رمان جمعه سی ام اسفند پارت 16

3.3
(3)

 

_مثلا چقدر؟
با یک حرکت روی پاهایش برخاست و دست مرا که در دستش بود، با خودش کشید و بلند
کرد .
_حالا بیا یه فکری برای ناهار بکنیم، به اسکونت هم می رسیم .
نگاهی به ساعت درون هال کردم و گفتم:
_عصر برنامه چیه؟
چانه اش را بالا داد.
_هر چی تو بگی!
ابروانم را بالا و پایین بردم .
_چه جمله زیبایی!
خنده کنان سرش را تکان تکان داد و به اشپزخانه رفت. در فاصله زمانی که او ناگت های
مرغ را در تابه سرخ می کرد، من هم به پگاه پیامک دادم و گفتم که پدر مهیار و محراب
شهید شده است. پگاه که با این خبر من ناراحتی و کدورت را از یاد برده بود، گفت که اگر
بتوانم، جوری که زیاد جلب توجه نکند، از یاری سوال و جواب کنم .
گوشی را در جیب شلوارم گذاشتم و از بالای شانه او نگاهی به کاری که می کرد، انداختم.
با مهارت سیب زمینی خلال می کرد. با گفتن کمک نمی خواهید؟ او را همراهی کردم.
بشقاب ها را چیدم و ناگت ها را زیر و رو کردم. از یخچال خیار شور و گوجه فرنگی
هایی که شب قبل در ان سبد پیک نیک با خودش اورده بود را در اوردم و شستم و خورد
کردم .
با مهارتی که از یک مرد بعید بود، ناگهای سرخ شده را به مکعبهای کوچک تقسیم کرد و
بعد سیب زمینی سرخ شده را به ان اضافه کرد. اما وقتی که از یخچال تخم مرغ در اورد،
من مچش را گرفتم. با حیرت نگاهم کرد .
_این چیه الان دارین درست می کنید؟
گوشه لبش بالا رفت.
_غذای یاری پز!
انقدر خندیدم که اشکم در امد .
_عین این پیجهای اشپزی ایسنتاگرام گفتین. سوفله ندا پز، همراه با هشتگ! لازانیای اعظم
پز، همراه با هشتگ!
خندید .
_واقعا؟
سرم را تکان دادم. سعی کرد تا مچش را از دستم بیرون بکشد. اما من همچنان نگه داشته
بودم .
_تخم مرغ بره تو این، دیگه نمیشه دهن بهش زد!
یک ابرویش را بالا برد و با حالتی مثل کسی که به او برخورده است، نگاهم کرد و با اخم
گفت:
_مطمئنی؟
سرم را تکان دادم.
_اگه انگشتات رو هم باهاش خوردی، چی؟
شانه ام را بالا بردم و با بدجنسی گفتم:
_اگه شما نتونی به موقع اورژانس خبر کنی، چی؟!
پوف تمسخرامیزی کرد و مچش را محکم کشید. بعد هم تخم مرغ را در تابه شکاند. با خنده
و شوخی چشمانم را گرفتم و گفتم:
_نمی خوام به این صحنه وحشتناک نگاه کنم! این صحنه مرگ یه غذاست!
با خنده گفت:
-دلقک!
واقعا و در سر میز، با اکراه اولین لقمه را گرفتم. ولی واقعا خوشمزه شده بود. مزه همه
چیز می داد و از همه مهم تر مزه عالی ادویه هایی را می داد که در اخر اضافه کرده بود و
من از بین شان، فقط فلفل سیاه و اویشن را شناخته بودم.
بعد از ناهار که با شوخی های من همراه بود و با لبخندهای ارام و متین او، تصمیم گرفتیم
که گشتی در اطراف بزنیم. شنلم را تنم کردم و موهایم را گیس کردم و بافتم و شالم را سرم
انداختم. از میان تمام لوازم ارایشم، فقط رژلبی صورتی پر رنگ و فانتزی به لبم زدم و
کیف و دوربین و موبایلم را برداشتم و از اتاق بیرون امدم .
مقابل اینه راهروی ورودی، با برس به جان موهایش افتاده بود. جلو رفتم و از ایینه نگاهش
کردم. مگر موهای مجعد و حلقه حلقه اش چه ایرادی داشت که او این همه از انها ناراضی
به نظر می رسید؟
موهایش همیشه وسوسه دست کشیدن را در من زنده می کرد. جوری حلقه حلقه و نرم به
نظر می رسید که دوست داشتم انها را دور انگشتانم حلقه کنم .
جلو تر از او بیرون رفتم و گشتی در باغچه زدم. باغچه زیاد بزرگی نبود، ولی قشنگ بود.
