رمان جمعه سی ام اسفند پارت 20

۳ دیدگاه
  فصل سیزدهم صبح انقدر دیر بلند شدم که افتاب تمام اتاق را گرفته بود. تعجبی نداشت. تقریبا نزدیک سحر بود که خوابم برده بود. حالا هم اگر چه زیاد…

رمان جمعه سی ام اسفند پارت 6

۳ دیدگاه
  _والا منم یکم موندم تو کار اینها. تهامی گفت برادرمه. بهروز میگه اینها دو تا بیشتر نیستن. مهیار و محراب. اون روز هم که طوفان شده بود و من…