رمان جمعه سی ام اسفند پارت 6

1
(1)

 

_والا منم یکم موندم تو کار اینها. تهامی گفت برادرمه. بهروز میگه اینها دو تا بیشتر
نیستن. مهیار و محراب. اون روز هم که طوفان شده بود و من تو راهرو وایساده بودم، این
همسایه کناریه، زارع، بهش گفت جناب کامکاران. حالا پیدا کنید پرتقال فروش را!
_مگه اون روز طوفانی هم دیدیش؟
سرم را تکان دادم. چانه اش را بالا برد و با دلخوری گفت:
_نگفته بودی؟ زیر ابی میری خانم راسخ!
خندیدم .
_نه بابا چه زیر ابی .
متفکرانه نگاهم کرد .
_بهش گفت کامکاران؟
باز هم سرم را تکان دادم .
_یکم شبیه که هستن .
_اره…
همان طور که به ساعت و شماره انداز بانک خیره شده بود گفت:
_شاید ناتنی هستن…
بشکنی در هوا زدم .
_اره خودشه. احتمال این زیاده .
شماره ما را صدا زدند و ما برای انجام کارمان رفتیم. صدور دسته چک، کمی بیشتر از
زمانی که فکر می کردیم، طول کشید. شرکت گردش در حسابی نداشت و همین صدور
دسته چک را مشکل می کرد. مجبور شدیم با بهروز تماس گرفتیم و گفتیم که مبلغ زیادی را
به حساب شرکت واریز کند تا حساب پر، یک پشتوانه برای صدور دسته چک شود .
بعد از انجام کار بانکی که تقریبا یک ساعت طول کشید، برای ناهار به چلوکبابی کوچه
برلن رفتیم و جای طاهر را هم خالی کردیم و بعد از ان به شرکت رفتیم. پگاه بسیار منضبط
شده بود و حتی علاقه ایی هم به کار نشان می داد .
مقابل اسانسور، نگهبانی صدایم کرد .
_خانم احمدی؟
این بار سریعتر واکنش نشان دادم. باید عادت می کردم. گیج شده بودم. در دانشگاه و جامعه
و بیرون، من فرین راسخ بودم و فقط در این ساختمان، فرین احمدی .
دستش را جلو اورد و کف دستش را باز کرد. عروسک چوبی کوچکی بود که به زیپ کیفم
اویزان می کردم و بعد از ان روز طوفانی فکر کردم که گم شده است .
_ای وای… این کجا افتاده بود؟ فکر کردم تو خیابون گمش کردم!
ذوق زده عروسک را گرفتم و مشغول نصب ان به زیپ کیفم شدم .
_نه تو راه پله افتاده بود انگاری. من که ندیدم. صبح اقای کامکاران اورد داد. گفت که
احتمالا مال شماست.
_بله. ممنون. حتما ازشون تشکر می کنم .
پگاه با کنجکاوی معصومانه ایی پرسید:
_اقای کامکاران؟
نگهبان گفت:
_بله. برادر اقای تهامی هستن. همسایه واحد روبه روییتون…
پگاه اهانی گفت و زحمت بقیه پرسش را به گردن من انداخت .
_چطور پس؟ ایشون کامکاران هستن؟ اقای تهامی فامیلشون فرق داره که…
نگهبان که گوش مفت پیدا کرده بود شروع کرد و تمام شجره نامه تهامی ها را روی دایره
ریخت. یا حداقل هر ان چه که میدانست را.
_نه… اقا مهیار و حاج اقا محراب، تنی هستن. اقا یاری ناتنی هستن. اقا یاری در اصل این
جا کار نمی کنه. اصل کارش دانشگاه است. استاده. از این چاپخونه ها هم داره. ولی خب
این جا هم یه سهمی داره که گاهی میاد سری می زنه. هم به برادرهاش، هم به کار و بار
این جا…
پگاه با تعجب گفت:
_پس در اصل ایشون این جا کاره ایی نیست؟
نگهبان صدایش را کمی پایین اورد و گفت:
_با اقا مهیار خوبه ولی با اقا محراب ابش تو یه جوب نمی ره…
ناخوداگاه زمزمه کردم .