به پشت خانه رفتم. پشت خانه خیلی دنج تر و زیبا تر بود. با باغ کناری مخلوط شده بود و
درختان سر در هم اورده بودند و منظره قشنگتری را به وجود اورده بودند. در کوچک و
زنگ زده ایی به باغ کناری می خورد و یک جوی اب خشک، که احتمالا زمانی محل رد
شدن اب بوده است. حتی یک حفاظ اهنی میله میله هم داشت که احتمالا از ورد اشغال و
کثافت درون اب، به باغ جلوگیری می کرده است .
با صدای واق واق بلند سگی، از جا پریدم. به نظر می رسید که دقیقا پشت در اهنی و حفاظ
میله میله جوی اب است. روی بلوک سیمانی که ان جا بود، رفتم و نگاهی به باغ مجاور
کردم. ویلایی که درون باغ بود، مرا به یاد ویلاهای جنگل روبه روی خانه مادر بزرگم
انداخت. همانقدر پر تجمل، همانقدر پر زرق و برق و با همان بام سرخ سفالی .
سگ دقیقا به ستون کنار بالکن ویلا بسته شده بود و با خشم به من نگاه می کرد و یک نفس
واق واق می کرد .
_فرین…
ان چنان سریع چرخیدم که چیزی نمانده بود مچ پایم پیچ بخورد و از روی بلوک سیمانی به
پایین بیفتام. خودم را جمع و جور کردم و با انگشتم به باغ کناری اشاره کردم و گفتم:
_کسی هم توش هست؟
سرش را تکان داد .
_اره، بیا پایین!
پایین پریدم و با هم از در باغ بیرون زدیم. کوچه ایی که باغ در ان بود، یک کوچه باغ
باریک، ولی طویل بود. قدم زنان تا سر کوچه رفتیم و بعد از ان در بلوار اصلی افتادیم.
دستانش را در جیب کاپشن اش کرده بود و به مقابل پاهایش نگاه می کرد .
_قبلا با کسی هم این جا اومدین؟
نیم نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش را به مقابل پاهایش داد .
_با یه زن، نه!
ابروان را بالا دادم و گفتم:
_چی باعث شد که من اولی باشم؟
سرش را بالا اورد. ولی نگاهم نکرد و نگاهش را به اطراف داد. مشخص نبود سکوتی که
کرده است، نشان از چه دارد. جواب ندادن، یا فکر کردن. بعد از لحظاتی انقدر طولانی که
تقریبا از پاسخش ناامید شده بودم، گفت:
_خاص هستی!
ریز خندیدم. این جمله، بار معنایی زیبای داشت. حداقل برای من این طور بود. نگاهم کرد
و گفت:
_فکر کردم که می تونیم باهم دوست باشیم. نقاط مشترک زیادی داریم .
همان طور که به صورتم نگاه میکرد، دستش را بالا اورد و گیس موهایم را از پشت سر در
دست گرفت .
دوش در حلقه ی ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
قلم پایین ریخت. گیسم را رها کرد. نگاهم را به مقابل پاهایم دادم .
_پس نقاط مشترک زیادی داریم؟
صدایم لرزان بود و سوالم احمقانه. نیم نگاهی به او کردم. همانطور که به رو به رو خیره
شده بود، گوشه لبش بالا رفت. ولی چیزی نگفت و تنها سرش را تکان مختصری داد. باز
هم زمان زیادی به سکوت گذشت .
_دوست داری از زندگی خصوصیت بگی؟
نگاهش کردم. سوال خطرناکی بود. اما جواب ندادن می توانست خطرناکتر باشد .
_چیز زیادی نیست. مثل خیلی از دخترها… پدر و مادر و یه خواهر.
_رابطه ات با خواهرت چطور بود؟
اهی کشیدم و گفتم:
_خوب. خیلی خوب. فاصله سنی مون زیاد بود، ولی خیلی خوب با هم کنار می اومدیم. اون
اخلاق خاصی داشت. اروم بود. خیلی رمانتیک بود. از اون زنهایی بود که عنصر زنانگی
توشون توی بالاترین حد خودشه. زیبا بود. به معنی واقعی کلمه زیبا. به همه چی عشق
داشت. حتی به یه شاخه گل تو حیاط خونه…
بغضم را فرو خوردم.
_نبودن و نداشتنش، برایم مثل یه فاجعه است .
متفکرانه به رو به رو خیره شده بود. نیم رخش، عالی و خاص بود. بینی درشت و کشیده و
لبانی با قوسی زیبا. چانه ایی درشت و محکم و موهایی که باد، ان را دوباره پریشان و
مجعد کرده بود.
نگاهی کوتاه کرد و ارام و جدی گفت:
_عنصر زنانگی که ازش گفتی، توی وجود خودت هم بی نهایته. تو از اون زنهایی هستی
که توازن زیبایی خاصی داری. زیبایی که در اوج معصومیت، کاملا شهوانیه. مثل مرلین
مونرو. زیبای معصوم و پر از حس زنانگی، ولی انحصارا نماد سکس هالیود .
