رمان جمعه سی ام اسفند پارت 7

3
(2)

 

_نه من یه دانشجوی اس و پاس ارشد ریاضی هستم. فقط به عنوان نخودی گفتن که من هم
بیام .
هر دو نفرشان خندیدند. حاج محراب گفت:
_حالا کارتون رو با چی می خوای شروع کنید؟
شانه ام را بالا بردم و گفتم:
_اصلا از برنامه های خانم شاهپوری و نامزدشون خبر ندارم والا…
مهیار گفت:
_کارت بازرگانی دارید؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم .
_به نظرم یکی تهیه کنید…
مکث کرد و رو به برادر بزرگ ترش گفت:
_نه حاجی؟ بهتر نیست؟
حاج محراب هم سرش را تکان داد و با حالتی بزرگ منشانه گفت:
_اره. به نظرم بهتره. حتما به خانم شاهپوری بگین. اصولی جلو برید بهتره .
سعی کردم عصبانیتم را کنترل کنم. دلم میخواست بلند شوم و سینی چای را توی فرق سر
حاج محراب بزنم. کسی از اصول حرف می زد که خودش فقط یک شرکت برای پولشویی
داشت .
خدا رو شکر قبل از انکه عصابم انقدر خراب شود که کار دست خودم و پگاه و طاهر و
بهروز بدهم، تابلو ساز امد و گفت که کار تمام است. همراه با تابلوساز و مهیار که ذوقی
کودکانه داشت، پایین رفتیم تا تابلو را ببینیم. خوب شده بود. خیلی عالی تر از انچه که فکر
می کردم. رنگ تند تابلو که ترکیبی از رنگ های قرمز و مشکی بود، درخشش خوبی پیدا
کرده بود. مخصوصا در بین تابلوهای رنگ پریده و بی حال تهامی ها و زارع. هر دو تابلو
از رنگ های سرد و روشن بود. و همین ترکیب رنگ قوی تابلوی ما، باعث شده بود که
دید بیشتری داشته باشد .
بالا رفتیم و من بقیه پول تابلوساز، به اضافه انعام خوبی به شاگردش را دادم و مهیار هم به
واحد خودشان رفت. تا ظهر ان جا ماندم و از طرف یک بانک دیگر هم امدند و پوز را
نصب کردند و من هم ساعتی بعد از ناهار جمع کردم و با پگاه که هنوز در مطب دندان
پزشکی بود تماس گرفتم و به خانه رفتم. اخر هفته امتحان داشتم و نمی خواستم بگذارم
برای روز اخر. مخصوصا که حالا و با این کار، امکان اینکه وقت نشود، زیاد بود. نمی
خواستم وقتی که داشتم را هدر بدهم .
ظهر فردا، بعد از کلاس به خانه رفتم و با یک بار گناه و عذاب وجدان، به پگاه گفتم که کار
دارم و نمی توانم به شرکت بروم. ولی به خانه رفتم و لباس عوض کردم و به کتابفروشی
رفتم. سعی کردم جوری لباس بپوشم که هم در چشم نباشد و هم شلخته نباشم .
اما وقتی که رسیدم، دقیقا مثل یک بادکنک سوراخ، بادم خوابید. کامکاران نبود. همان
مردی پشت صندوق بود که مچم را موقع دید زدن گرفته بود. با اخم درهم گفت که چه
کتابی می خواهم؟ گفتم که با خود اقای کامکاران قرار دارم. گفت که اقای کامکاران امروز
نمی اید و بهتر است که منتظر نمانم. اهمیتی ندادم و بیرون رفتم و چرخی در پاساژ زدم.
تقریبا ده دقیقه بعد امد. کت و شلوار پوشیده بود. یک تیپ کاملا رسمی. احتمالا مستقیم از
دانشگاه می امد. کیف دستی چرمی هم در دست داشت و موهایش به خاطر وزش باد، کمی
نامرتب تر از همیشه شده بود .
بدون انکه به اطرافش نگاه کند، به داخل رفت. پشت سرش نرفتم. باز هم گشتی زدم و چند
دقیقه بعد رفتم. کتش را در اورده بود و پشت میز نشسته بود و با صندوق دار صحبت می
کرد. با دیدن من صحبتش را قطع کرد و چند ثانیه مرا برانداز کرد. سلام کردم. همان طور
که جواب سلام مرا می داد، خم شد و از کیفش که کنار پایش روی زمین گذاشته بود، کتاب
را در اورد و روی میز گذاشت .