_منم بودم ابم تو یه جوی نمی رفت .
نگهبان که شنیده بود، غش غش خندید و گفت:
_ها… حاج محراب یکم گوشت تلخه…
با امدن اقای زارع و سلام و احوال پرسی او، صحبت مان نیمه کاره ماند و با هم سوار
اسانسور شدیم. پگاه و او را به هم معرفی کردم و چند لحظه ایی که درون اسانسور بودیم
را به صحبت درباره طوفان ان روز گذراندیم و با خوش رویی از هم جدا شدیم .
پگاه همانطور که در واحد را می بست و شالش را باز می کرد، گفت:
_این هم از اقای کامکاران…
_عجیبه. پس شاید اصلا در جریان کارهای برادراش نباشه. هوم؟
پگاه چرخید و یک نگاه عمیق و دقیق به من کرد. سرم را به نگاه کردن به دسته چک گرم
کردم و نشان دادم که متوجه نگاهش نشدم .
_اره ممکنه…
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم .
_دوست داری که در جریان نباشه؟
کمی اخم کردم و گفتم :
_نه… چه اهمیتی داره؟
لبانش را جلو داد و باز هم تنها نگاهم کرد .
_نه… اهمیتی نداره.
دیگر حرفش را پیش نکشید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که زنگ واحد را زدند. از چشمی
نگاه کردم. مهیار بود که یک جعبه شیرینی در دستش بود و ان چنان صورتش را به چشمی
نزدیک کرده بود که بینی اش به اندازه یک گلابی شده بود .
_سلام خانم احمدی
_سلام جناب تهامی. حالتون چطوره؟
_شکر سرکار خانم… شکر!
جعبه را به طرفم گرفت و تعارف کرد. پر نان خامه ایی های بزرگ بود. تشکر کردم و
یکی برداشتم و گفتم:
_به چه مناسبته؟
لبخند بامزه ایی زد .
_تولد اقا امام رضا است .
_اوه…
پگاه سرکی کشید و سلام و احوال پرسی کرد. به او هم تعارف کرد و چند دقیقه ایی با هم
صحبت هم کردند. در ظاهر پگاه ان جا همه کاره بود و به همین خاطر من سعی کردم
معصومانه و کوچولو، یک گوشه بمانم و تنها لبخند های مودبانه بزنم و بگذارم پگاه بحث
را جلو ببرد. که الحق هم پگاه خوب از عهده کار بر امد .
_تو از کجا این همه اطلاعات درباره صادرات و واردات پیدا کردی؟
گاز بزرگی به نان خامه ایی درون دستم زدم و روی مبل زهوار در رفته، لم دادم .
_از اینترنت عزیزم. بالاخره نمی شد وقتیکه یکی ازم درباره کاری که این همه واسش
زحمت کشیدم، بپرسه، مثل بز نگاهش کنم! باید حداقل یه خورده اطلاعات داشته باشم .
_فکر می کنی اینها راضی بشن با ما همکاری کنن؟
او هم گازی به نان خامه ایی اش زد و گفت:
_باید راضی بشن. اگر نشن که هیچ فایده ایی نداره…
مکث کرد و مثل کسی که گفتن چیزی را سبک و سنگین می کند، گفت:
_یه فکری دارم که البته نمی دونم نظر خودت چیه؟ یا بهروز؟
_هوم؟
_نظرت چیه که از طریق مهیار وارد بشی؟
_وارد بشم؟
چشمانش را چرخاند و گفت:
_نه تو رو خدا، تعارف نکن. می خوای من وارد بشم؟
خندیدم.
_نه اخه منظورت رو نمی فهمم
با بدجنسی گفت:
_واقعا؟ یا اگر گفته بودم از طریق کامکاران وارد شو، تا حالا با سر رفته بودی؟
بلند بلند خندیدم.
_کوتاه بیا پِپِه!
مصرانه گفت:
_نه واقعا، جون پگاه جدی هستم
_نه بابا من چی کار به کار اون دارم؟
چند دقیقه و با حالتی بامزه، به من زل زد. انقدر ادامه داد، تا من از خنده خم شدم .