چشمانم چهار تا شد. تا به حال کسی مرا با مرلین مونرو مقایسه نکرده بود. تنها شباهت من
با او، احتمالا چشمانی با پلک افتاده و عریض بود .
خندیدم .
_مرلین مونرو؟
نگاهم کرد. کاملا جدی بود .
_نمی دونم چرا بار اول که دیدمت، منو یاد اون انداختی .
_تعریف جالبی بود. کاملا متضاد. معصومیت با شهوت اصلا جور درمیاد؟
نگاهش را به مقابل پایش داد و یک میوه کاج را به جلو شوت کرد .
_جور در نمیاد. ولی یه ترکیب خاص و غیرقابل کنترل میشه .
ابروانم بالا رفت.
_غیر قابل کنترل برای کی؟
نگاهی عاقل اندرسفیه به من کرد و گفت:
_خوب معلومه، جنس مخالف .
چانه ام را بالا بردم و گفتم:
_یعنی مرد هم داریم که زیبایی معصومانه و شهوانی داشته باشه؟
نگاهم کرد. مشخص بود که خنده اش گرفته است .
_تا حالا ندیدم .
زیر لب گفتم:
_خانم فکور هم خیلی خیلی خوشگله!
_اوهوم!
اوهومی که بیان شد، کاملا بی تفاوت و جدی بود. با بدجنسی کاملا زنانه و پافشارانه
پرسیدم:
_نظرتون چیه؟
نیم نگاهی کوتاه کرد و گفت:
_راجع به چی؟
خنده ام گرفت. استاد جواب ندادن بود .
_خانم فکور
چانه اش را بالا داد و باز هم بی تفاوت گفت:
_نظر خاصی ندارم .
با شیطنت خندیدم و گفتم:
_امکان نداره. یعنی چشمتون این همه خوشگلی رو نمی بینه؟
ایستاد. من هم ایستادم. چرخید و کاملا رو به روی من قرار گرفت. چند ثانیه کش دار و
طولانی، مرا نگاه کرد .
_عادت دادم چشمامو، که هر چه که خودم می خوام رو ببینه .
ایستاد. من هم ایستادم. چرخید و کاملا رو به روی من قرار گرفت. چند ثانیه کش دار و
طولانی، مرا نگاه کرد .
_عادت دادم چشمامو، که هر چه که خودم می خوام رو ببینه .
با خنده گفتم:
_وای… بعضی وقتها خیلی ترسناک میشین !
گوشه لبش بالا رفت و اشاره کرد که برگردیم. دور زدیم و راه امده را برگشتیم .
_حالا چرا چشماتون نمی خواد که زیبایی خانم فکور رو ببینه؟
باز هم سکوت کرد. زمان حرف زدن، ان هم بحثهای حساس، متوجه میشدم که مدت زیادی
را در زمان جواب دادن، سکوت می کند. سکوتی که ناشی از فکر کردن بود. حرفی که
گفته بودم، واقعی بود. او گاهی واقعا ترسناک می شد .
_چشمام چیزی که ارزش نگاه کردن داشته باشه رو می بینه.
متفکرانه گفتم :
_خانم فکور ارزش نگاه کردن نداره؟
نیم نگاهی کرد و پوزخند زد.
_برای تو فرقی داره؟
شانه هایم را بالا بردم و با لبخندی معصومانه گفتم:
_فقط کنجکاوی!
گوشه لبش بالا رفت و چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش را به اطراف داد. سکوت این
بارش طولانی تر از همیشه شد. جوری که تقریبا به نزدیک خانه رسیده بودیم .
_هنگامه رو از بچگی می شناسم. یه زمانی با هم خیلی جور بودیم. من و اون و مهیار.
محراب همیشه از ما جدا بود…
مکث کرد. قدم هایش را اهسته کرد و نگاهش را به اسمان دم غروب داد. یکباره اسمان پر
از کلاغ شد. دسته دسته از جایی می امدند و به جایی می رفتند. من هم ایستادم و سرم را
بالا بردم و به ان منظره نگاه کردم .
_وای …
خندید. گفتم :
_کجا می رن؟
_احتمالا تو درختهای همین باغها خونه دارن.
با خنده گفتم:
_کوچیک که بودم، وقتی می دیدمشون و از مامانم می پرسیدم که از کجا میان؟ مامانم می
گفت که از مدرسه میان. مدرسه شون تعطیل شده و دارن برمی گردن خونه. بعد من کلاغ
ها رو تصور می کردم که با لباس مدرسه و کیف و کتاب، پشت میز مدرسه نشستن و درس
می خونن.
لبخندی که زد یکی از واقعی ترین لبخندهایش بود. ارام و متین، ولی در عین حال پر از
زندگی .
_چه مادر خلاق و فانتزی سازی!