_ممنون…
اشاره ایی به صندلی کنار میز کرد و گفت:
_بشینید…
لحنش ارام، ولی عامرانه بود. بشینید… نه بفرمایید. نشستم. بدون انکه به کسی از
کارمندانش چیزی بگوید، برخاست و از در کوچکی که در انتهای مغازه بود ناپدید شد و
چند لحظه بعد با دو فنجان چای داغ برگشت. خوشم امد. اینکه خودش کارش را انجام داده
بود، باورپذیر و جوانمردانه بود .
فنجان کاغذی را برداشتم و با بخار ان دستانم را گرم کردم. به انتهای مغازه و قسمت ادبیات
داستانی و رمان رفت و چند کتاب برداشت و اورد .
_اگر اینقدر به مطالعه علاقه داری، پیشنهاد من اینها هم هستن .
لیوان کاغذی ام را کنار گذاشتم و با کنجکاوی عناوین کتابها را زیر و رو کردم. طاعون،
رستاخیز، جنگ و صلح، برادران کارامازوف، مائده های زمینی، انا کاره نیین، قمارباز و
وداع با اسلحه بود. منهای وداع با اسلحه، مشخص بود که به ادبیات فرانسه و مخصوصا
روسیه گرایش دارد .
مائده های زمینی و قمار باز و برادران کارامازوف را جدا کردم و بقیه را طرف دیگر میز
گذاشتم و گفتم:
_اونها رو خوندم .
کتابهای درون دستم را به صندوق دار دادم تا حساب کند. کتابهایی که گفته بودم خوانده ام
را برداشت و به فروشنده ایی داد تا سر جایش بگذارد .
علویه خانم را در کیفم گذاشتم و گفتم:
_پس فردا براتون برمی گردونم .
گوشه لبش بالا رفت و گفت:
_نیازی نیست به این سرعت. مگه امتحانات شروع نشده؟
خندیدم. احتمالا از ان اساتیدی بود که مو را از ماست بیرون می کشید .
_چرا از اخر این هفته شروع میشه.
سرش را تکان تکان داد .
_پس عجله نکن. همه چی به موقع .
لبخندی نخودی زدم .
_وقتی یه کتاب می گیرم دستم، دیگه نمی ذارم زمین مگه برای کار واجب…
لبخندش پر رنگ تر شد، ولی به چشمانش نرسید. جرعه ای از چایش نوشید و گفت:
_کتاب تجدید چاپ نشده زیاد دارم. اگر بخون باشی و خوب نگه داری، امانت می دم .
به سرعت گفتم:
_هستم. خوب هم نگه می دارم. مطمئن باشید .
لبخندش این بار به چشمانش هم رسید. ولی چیزی نگفت و تنها سرش را تکان داد. صندوق
دار با کنجکاوی و کج خلقی به مکالمه ما گوش می داد .
مچش را چرخاند و نگاهی به ساعتش کرد. نمی دانم، ولی برداشت من این بود که شاید
جایی قرار داشته باشد. به همین خاطر سریع برخاستم. کمی با تعجب نگاهم کرد ولی چیزی
نگفت. کارتم را در اوردم و پول کتابها را پرداختم .
_ممنون استاد!
این بار خندید. به نرمی و با اهنگ خاصی. خیلی کوتاه و مختصر .
_خوبه… دانشجوهای خودم این طور کتاب خون نیستن. شاید بد نباشه به عنوان الگو قابل
تاییدم، یه روز ببرمت سر کلاس .
این بار من خندیدم .
_کتاب خیلی خوبه. ادم رو از مشکلات دور میکنه. مثل اینکه وقتی کتاب می خونی، موقتا
میری تو یه دنیای دیگه. یه جور مثل الیس در سرزمین عجایبه.
چند لحظه متفکرانه و موشکافانه نگاهم کرد .
_تعریف خوبی بود .
لبخند مودبانه ایی زدم و کیسه کتابهایم که نسبتا سنگین شده بود را در بغلم گرفتم و گفتم:
_کتاب رو براتون بیارم همین جا یا بدم دست برادرتون؟
کمی اخم کرد و گفت:
_همین جا. اگر نمی تونی بده به پیک بیاره .
سرم را تکان دادم.
_نه… حتما خودم میارم .
نمی دانم معجزه بود، یا شاید دلیل این احترام او، کتابخوان بودن من بود. ولی هر چه بود،
باعث شد که او مقابل پایم بلند شود .
_باز هم ممنون.
سرش را تکان داد .
_موفق باشی!