_خب دیگه بسه. اره قبول دارم که جذابه. ولی خب خوشگلی که اصلا دلیل نمیشه، میشه؟
خیلی بامزه گفت:
_نمی دونم والا. میشه؟
اطرافم را نگاه کردم تا چیزی پیدا کنم که به طرفش پرت کنم. متوجه شد و خندید و گفت:
_نمی خواد زیاد به خودت فشار بیاری. چیزی دور و ورت نیست. بعد هم عزیز دلم، بیا و
با خودت صادق باش. بالاخره میخوای از طریق یاری کامکاران وارد بشی یا مهیار تهامی؟
دستم را زیر چانه ام زدم و نگاهش کردم.
_چه اسم بامزه ای داره، نه؟ یاری…
برخاستم و با حالتی مثل هنرپیشه های روی سن تاتر، دستانم را در هوا تکان تکان دادم و
گفتم:
_ایا هست یاری دهنده ایی که یاری دهد مرا .
پگاه غش غش خندید .
_ببین چه کرده که به هل من ناصر ینصرنی رسیدی!
من هم غش غش خندیدم .
_حالا مثلا من یاری رو انتخاب کنم چی میشه؟
_هیچی! بهت میگم که انتخابت اشتباهه جون دلم! چون شنیدی که نگهبان چی گفت؟ کاره
ایی نیست. پس شما اش کشک خالته که فقط و فقط از طریق تهامی وارد بشی
دوباره خودم را روی مبل پرت کردم .
_خب پس حالا که حق انتخاب ندارم، شاید اصلا بخوام از طریق حاج محراب وارد بشم
یک نگاه عاقل اندر سفیه کرد و گفت:
_اره… حاج محراب هم میگه بیا بغلم جونی! ماه عسل بریم سواحل کارائیب!
خندیدم و این بار خیز برداشتم و دسته چک که روی میز بود را برداشتم و به طرفش پرت
کردم. سرش را دزدید و با بدجنسی گفت:
_ولی جون فرین مطمئنم اگر اون سکسی بوی بگه، با سر میری!
خندیدم و جیغ جیغ کنان گفتم:
_خجالت بکش!
_تو دلت رفته عزیزم. من خجالت بکشم؟
تا عصر همین شوخی ها ادامه پیدا کرد. ولی خودم هم میدانستم که در نهایت حرفی که پگاه
زد باید عملی شود و من باید از طریق نفوذ و استفاده از جاذبه زنانه ام روی مهیار تهامی،
راه را باز کنم. فقط از ته قلبم دعا می کردم که زن و بچه نداشته باشد .
حس خوبی نسبت به این جریان نداشتم. اگر مجبور به این کار می شدم و او زن و بچه
داشت، من از لحاظ روحی کاملا به هم می ریختم و اصلا بعید نبود که همان وسط کار همه
چیز را رها کنم. حتی به خاطر فرح هم من حاضر به زیر پا گذاشتن اخلاقیات نبودم. می
دانستم که باید این فکرها را همان روز اول می کردم. ولی روز اول انقدر جوگیر شده بودم
که به این چیزها فکر نکرده بودم و حالا با قرار گرفتن در موقعیت اش، متوجه شده بودم که
اصلا ادم مناسب این کار نیستم .
پگاه مرا رساند و خودش به قرارش با طاهر رسید. بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم و
چیزی برای شام گذاشتم. کمی به درسهایم رسیدم و بعد از نظافت اخر وقت شبانه ام، زودتر
به رختخواب رفتم و خوابیدم .
صبح زود در حال رفتن به دانشگاه بودم که بهروز امد. خوش تیپ کرده بود که برای ان
ساعت روز، کمی عجیب بود .
_سلام…
نگاهی به سرتاپایش کردم و گفتم:
_کجا بودی؟
از ماشین پیاده شد و بی حوصله به در تکیه داد و سیگاری اتش زد .
_خانم هوس خوردن صبحانه تو کافه به سرش زد. صبح کله سحر بیرون زدم .