اهی کشیدم و دوباره به اسمان نگاه کردم. انقدر نگاه کردم که تمام کلاغها رد شدند و رفتند.
دوباره به راهمان ادامه دادیم .
_پس شما اشنای قدیمی هستین؟
تکانی به سرش داد .
_هنگامه دختر دوست مادرمون بود. بعد که مادرمون فوت شد، من دیگه بهانه برای رابطه
ام رو از دست دادم و کنار گذاشتمش. ولی با مهیار هنوز جوره .
_چرا کنارش گذاشتین؟
دست راستش را از جیب کاپشنش بیرون اورد و با انگشت شست اش چانه اش را خاراند و
گفت:
_کنار گذاشتن کسی که خط قرمزهای من رو رد می کنه، برای من راحته. مخصوصا اگر
دلبستگی ان چنانی هم بهش نداشته باشم. شاید خیلی ها بگن من بی عاطفه ام. خیلی ها بگن
من سرد و خودخواه و مغرورم. ولی برای من، ارزش خودم بالاتر از هر چیزیه. همنشینی
با بعضی ادمها، باعث میشه ارزش ادم بیاد پایین. هویتت گم بشه و پشتش، خیلی چیزها از
دست بره. با ریشه بودن، برای من همیشه مهمه. کسی ریشه اش رو از دست بده، انگار
همه چی رو از دست داده.
_خانم فکور ریشه اش رو از دست داده؟
مقابل در رسیدم. کلید انداخت و در را باز کرد. هوا تاریک شده بود و صدای واق واق
سگها بلند شده بود .
_هنگامه ریشه و خیلی چیزها رو از دست داد…
مکث کرد و نگاهی به بالکن کرد و گفت:
_پایه کباب هستی؟
دستم را روی شکمم گذاشتم.
_من عاشق کبابم. هر مدلی که باشه .
لبخندی گوشه لبش امد. به داخل رفتیم و در فاصله زمانی که او گوشت از یخچال در اورد
و در پیاز و نمک و خواباند، من از او چند عکس گرفتم. هر بار که صدای کلیک دوربین
می امد، سرش را بلند می کرد و نگاهم می کرد. ولی چیزی نمی گفت. مدت زمانی که به
اماده سازی اولیه غذا گذشت را در سکوت گذراندیم. می خواستم بحث هنگامه را پیش بکشم
ولی هر بار صبر کردم. حس کردم که حالا مناسب حرف زدن نیست. یعنی او در حس و
حال حرف زدن نبود .
سه ساعت بعد و نزدیک ساعت نه، من با بهروز و بابا حرف زده بودم و گفته بودم که حالم
خوب است. او حواسش را به کار با لپ تاپش داده بود و من هم روی مبل روبه روی او لم
داده و کتاب می خواندم .
با تلفنی که به او شد، برخاست و گوشی اش را برداشت و صحبت کرد. متوجه شدم که با
مهیار است. کمی سلام و احوال پرسی کرد و گفت که لواسان است و فردا برمی گردد. بعد
هم خداحافظی صمیمانه ایی با هم کردند و قطع کرد.
برخاست و به اشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با ظرف محتوی گوشت و سینی و سیخ و به
حیاط رفت. دوباره برگشت و به اتاق رفت و یک سویشرت پوشید و به حیاط رفت .
من هم سویشرتم را پوشیدم و به کمک اش رفتم. مشغول روشن کردن باربکیوی بزرگی بود
که گوشه تراس بود. دستانم را در جیب سویشرتم کردم و کلاهش را روی سرم کشیدم. هوا
خیلی سرد شده بود .
_گوشتها رو سیخ کنم؟
سرش را تکان داد. بعد از سیخ کردن گوشتها و گوجه فرنگی ها دستانم را شستم و روی
صندلی تراس نشستم و دستانم را در جیبم کردم و تقریبا در خودم فرو رفتم. نگاهی به من
کرد و گفت:
_حواست به اینها هست؟
سرم را تکان دادم و برخاستم. او هم برای لحظاتی به داخل رفت و با دو گیلاس زیبای
کریستالی و یک بطری شراب برگشت. همه را روی میز تراس گذاشت و برای خودش
کمی ریخت. چرخی در لیوان داد ان را بالا گرفت و گفت:
_می خوری؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم. از بویش بدم می امد. بابا و عمو گاهی می خوردند، ولی
همیشه به اندازه. لیوان به دست امد و کنار من ایستاد و سیخ ها را زیر و رو کرد و گفت که
من می توانم بشینم. دوباره به سرجایم برگشتم و نشستم و همانطور که او گوشتها را کباب
می کرد، نگاهش کردم. نرم نرمک می خورد و حتی اهنگی هم زمزمه می کرد. صدای
خوبی داشت. بم و ارام.