از در کتاب فروشی بیرون امدم و قدم زنان تا جایی که ماشین را پارک کرده بودم، رفتم.
حس خوبی نداشتم. یک نوع حس پوچ و بی هدف داشتم. دایما به خودم یاداوری می کردم
که من فقط می خواهم سر از کار خانواده تهامی در بیاورم. ولی بعد می گفتم که چه طور
می خواهم سر از کار خانواده تهامی در بیاورم؟ با لاس زدن با کسی که شاید اصلا در
جریان هیچ چیزی نباشد؟ یا اصلا چه انتقامی؟ اگر بهروز اشتباه کرده باشد، چه؟ یا اصلا
اگر کار به جاهای باریک تر بکشد، چه؟ بعد فرح جلو چشمم امد. اینکه باید کاری می
کردم، فکری کاملا درست به نظرم امد. اما چه کاری؟ و با چه کسی؟ به نظر می رسید
یاری کامکاران بی اطلاع ترین فرد در این خانواده است .
نفسم گرفته بود. دلم می خواست دوباره همه چیز را رها کنم و به روستا بروم. دلم برای
بالکن رو به جنگل تنگ شده بود. نشستن در تاریکی و نگاه کردن به نقاط ریز روشن
ویلاها. قدم زدن در اطراف خانه و چیدن گلهای وحشی و علف های دارویی. جا کردن مرغ
و جوجه ها و استنشاق هوای تمیز و خنک .
وقتی که پشت فرمان نشستم، تا چند لحظه نتوانستم رانندگی کنم. همان طور نشستم و به
روبه رو خیره شدم. اگر فرح نرفته بود هیچ کدام از این اتفاقها نمی افتاد. من شاید او را در
جایی متفاوت می دیدم. مثلا در دانشگاه و یا شاید هم در شب شعر و ادب یکی از هم
کلاسیها. شاید هم در مغازه کتابفروشی اش. ما علایق و سلایق مشترک پیدا می کردیم و من
بی انکه استرس چیزی را داشته باشم، با او قرار می گذاشتم .
همان طور که به مقابل خیره شده بودم، خنده ام گرفت. قرار گذاشتن با او خیلی خیلی
فانتزی بود. به نظر نمی رسید که او مرد قرار گذاشتن با من باشد. فرم حرف زدنش با من
مثل یک استاد بود با شاگردش. مثل یک بزرگتر با بچه. او مرد قرار عاشقانه نبود. با او
شاید می شد که فقط از کتاب حرف زد و شعر. از ادبیات و درس. ولی به نظر نمی رسید
که بتواند نه حتی یک نیمچه مکالمه احساسی برقرار کند .
بی حوصله و غمگین به خانه رفتم. لباس هایم را عوض و کتابم را برداشتم و شروع کردم.
چیزی که به او گفته بودم نظر واقعیم بود. خواندن کتاب، همیشه مرا از دنیایی که در ان
زندگی می کردم دور می کرد. دور شدن از مشکلات حتی برای لحظاتی ارام بخش بود .
اولین روزها بعد از فوت فرح، من فقط می خواندم. دیوانه وار و بیمارگونه؛ هر چه که به
دستم می رسید را مطالعه می کردم. فقط برای اینکه کمی فکرم را از اتفاقی که افتاده بود،
دور کنم. این عادت با من ماند و من هنوز هم برای فرار از مشکلاتم می خواندم .

 

فصل پنجم
از در دانشگاه بیرون امدم و لبه های سویشرتم را به هم نزدیک کردم و کمی لرزیدم. حس
می کردم که کمی سرما خورده ام. با پگاه تماس گرفتم و گفتم که باید برای خرید کتاب
بروم. گفت که با طاهر در شرکت هستند و طاهر مشغول مخ زنی حاج محراب است ولی
به نظر می رسد که هر بار حاج محراب کمی نرم می شود، با دیدن موی بلند و خشتک
اویزان طاهر، دوباره به موضع قبل و سخت و محکم خود برمی گردد. خندیدم و گفتم که
موضع را همان جا نگه دارد، تا من هم خودم را برسانم .
به کتاب فروشی رفتم. امروز صندوق دار بدخلق نبود و به جایش، فروشنده ایی که برایم از
انبار کتاب اورده بود، نشسته بود. از او خوشم می امد. خوش رو و خوش اخلاق بود .