چیزی نگفتم. در حقیقت بی حوصله تر از این ها بود که بشود حرفی به او زد .
_تو چطوری؟
مثل خودش به در ماشین تکیه دادم و گفتم:
_منم خوبم .
پک عمیقی زد و گفت:
_راستی درباره این برادرشون که گفته بودی، تحقیق کردم. برادر ناتنی هستن. اصلا یه
میدون توپخونه از اینها سره. استاد دانشگاه و چه می دونم شاعر و نویسنده است. انتشارات
و چاپ کتاب هم داره. ادم حسابیه…
دهانم باز ماند. بهروز اطلاعاتمان را درباره او کامل کرد. به یاد حرف نگهبان افتادم که
گفت چاپخانه دارد .
_که این طور!
_اره. چیزی که من دستگیرم شد اینه که تو این شرکت یه سهم کوچیک داره که اون هم سهم
الارثش هست. همین .
همان طور که به انتهای خیابان نگاه می کردم، گفتم:
_پگاه میگه که شاید من مجبور بشم که از طریق تهامی وارد بشم. نظر تو چیه؟
نگاهم را به او دادم. عضله فکش منقبض شد ولی چیزی نگفت.
_شاید مجبور بشیم. اگر راضی به معامله با ما نشن، مجبوریم. اگر نتونیم به داخلشون نفوذ
کنیم، مجبوریم. ولی فعلا نه. این یه پروسه زمان بره فرین. باید یواش یواش جلو رفت. اگر
بخوایم زیاد و یه دفعه بریم تو دل و جیگرشون، گند کار در میاد .
_ولی تو که یه دفعه رفتی تو دل و جیگر طرف…
خندید و سیگارش را دور انداخت .
_خب برای اینکه من ناشناس عمل کردم. من فقط یه ستون پنجم هستم. من زدم بهش و با هم
دوست شدیم. همین .
سرم را تکان دادم و به ساعتم نگاه کردم .
_من برم دیرم میشه…
_فعلا حرکتی نکن. بذار هر وقت موقع اش شد، بهت خبر میدم. فعلا یه جوری رفتار کنید
مثل اینکه تازه شروع کردید و هنوز نوپا هستنید. بذارید فکر کنن که اگر کاری می کنن، در
حقتون لطف می کنن. یه جوری خودتون رو دست پایین نشون بدین .
سوار ماشین شدم. امد و کنار پنجره ام ایستاد .
_باز هم میگم، خیلی احتیاط کنید. هم تو، هم پگاه .
_تو هم مواظب خودت باش.
دستی تکان داد و از هم جدا شدیم و من به دانشگاه رفتم. بعد از کلاس به شرکت رفتم. پگاه
مشغول سروکله زدن با کسی که برای ساختن تابلو امده بود، بود .
همان بیرون ایستادم و نظرم را گفتم. جایی که انها برای نصب تابلو انتخاب کرده بودند،
اصلا دید نداشت. کسی کنار دستم امد و گفت:
_به نظر منم دید نداره…
چرخیدم و به تهامی که کنارم ایستاده بود و با جدیت به تابلو نگاه میکرد، نگاه کردم .
_بله. رفته پشت موتور کولر گازی طبقه اول.
پگاه را صدا زدم و گفتم:
_نظر اقای تهامی هم مثل ماست. به این اقا بگو، یکم کوتاه بیاد. بابا جان اخه چه حرف
زوریه. اصلا دید نداره دیگه…
تهامی جلو رفت و به تابلو ساز گفت:
_به نظرم زیر تابلوی ما بزنید. بین تابلوی ما و تابلوی اقای رازع یه فضای خالی هست.
اون جا به نظرم عالیه…
مکث کرد و به من و پگاه نگاه کرد و گفت:
_باز هم نظر خانمها شرطه. من فقط نظر خودم رو گفتم.