_بلند تر بخونید
نگاهم کرد و لبخند زد و بلندتر زمزمه کرد. اهنگ مهتاب ویگن بود. مرا به زمانی برد که
مامان زنده بود. مامان عادت داشت که زمان کار کردن در اشپزخانه، به موزیک گوش می
داد. اهنگهای قدیمی. اهنگهایی که به قول خودش از انها خاطره داشت. ویگن و دلکش.
مرضیه و الهه. زمانی این اهنگها را مسخره می کردم. ولی بعد از رفتن مامان، تازه متوجه
شدم که گوشم چقدر جای خالیشان را حس می کند. حس زمانی که مامان بود و در اشپزخانه
کار میکرد و صدای ارام و ملایم اهنگش، تا اتاق من می امد. اهی کشیدم و گفتم:
_مامانم عاشق این اهنگها بود.
نگاهم کرد و لبخند زد .
_پدر من هم عاشق اهنگ های قدیمی بود. اونها نسلی بودن که با این اهنگها، عاشق شدن .
_ما با چه اهنگ هایی عاشق می شیم؟
چانه اش را بالا داد.
_هیچی. موسیقی مون چنته اش خالی شده. تک و توک خوب درمیاد توشون .
کمی خم شد و گیلاس خالی اش را روی میز گذاشت.
_سرده… برو داخل
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
_نه، خوبه!
به کنار دست خودش اشاره کرد و گفت:
_لااقل بیا این جا وایستا که گرم بشی
برخاستم و رفتم و کنارش ایستادم و مثل خودش به ذغالها چشم دوختم .
_تا حالا عاشق شدین؟
اولین سیخ را از روی اتش برداشت و روی نان گذاشت و کشید و نان را رویش گذاشت، تا
سرد نشود .
_نه
دوباره سیخ ها را جابه جا کرد .
_با اون همه دختری که تو دانشگاه دورتون رو گرفتن، عجیبه
بدون انکه نگاه کند، گفت:
_چرا عجیبه؟
_این که کسی نتونسته دلتون رو به دست بیاره.
سیخ دوم را از روی اتش برداشت و در نان خالی کرد و از گوشتهای سیخ اول که کمی
سرد شده بود، دو تکه برداشت و یکی را به من تعارف کرد .
_اختیار دل من، دست خودمه.
همان طور که تکه دوم را در دهانش می گذاشت، به من خیره شده بود. گوشت را در دهانم
گذاشتم و خوردم و نگاهم را از او گرفتم .
_خوشمزه شده
نگاهی زیر چشمی کردم. هنوز نگاهش به من بود. دست برد و دو تکه دیگر برداشت و
یکی را به من داد. ریز خندیدم و گفتم:
_این جوری دیگه به داخل خونه نمی رسه. همین جا می خوریمش!
لبخند ارامی زد.
_مهم نیست. مهم اینکه خورده بشه .
تا پایان کار دیگر صحبتی بینمان ردوبدل نشد. هر از گاهی تکه گوشتی از لای نان برمی
داشت و یکی در دهان خودش می انداخت و تکه ایی هم به من میداد. کنار اتش و حتی علی
رغم ان سکوتی که داشتیم، ولی فضای خوبی بود. این ارامش را دوست داشتم. این سکوت
همراه با نوعی ارامش بود که خیلی وقت بود ان را نداشتم .
وقتی که تمام گوشت ها کباب شد، به داخل برگشتیم. او به جز همان یک لیوان دیگر ننوشید
و به نظر می رسید که خیال خوردن هم ندارد. میز را چیدم و او هم رفت تا دستانش را
بشوید. وقتی که برگشت من مشغول کلنجار رفتن با در شیشه ی ترشی بودم. وکیوم شده بود
و باز نمی شد. اهسته مرا کنار زد و شیشه را از من گرفت. اما به نظرمی رسید که او هم
گیر کرده بود. تکه ایی کباب برداشتم و خوردم. او هم چاقویی لبه باریک پیدا کرد و زیر
در شیشه انداخت تا از حالت وکیوم خارج شود. بدون انکه نگاهم کند، گفت:
_تنها تنها؟
ریز خندیدم و یک تکه برداشتم و به طرفش گرفتم. اما دهانش را باز کرد و نشان داد که در
دهانش بگذارم. گوشت را در دهانش گذاشتم و او هم بالاخره موفق شد که در ترشی را باز
کند .
بقیه شام را هم در سکوت خوردیم. بعد از شام، من که به خاطر ایستادن در کنار او، بوی
کباب و ذغال گرفته بودم، به حمام رفتم و بعد از ان هم، دیگر به هال برنگشتم. موهایم را
خشک کردم و با دوربین ام به رختخواب رفتم. عکسهایی که قدیمی بود را به لپ تاپ منتقل
کردم و کمی کتاب خواندم. از بیرون صدای ارام موزیک می امد. اما من خسته بودم و
خوابم برد .