کامکاران هم مشغول صحبت با دو مرد بود. پشت به ویترین و نزدیک قفسه ادبیات جهان،
ایستاده بودند و صحبت می کردند. به تعارف فروشنده خوش خلق روی صندلی کنار میز
تحریر نشستم. کسی باز هم برایم چای اورد. مشتاقانه فنجان کاغذی را برداشتم و بینی یخ
کرده ام را روی بخار چای گرفتم. وقتی که سرم را بلند کردم، متوجه شدم که کامکاران در
حالکیه متکلم وحده بود و مشغول صحبت با ان دو نفر بود، اما نگاهش روی من بود.
خجولانه فنجان را پایین گذاشتم و فقط به گرم کردن دستانم بسنده کردم .
چند دقیقه بعد صحبت اش تمام شد و امد و نشست. به احترامش نیم خیز شدم و او با تکان
دست و سرش، تعارف کرد که راحت باشم .
کتاب را از کیفم در اوردم و مقابلش روی میز گذاشتم .
_ممنون…
سرش را تکان داد و کتاب را برداشت و در کیفش گذاشت. بعد دستانش را خیلی منظم و
استادوارانه، روی میز گذاشت .
_خوشت اومد؟
لبخند زدم .
_بله، خیلی عالی بود. دقیقا همون چیزی بود که تعریفش رو شنیده بودم .
سرش را چند بار تکان تکان داد و موشکافانه نگاهم کرد. اما چیزی نگفت. برخاستم. چون
ظاهرا حرفی برای زدن باقی نمانده بود .
رو به فروشنده خوش اخلاق گفت:
_از انبار دایی جان ناپلئون رو براشون بیار. تو اون طبقه ته انباره. تو کارتنها… همون که
یه بار اسحاق رفت بالای قفسه، از روش افتاد.
فروشنده برخاست و به انبار رفت .
با ذوقی کودکانه گفتم:
_وای من عاشق سریالش بودم. کتابش هم به قشنگی سریالشه؟
_از اون هم بهتره…
مکث کرد و نگاهی به ساعتش کرد و با دستش اشاره کرد و گفت:
_بشین تا بیاره …
دوباره و با لذت روی صندلی ولو شدم. باز هم لرز کردم و بیشتر در خودم فرو رفتم .
_از کدوم شخصیت بیشتر خوشت می اومد؟
بدون فکر گفتم:
_اسدالله میرزا و خانم عزیز السطنه…
کمی فکر کردم و گفتم:
_دوستعلی هم بامزه بود .
چانه اش را بالا برد .
_سعید چی؟ راوی؟
سرم را به نشانه نفی تکان دادم و گفتم:
_نه سعید فقط راوی بود برام .
سرش را یک بار پایین و بالا برد .
_کتاب رو بخون شاید نظرت عوض بشه. این کتاب جز عجایبه. زمان قبل از انقلاب، به
خاطر ادبیات مستهجنش ممنوع الچاپ بود. بعد از انقلاب یه چند باری چاپ شد و بعد به این
نتیجه رسیدن که باز هم ممنوع الچاپ بشه، بهتره.
دستم را زیر چانه ام زدم و گفتم:
_چه فاکتورهایی باعث میشه یه اثر تجدید چاپ نشه یا اصلا مجوز نگیره؟ اصلا میشه یه
اثر مجوز نگیره؟
لبانش را با حالت فریبنده ایی جلو داد. لبانی پر و هوس انگیز داشت. دهانش کمی گشاد بود،
ولی به صورت درشت و محکم اش می امد .
_یه اثر ممکنه چندین و چند بار بره ممیزی و برگرده. اصلاحیه بخوره و دوباره بره و بیاد.
ولی خیلی کم پیش میاد که اثری اصلا مجوز نگیره. مگه اینکه…
سرش را با حالتی جدی تکان تکان داد و ادامه داد .
_یه مشکلی از بیخ و بن داشته باشه. سیاسی باشه یا مورد منشوری داشته باشه. مثلا
قهرمان داستان کاملا همجنسگرا باشه و به هیچ عنوان هم نشه یه جوری اون رو تو
اصلاحیه ماست مالی کرد. یا مثلا مواردی باشه که یه مذهب دیگه رو به طور علنی یه
جورهایی تبلیغ کنه. خب اینها موارد خیلی خاصی که نویسنده یا باید از خیر کارش بگذره،
یا باید کلا از نو بکوبه و بسازه.
با تعجب نگاهش کردم. این اولین مکالمه طولانی بود که داشت. کاملا مشخص بود که به
کارش وارد است و دوست دارد که در حیطه کارش حرف بزند. به نظر می رسید که مرد
صحبت های کاری و منطقی است .