به جای ما تابلوساز گفت:
_بله این فضایی که شما دارین میگین. خیلی هم عالیه. ولی مسئله این جاست که این فضا به
درد تابلویی که خانم می خوان سفارش بدن، نمی خوره. یعنی جا نمیشه تو این فضا. باید
تابلو کوچیکتر بشه. اگر مشکلی با تغییر سایز تابلو نداشته باشن، من هم مشکلی ندارم. تازه
برای من بهتر هم هست. نصب و راه دست نصبش، این جا خیلی راحت تر از هر جای
دیگه است .
نگاهی به پگاه کردم و گفتم:
_چی میگی؟
پگاه گفت:
_چقدر کوچیک تر میشه؟
تابلوساز ابعاد جدید را محاسبه کرد و گفت. پگاه کمی فکر کرد و گفت:
_به نظرم خوبه. ولی…
مکث کرد و به تهامی نگاه کرد و با حالتی بامزه گفت:
_خوب تابلوی ما رو کوچیک کردین جناب تهامی…
تهامی بیچاره تا بناگوش سرخ شد .
_وای تو رو خدا خانم شاهپوری نفرمایید. به جان عزیزم من اصلا قصدم این نبود. فقط می
خواستم کمک کنم.
پگاه خندید و گفت:
_شوخی کردم جناب تهامی .
تهامی دستش را روی سینه چپش فشرد و گفت:
_خانم نکنید این کارها رو والا من قلبم ضعیفه…
به شدت به خنده افتادم. پگاه حق داشت. تابلو واقعا کوچک و نخودی ما بین دو تابلوی
بزرگ گم میشد. ولی برای ما مهم این بود که نظر تهامی اعمال شود .
پگاه به تابلوساز گفت که به همان ابعاد جدید تابلو را بسازد. تابلو ساز هم گفت که برای دو
روز بعد تابلو حاضر است. به واحد خودمان رفتیم و پگاه مبلغ پیش پرداخت تابلو را
پرداخت و الباقی را برای بعد از نصب گذاشت. بعد از رفتن تابلوساز کارمند نصب پوز
بانکی امد. یک سری فرمها و مشخصات را امضا کردیم و پوز را نصب شده تحویل
گرفتیم .
بعد از ان پگاه به اداره مالیات رفت و من هم برای خرید یک کتاب و پرسیدن درباره قیمت
چاپ کارت ویزیت، به انقلاب رفتم. در هیچ کتابفروشی کتاب را پیدا نکردم. دست اخر به
کتاب فروشی که کامکاران را در ان دیده بودم، رسیدم .
بدون اراده چشم انداختم، ولی ان جا نبود. عنوان کتاب را به فروشنده گفتم. ولی گفت که
تمام کرده اند و ادرس مغازه ایی در انتهای پاساژ را داد که قبلا به ان جا رفته بودم. گفتم
که رفته ام و انها هم نداشته اند. تشکر کردم و بی هدف چرخی در بین کتابها زدم. مقابل
قفسه تازه های ادبیات جهان ایستادم و نگاهی سرسری انداختم .
صدای فروشنده که از کنار دستم مشغول راهنمایی یک دختر جوان برای خرید هدیه بود،
امد که به کسی گفت:
_جناب کامکاران، کتاب علویه خانم و سنگ صبور رو می خوان
سرم را چرخاندم و نگاهش کردم. همان طور که سرش پایین بود و کتابی را ورق می زد
گفت:
_تجدید چاپ نشده…
سرش را بلند کرد و به فروشنده نگاه کرد و بعد رو کرد به دختری که کنار دست فروشنده
مشغول انتخاب بود و گفت:
_احتمالا کتاب کهنه فروشی ها گیرتون میاد.
دختر گیج و سردرگم نگاهش کرد و فروشنده با انگشت اش به من اشاره کرد و گفت:
_خانوم می خواستن. نه ایشون.
سرش چرخید و به من نگاه کرد. نگاهش ان چنان غریب و خونسرد بود که برای لحظه ایی
فکر کردم که مرا نشناخته است. سلام ارامی کردم. کتاب درون دستش را بست و یک قدم
به طرف من امد و ان طرف میزی که حالا بین ما قرار داشت، ایستاد .
بعد رو به فروشنده کرد و گفت:
_یه نگاه تو انبار بکن ببین سنگ صبور رو باید داشته باشیم. ببین اگر بود بیار براشون.