صبح خیلی زود از خواب پریدم. باز هم خواب فرح را دیده بودم. در یک گندم زار بودیم.
گندم زاری تازه و سرسبز. باد می امد و شالش را برمیداشت. عاقبت شالش را برداشت و
بالای سرش مثل پرچم گرفت و رها کرد. باد شال را با خودش برد و من هم از خواب
پریدم .
نگاهی به ساعتم کردم. هنوزهفت نشده بود. اما هوا نیمه تاریک بود. از میان پرده ی
حریر، به بیرون نگاه کردم. هوا ابری بود. کمی غلت زدم، ولی خوابم نبرد. عاقبت
برخاستم و لباسم را عوض کردم. جین کهنه خانگی و پلیور دانه ریز یقه هفت و کمی
نازک. چون لباس زیرم معلوم بود، سویشرتی هم رویش پوشیدم. موهایم را شانه و دم اسبی
کردم و بیرون رفتم. خانه ساکت بود. احتمالا هنوز خواب بود. قهوه ساز را به برق زدم و
چون هنوز برای صبحانه زود بود، فقط فنجانی قهوه خوردم و به کتابخانه رفتم. روی مبل
لم دادم و با لذت کتاب خواندم. نزدیک ساعت نه بود که صدای پایش امد. چند لحظه بعد مرا
صدا کرد. با شیطنت جوابش را ندادم .
_فرین…
باز هم جوابش را نداد. صدای پاهایش نزدیک شد و به در توالت و حمام، ضربه زد .
_فرین…
خنده ام را فرو خوردم و باز هم جوابش را ندادم. در کتابخوانه را بدون ضربه باز کرد و با
دیدن من، اخمش به حیرت تبدیل شد. اما بلافاصله دوباره اخم کرد.
_چرا جواب نمی دی؟
خندیدم.
_می خواستم ببینم کی میاین سراغ این جا
دست به سینه به در تکیه داد. هنوز هم عقیده داشتم که بامزه ترین مردی بود که بعد از
خواب دیده بودم. کمی گیج و اشفته و ژولیده بود. مخصوصا حالا که ریشش کاملا روی
صورتش سایه انداخته بود .
_نمی دونستم کله سحر میای این جا.
خندیدم و گفتم:
_این جا عشقه من .
ابرویش را بالا برد و با حالتی بامزه گفت:
_عشق؟
سرم را تکان دادم. چانه اش را بالا برد.
_که این طور .
دستش را روی موهایش کشید .
_صبحانه خوردی؟
فنجان خالی قهوه ام را بالا بردم و تکان تکان دادم .
_بیا صبحانه بخور .
از جا پریدم و با هم به اشپزخانه رفتیم. زمانی که من چای را دم می کردم و او هم
صورتش را شست و موهایش را شانه کرد. بعد از صبحانه گفت که بیرون برویم و چرخی
در اطراف بزنیم. لباس پوشیدم و با ماشین راه افتادیم. اما قبل از ان با بابا صحبت کردم و
گفتم که خوب هستم و امروز عصر راه می افتم. گفت که با احتیاط بیایم و مواظب خودم
باشم .
به طرف سد رفتیم. من هیچ وقت این اطراف نیامده بودم. ولی خب پاییز به هر جا پا
بگذارد، ان جا را زیبا می کند. لواسان هم زیبا شده بود. حتی علی رغم ویلا سازی های
زیادی که شده بود، ولی باز هم طبیعت زیبای خودش را داشت .
پیاده شدیم و با وجود سرمای هوا کمی قدم زدیم. دوربینم را در اوردم و عکس گرفتم. چند
عکس هم از او گرفتم. نشان داد که متوجه عکس گرفتن من نیست. نمی دانم چرا این
عکسهای تکی را از او میگرفتم. احتمالا می خواستم زمانی که شاید او نباشد، ان عکسها را
داشته باشم. مثل اینکه می خواستم با داشتن ان عکسها، جزی از او را داشته باشم. دوست
داشتم تکه ایی از او را داشته باشم. حتی شده یک عکس .
_عکس می گیرین از من؟
لبخند زنان سرش را تکان داد و دوربین را از من گرفت و چند عکس تکی از من گرفت.
از دوربین خوشش امده بود. کمی این طرف و ان طرفش کرد و گفت:
_دوربین خوبیه. عکاسی کار می کردی؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
_نه. ولی عکاسی دوست داشتم و بابا هم این رو برام خرید. بعد از فوت خواهرم، می
خواست من رو یکم سرپا نگه داره، رفت و این رو خرید .
دوربین را به طرفم گرفت. نگرفتم و گفتم:
_عکس بگیریم؟
نگاهش به اندازه یک ثانیه روی صورتم قفل شد و بعد دوربین را به اولین کسی که از ان
جا رد می شد، داد و خواهش کرد که از ما عکس بگیرد .
