبدون دیدگاهابروان سرهنگ بالا رفت و اهان بامزه ایی گفت. خنده ام را پنهان کردم. کمی دیگر هم با یاری خوش و بش کرد و من دعا دعا می کردم که…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 94 سال پیش۱ دیدگاه _مرسی… خیلی خوب بود . سرش را را تعارف امیز تکان تکان داد و گفت: _اگه باز هم از این برنامه ها بود، خبرت می کنم . سوار شدم…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 84 سال پیشبدون دیدگاه پگاه فنجان چایی برایم ریخت و مقابلم روی صندلی نشست و همانطور که قهوه سرصبح اش را می خورد، به من زل زد. چایم را شیرین کردم و گفتم:…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 74 سال پیشبدون دیدگاه _نه من یه دانشجوی اس و پاس ارشد ریاضی هستم. فقط به عنوان نخودی گفتن که من هم بیام . هر دو نفرشان خندیدند. حاج محراب گفت: _حالا کارتون…
رمان جمعه سی ام اسفند پارت 64 سال پیش۳ دیدگاه _والا منم یکم موندم تو کار اینها. تهامی گفت برادرمه. بهروز میگه اینها دو تا بیشتر نیستن. مهیار و محراب. اون روز هم که طوفان شده بود و من…