حس کردم که لپهایم گل انداخت .
_ممنون !
تنها سرش را تکان مختصری داد و چرخی زد و به طرف صندوق رفت و پشت میز ان
روز نشست .
فروشنده رفت و با یک نسخه از کتاب سنگ صبور که پر از خاک بود، برگشت. وقتی که
کتاب را به من داد، متوجه شدم که انگشتانش سیاه شده است. تشکر کردم و او هم با
خوشرویی جوابم را داد. از جیبم دستمال مرطوب دراوردم و به او دادم که دستانش را پاک
کند. حداقل کاری بود که می توانستم انجام دهم. با کلی تعارف دستمال را گرفت و تشکر
کرد. برای پرداخت پول، پای صندوق رفتم. ولی کسی پای صندوق نبود و کامکاران هم
رفته بود. چند لحظه ایستادم و خودش از طبقه بالا پایین امد و پشت میز رفت. کارت را در
اوردم و به طرفش گرفتم .
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد .
_ممنون. خیلی لطف کردید .
باز هم تنها سرش را تکان داد و چند ثانیه خیلی کوتاه نگاهم کرد. بعد کارت را گرفت و
کشید. بعد هم ناشیانه به دنبال کیسه برای کتابم گشت. مشخص بود که تا به حال پشت
صندوق نبوده است. چون حتی رسید خرید هم به من نداد. تشکر کردم و گفتم که به کیسه
نیازی نیست .
از در مغازه بیرون امدم و سعی کردم که برنگردم و نگاهش نکنم. اما در اخرین لحظه
نتوانستم و وقتی که پشت ویترین، مشغول جا دادن کتاب در کیفم بودم، زیر چشمی نگاهش
کردم. در حالیکه با تلفن حرف می زد، سرش پایین بود و تند تند چیزی را یادداشت می
کرد .
شخصیت خشک و عجیبی داشت. شاید هم به خاطر شغلش این عادت و اخلاق را پیدا کرده
بود. خودم در دانشگاه بودم و می دیدم که بعضی دخترها تا چه حد می توانند مزاحم و
اویزان باشند. شاید همین رفتارها باعث شده بود که این چنین خشک و جدی باشد .
به یک شرکت تبلیغاتی رفتم و سفارش کارت ویزیت دادم. نمی خواستیم یک چیز
پرطمطراق و خیلی به قول پگاه جینگولی از اب در بیاید. بنابراین ساده ترین کارت ویزیت
را در کمترین تیراژی که می شد، سفارش دادم. قرار بر این شد که فردا عصر برای دیدن
طرح اولیه ان بروم .
بعد از ان کمی قدم زدم. دلم برای قدم زدنهای دو نفره مان با فرح تنگ شده بود. برای
شبهایی که با فرح و پگاه می نشستیم و به قول پگاه خل بازی در می اوردیم. فرح و پگاه
سیگار می کشیدند و بحثهای فلسفی می کردند و من هم کنار شوفاژ می نشستم و گاهی
نقاشی می کردم و گاهی کتاب می خواندم .
بعد اخر شب که انها از مود فلسفه و عرفان بیرون می امدند، به در بیخیالی می زدیم و
دیوانه بازی می کردیم. دلم برای تمام ان لحظات تنگ شده بود. گاهی فکر می کردم که همه
ما که حالا خودمان را در دردسر انداخته بودیم، به نوعی به فرح وابستگی بیمارگونه
داشتیم. من و بهروز عاشق فرح بودیم و پگاه هم شاید علاقه ایی واری یک دخترخاله به
فرح داشت. چیزی مثل خواهر. فرح همراه خوبی بود. شوخ و بامزه بود. مهربان و همدل.
اگر نیاز به شانه برای گریستن بود، فرح همیشه پیشقدم می شد. و اگر نیاز به شوخی و
خنده ی زیاد بود، فرح از هر دلقکی دلقک تر میشد. فرح همیشه می دانست که چه چیزی
برای چه کسی مناسب است .