کنار هم ایستادیم. بدون فاصله، اما نه تنگ هم. دوست داشتم دستش را دورم حلقه کند و من
هم سرم را روی شانه اش بگذارم. خودم هم از این فانتزی خنده ام گرفت و باعث شد که در
عکس من نیشم تا بناگوش باز باشد و او مثل همیشه ارام و جدی باشد .
دوربین را در کیفش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردیم .
_دوست داری درباره چی حرف بزنیم؟
نگاهش کردم. نگاهش به اطراف بود .
_خانواده ی شما
سرش را تکان مختصری داد و گفت:
_درباره چی شون؟
_هر چی شما دوست دارید .
به رو به رو نگاه کرد و باز هم سکوت کرد.
_بچگی راحتی نداشتم…
چیزی نگفتم و نشان دادم که گوش می دهم .
_خیلی پر تنش بود. خاطره خوبی از بچگیم ندارم.
_چرا؟
یک دستش را از جیبش در اورد و در موهایش کشید و روبه بالا شانه کرد.
_از وقتی که خودم رو شناختم، محراب با پدر من مشکل داشت. با هم نمی ساختن… خب…
نفسی عمیق گرفت.
_همین باعث میشد که تمام بچگی من، تو دعوا تمام شد .
_پدرتون هم باهاش نمی ساخت؟
نیم نگاهی کوتاه کرد و سرش را تکان تکان داد.
_واقعا نمی دونم. اون زمان خیلی کوچیک بودم و واقعا نمی تونستم درک درستی از اینکه
کدوم مقصر واقعی هستن، داشته باشم. فقط این رو می دیدم که مهیار هیچ کدوم از این
مشکلات رو نداشت. پدرم رو مثل یه پدر واقعی می خواست. ولی این هم دلیل نمیشه.
مهیار خیلی بچه بود و راحت تونست بابام رو به جای پدر نداشته اش، بذاره. ولی محراب
پدرش رو شناخته بود، یادش بود. طبیعی بود که نمی تونست بابام رو جایگزین کنه. طبیعی
بود که نمی تونست ببینه مادرش با یه مرد دیگه است. به همین خاطر، با مادرمون هم کج
شده بود. کلا دوره بدی بود…
با ناراحتی نگاهش کردم. ناراحت نبود. بیشتر به نظر می رسید که نمی خواهد ان دوران
را، حتی به یاد بیاورد .
_متاسفم!
نگاهم کرد و گوشه لبش بالا رفت و دوباره نگاهش را به درختان دوردستها داد .
_این اواخر دیگه به نظر می رسید که محراب و بابا، فقط یاد گرفتن که همدیگه رو تحمل
کنن. حتی تا روز اخر هم دلش با پدر من، صاف نشد. محراب ادم خاصیه .
نگاهم کرد و گوشه لبش بالا رفت و دوباره نگاهش را به درختان دوردستها داد .
_این اواخر دیگه به نظر می رسید که محراب و بابا، فقط یاد گرفتن که همدیگه رو تحمل
کنن. حتی تا روز اخر هم دلش با پدر من، صاف نشد. محراب ادم خاصیه .
_اقا مهیار چی؟
سرش را تکان داد .
_وقتی که پدرم فوت شد، مهیار از من بهم ریخته تر بود. چون دوباره پدرش رو از دست
داده بود…
اهی کشید و خنده تلخی کرد و گفت:
_پدرم براش یه چیزهایی به ارث گذاشت. محراب به روی خودش نیاورد، ولی خیلی
ناراحت شد. نیاز مالی نداره ولی این کار بابام خب یه جوری…
مکث کرد و دستش را روی صورتش کشید. گفتم:
_یه جور اعلان جنگ به محراب بود…
خنده ایی بی حوصله کرد و انگشت اش را تکان تکان داد و گفت:
_دقیقا. یه اعلان جنگ، حتی از اون دنیا.
دوباره دستانش را در جیب اش کرد و به مقابل پاهایش نگاه کرد .
_زندگی ما هم این طوری بود. ولش کن. تو بگو…
_چی بگم؟
_از درس و دانشگاه. از خواهرت. پدرت…
مکث کرد و متفکرانه گفت:
_گفتی پدرت ازدواج مجدد کرده، اره؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
_با خانم پدرت کنار اومدی؟
سرم را به نشانه نفی به طرفین تکان دادم. کم کم به اب نزدیک می شدیم. به خاطر سرمای
هوا، زیاد شلوغ نبود .
_نه، اصلا دوستش ندارم .
نگاهم کرد. مثل خودش، دستانم را در جیبم کردم و به مقابل پاهایم خیره شدم.
_خیلی سخته که اون رو جای مادرم می بینم. خیلی سخت…
مکث کردم و نگاهش کردم .
_مثل اینکه یکی داره خفه ام می کنه. می دونم که بابام اون رو بغل می کنه و می بوسه.