قدم زنان انقلاب را پایین رفتم و بعد سوار تاکسی شدم و به خانه برگشتم. در خانه ابتدا کتابم
را با دستمال نم دار خوب تمیز کردم و بعد نشستم و سر صبر ان را خواندم. نزدیک ساعت
ده شب بود که بالاخره رضایت دادم و کتاب را پایین گذاشتم و چیزی برای خوردن جور
کردم و باز هم تا دیروقت مطالعه کردم و بعد خوابیدم .
دو روز بعد صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و به شرکت رفتم. پگاه گفته بود که امروز
برای نصب تابلو می ایند و باید انجا باشم. چون خودش نوبت دندان پزشکی داشت و نمی
توانست انجا باشد. کلاس صبح را پیچاندم و به شرکت رفتم. وقتی که من رسیدم، تابلوساز
هنوز نیامده بود و زمانی که من مشغول خوردن نان و پنیرم بودم، تابلوساز و شاگردش هم
امدند. تابلو بر خلاف ان چه که فکر می کردم، اصلا کوچک نشده بود. به نظر خیلی هم به
قاعده و اندازه می امد .
تابلوساز گفت که اگر همسایه مان اجازه بدهد که ما از طریق بالکن انها تابلو را نصب کنیم،
کارشان خیلی راحت تر و سریع تر و ایمن تر انجام خواهد شد .
گفتم که نمی دانم و باید بپرسم. خود اقای تهامی در را که نیمه باز بود، باز کرد و با خوش
رویی گفت که حتما می توانیم از بالکن شان استفاده کنیم .
وقتی که شاگرد و تابلوساز مشغول منتقل کردن وسایلشان به بالکن تهامی بودند، من و
تهامی هم مقابل واحد ایستادیم و از کار و مسایل متفرقه صحبت کردیم .
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که کامکاران و حاج محراب از اسانسور بیرون امدند. کاملا
مشخص بود که بر سر موضوعی بحثشان شده بود .
کامکاران چیزی را با عصبانیت و خشم فرو خورده می گفت ولی حاج محراب خیلی
خونسرد تنها سرش را تکان می داد. با دیدن من، کامکاران حرفش را قطع کرد و حاج
محراب هم کمی اخم هایش در هم رفت. مهیار با خوش رویی دلیل بودن من در ان جا را
عنوان کرد و کمی اخم های حاج محراب باز شد. شاید فکر می کرد که من در حال دزدین
قاپ برادرش هستم .
و وقتی که دلیل بودنم را در ان جا فهمید، تعارف کرد که داخل بروم و یک استکان چای را
مهمانشان باشم. با رد کردن من بی ریا تر تعارف کرد که یک استکان چای مرا نمک گیر
نخواهد کرد.
به ناچار به داخل رفتم و روی مبل نشستم. کامکاران هم روی مبل مقابل من نشست. هم
چنان ساکت و جدی و ارام بود. یک پلیور بافت مارپیچ ابی نفتی همراه با یک جین ابی تیره
و کفشهای اسپورت پوشیده بود و هم چنان که یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود،
کیف دستی اش را روی زانوانش گذاشت .
حاج محراب برای لحظه ایی برای جواب دادن تلفن بلند شد و عذرخواهانه از اتاق بیرون
رفت. زیر چشمی نگاهی به کامکاران کردم. امروز بر خلاف بارهای قبل، کمی ته ریش و
سایه سیاه روی صورتش جا خوش کرده بود و او را بیشتر از پیش با جذبه کرده بود .
سرش را کمی کج کرده بود و از پنجره به کار تابلوساز نگاه می کرد. دقیق تر نگاهش
کردم. واقعا پر از جاذبه بود. برای لحظه ایی سرش را چرخاند و مرا دید. خیلی مسخره
بود اگر سرم را پایین می انداختم. بنابراین به نگاهم ادامه دادم و گفتم:
_ممنون برای کتاب و عروسکم.
به عروسک اویز به زیپ کیفم اشاره کردم. به عروسک نگاه کرد و بعد نگاهش را به من
داد و گفت:
_کتاب چطور بود؟
_خیلی عالی. ممنون.