همون کارهایی که با مادرم می کرد. همون عاشقانه ها… این خفه کننده است .
نگاهش علی غم اخمی که داشت، ارام و مهربان بود .
_احتمالا من حال حاج محراب رو درک میکنم .
هم چنان در ارامش نگاهم می کرد .
_اینکه ببینی یکی جای کسی که دوست داشتی رو گرفته… پذیرفتن این موضوع سخته.
اصلا غیر قابل قبوله
برای اینکه اشکم در نیاید، پلک زدم و جای دیگری را نگاه کردم. سرش را پایین انداخت و
تظاهر کرد که ناراحتی مرا ندیده است .
_خواهرم بهتر تونست با خانم پدرم کنار بیاد. نمی دونم، شاید من زیاد لوسم…
بی حوصله خندیدم .
_زن بدی نیست. بعضی وقتها که پگاه میگه ژاله زن بدی نیست، من باهاش دعوا می کنم و
میگم جای خاله ات رو گرفته. ولی خودم هم اون ته دلم می دونم که راست میگه و ژاله
واقعا زن بدی نیست .
همان طور ارام و جدی نگاهم می کرد .
_بعد از فوت خواهرم، خیلی سعی کرد که به من نزدیک بشه. ولی من اصلا هیچ جوری
راه ندادم. اون هم دیگه بیخالم شد. خیلی وقته که دیگه بیخیالم شده .
اشاره کرد تا برای جلوگیری از سرما قدم بزنیم. در خط اب حرکت کردیم .
_بعد از خواهرم، زندگیم کلا عوض شد. اصلا مثل اینکه یه کس دیگه شدم. شخصیتم،
تفریحم، زندگیم، همه یه شبه به هم ریخت .
_طبیعیه. بعضی وقتها رفتن ادمهاییکه خیلی تو زندگی ما تاثیر دارن، کل ساختار زندگی ما
رو بهم می ریزه .
_شما رفتن مادرتون بیشتر اذیتتون کرد، یا پدرتون؟
نفس عمیقی کشید.
_پدرم…
مکث کرد و چند لحظه لب پایین اش را با حالتی عصبی که تا به حال ندیده بودم، جویید .
_شبی که فوت شد، تا صبح بالای سرش نشستم و غزلیات شمس خوندم. گریه کردم و
خوندم. تمام اشعاری که حفظ بود و مورد علاقه اش بود .
صدایش لرزان شد. با همدردی و ناخوداگاه، دستم را روی بازویش گذاشتم. سرش را
چرخاند و نگاهم کرد. چشمانش خشک بود و صورتش ارام. ولی غم و اندوه زیادی در
چشمانش دیده می شد که تا ان لحظه ندیده بودم. دوباره نگاهش را به مقابل پاهایش داد.
متوجه شده بودم زمانی که نمی خواهد حرف بزند یا ناراحت است، به مقابل پاهایش خیره
می شود .
_وقتی ناراحتی چی کار می کنی؟
_شکلات می خورم، غذا می خورم، گریه میکنم، جیغ می زنم، کتاب میخونم. ولی از همه
بیشتر، قدم می زنم. شما چی؟
چانه اش را بالا برد.
_میام این جا یه چند روزی از همه چی می بُرم و بعد اروم می شم و دوباره برمی گردم
سرجام .
_مادرتون چطور فوت شدن؟
_تو خواب فوت شد. صبح برای نماز بلند نشد و وقتی رفتم سراغش، دیدم فوت شده.
لبم را گزیدم.
_چه مرگ راحتی
لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد. برای این که از بحثی که هر دو نفرمان را کسل کرده
بود، بیرون بیایم، بحث را به هنگامه کشاندم.
_خب دیگه درباره چیزهای خوب حرف بزنیم. درباره خانم فکور بگین.
یک ابرویش را بالا برد و با پوزخند گفت:
_هنگامه چیز خوبه؟
با شیطنت گفتم:
_به چشم خواهری، اره والا!
خندید. ولی چیزی نگفت. راه برگشت به سمت ماشین را پیش گرفتیم .
_هنگامه یه بار به خاطر لج بازی ازدواج کرد و به خاطر همون لج بازی، طلاق گرفت.
بعد هم دیگه تو زندگی زد به دنده بی خیالی و بی عاری…
با حیرت گفتم:
_مطلقه هست؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد .
_هیجده سالش بود. دو سال بعد هم طلاق گرفت .
_لجبازی با کی؟
_من…
با حیرت نگاهش کردم. پس حرف بهروز درست بود که هنگامه چشمش به دنبال یاری
است. اما از جانب یاری مطمئن بودم که حسش به هنگامه، بیشتر از حسش به یک جفت از
کفش اش، نیست .
_شما رو می خواست؟
تکان مختصری به سرش داد .
_شما چی؟
نگاهش را به اب داد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x