چانه اش را بالا برد و گفت:
_علویه خانم رو پیدا کردی؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_فردا بیا کتابفروشی، مال خودم رو بهت بدم. بخون برگردون.
با ذوق گفتم:
_وای مرسی. ممنون .
گوشه لبش کمی بالا رفت و گفت:
_دانشجوی ادبیاتی؟
_نه. ریاضی…
اخم بامزه ایی کرد.
_پس کتابهای صادق هدایت برای چی می خونی؟
_علاقه دارم. نه حالا به کتابهای هدایت. کلا به ادبیات و خوندن علاقه دارم .
سرش را تکان داد و پرسید:
_چند سالته؟
کمی جا خوردم. ولی متوجه شدم که رفتارش دقیقا مثل رفتار یک استاد با دانشجو است.
یک نوع رفتار خاص، که فقط در رابطه ی استاد و دانشجویی دیده ام .
_بیست و شیش
متفکرانه پرسید:
_ارشدی؟
سرم را تکان دادم .
_بله. یه سال دیگه دارم .
چیزی نگفت و تنها نگاهم کرد. من نه خجالتی هستم و نه زشت. زیبا هستم و همیشه عادت
داشته ام که در کانون توجه باشم. همانطور که فرح بود، ولی فرم نگاه او مرا خجالت زده
می کرد. شاید به این دلیل که کاملا مشخص بود که شخصیت بالایی دارد و من در مقابلش
تا حدودی احساس ضعف می کردم. شاید هم واقعا به خاطر جاذبه صورتش بود. اگر این
طور بود که باید یک تجدید نظر در رفتار و افکارم می کردم. من نباید این قدر سطحی فکر
می کردم. این احمقانه و بچگانه بود. من دختر نوجوان نبودم که تحت تاثیر جاذبه یک مرد
قرار بگیرم. سعی کردم بحث را به زمین او بیاندازم .
_شما استاد هستین، اره؟
تکان کوتاهی به سرش داد .
_چی تدریس می کنید؟
چند ثانیه مرا پایید و گفت:
_ادبیات…
بعد احتمالا به این نتیجه رسید که زیاد درباره خودش حرف زده و یا من ارزش حرف زدن
را ندارم که یک بار برخاست و گفت:
_فردا اگر خواستی بیای. طرف عصر بیا. قبلش نیستم.
به احترامش برخاستم. با دست اشاره کرد که راحت باشم .
_حتما مرسی…
باز هم تکانی به سرش داد و رفت. متوجه شدم که زیاد حراف نبود. یعنی اصلا حراف
نبود. بعد از رفتنش چند لحظه ی دیگر هم تنها نشستم تا اینکه حاج محراب و مهیار به اتاق
امدند. مهیار چای و شیرینی اورد و تعارف کرد و بعد هم با تعجب پرسید:
_پس یاری کو؟
_رفتنشون
حاج محراب سری به نشانه تاسف تکان داد، ولی چیزی نگفت. چایم را با کلوچه های
لاهیجان که بسیار دوست داشتم، خوردم .
حاج محراب در حالیکه به تابلوساز نگاه می کرد گفت:
_خانم احمدی شرکت به اسم شماست یا خانم شاهپوری؟
_به اسم خانم شاهپوری و نامزدشونه .
مهیار با کنجکاوی گفت:
_نامزدشون همون اقایی که برای اساس کشی هم امده بودن؟
سرم را تکان دادم.
_بله. دانشجوی ارشد مدریت هستن. در کنارش خواستن که یه کاری هم شروع کنن .
حاج محراب با غرور گفت:
_کار ما سرمایه می خواد. داره؟
_بله پدرش یکم سرمایه در اختیارش گذاشته. تک فرزنده و پدر و مادرش هر چی دارن،
براش می ذارن
مهیار سرش را تکان تکان داد و گفت:
_شما چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🦋
3 سال قبل

با سلام خواستم بپرسم شما رمان یا نویسنده قبول میکنین؟

آیدا
آیدا
3 سال قبل

داستانش قشنگه … مرسی جناب ادمین

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x