_خیلی جالبه! نمی دونستم. کتابی هست که بدون اصلاحیه خوردن هم چاپ بشه؟
_اره. خیلی. بعضی نویسنده ها به مرور دستشون میاد که چه مواردی ممیزی می خوره و
خب به الطبع، رعایت می کنن .
فروشنده کتاب را اورد و مقابل من روی میز گذاشت. سرم را بلند کرد و تشکر کردم. با
خوشرویی سرش را تکان داد. کتاب به شدت قدیمی بود. بوی کهنگی میداد و روی
صفحاتش هم لکه های نقطه مانند کوچک سیاه ایجاد شده بود که نشان از کهنگی و باز نشدن
کتاب داشت. طرح جلد جالب بود. یک جور نقاشی بود. با شخصیت خود دایی جان، که با
کلاه ناپلئونی سوار بر اسب بود .
_چه نوع کتابهایی منتشر می کنید؟ دانشگاهی؟
_نه… بیشتر شعر کار می کنیم. ولی اگر رمان خوب هم به دستم بیاد، چاپ می کنم. من
ناشر پرکاری در زمینه چاپ رمان نیستم. یکم گزینشی و وسواسی چاپ می کنم .
دوباره نگاهی به ساعتش کرد. به سرعت برخاستم و کارتم را در اوردم و به فروشنده دادم .
_ببخشید… مثل اینکه من مزاحمتون شدم.
برخاست و کتش را از پشت صندلی برداشت و تن کرد و خیلی جدی گفت:
_مزاحم نیستی. یه دانشجوی کتاب خون، هیچ وقت مزاحم من نیست .
لبخند وسیعی زدم .
_باید یه سر برم پیش برادرم .
_اتفاقا منم باید برم شرکت .
کیفش را برداشت. فروشنده هم کارت مرا همراه با فیش خرید به من پس داد. با حرکت
دستش مرا به بیرون راهنمایی کرد. با فروشنده خداحافظی کردم و با هم از در مغازه بیرون
امدیم .
_ماشین داری؟
_نه نیاوردم .
چیزی نگفت. ولی وقتی از پاساژ بیرون امدیم با دستش به سمت راست اشاره کرد و گفت:
_ماشین تو پارکینگه. اگر دوست داری می رسونمت. مسیرمون یکیه.
نگاهش کردم. خونسرد، همان طور که راه می رفت سوییچ را در دستش تاب میداد. حتی به
من نگاه هم نکرد. به نظر می رسید که تعارف اش فقط به خاطر این باشد که من یک دختر
کتابخوان هستم و در ضمن مسیرمان هم یکی است .
_مرسی. اگر مزاحمتون نیستم…
چیزی نگفت و تنها سرش را تکان داد. تا رسیدن به پارکینگ در سکوت راه رفتیم. کاملا
مشخص بود که حرف زدن او فقط حول یک محور می چرخد. کتاب و کار و درس و
دانشگاه .
وقتی که سوار شدیم. با ملاحضه بخاری را زد و روی من تنظیم کرد. برای لحظه ی
کوتاهی وقتی که داشت از پارکینگ بالا می امد، کیسه کتاب از روی پاهایم سر خورد و
کف ماشین افتاد. خم شدم تا بردارم، ولی کمر بندم مانع شد. کمربند را باز کردم و خم شدم
تا کتاب را بردارم، ولی او ترمز شدیدی گرفت و من با بالای سرم، توی داشبور رفتم. ابتدا
صدای ترق شکستن پلاستیک داشبورد امد و بعد درد بود که در گردن و سرم پیچید و بعد
او بود با شدت پس گردن مرا گرفت و به عقب کشید. چشمانش ترسیده و هول کرده بود.
دستی را بالا کشید و همان جا مقابل پیاده رو ایستاد. مردم می ایستادند و ما را نگاه می
کردند. احتمالا ترسی که در نگاه او بود، بازتاب ترس، در چشمان خودم بود. زبانم بند رفته
بود .
دستم را به گردنم بردم و با نگاه کوتاهی به داشبوردش که احتمالا شکسته بود، زمزمه
کردم .
_ببخشید! فکر کنم داشبورد شکست .
نفس راحتی که کشید، کاملا محسوس بود. دستی را پایین داد و حرکت کرد و کاملا از
پارکینگ بیرون امد و کنار خیابان ایستاد. با اینکه توقف ممنوع بود، ولی فلاشر را زد و
ایستاد .
هیچ حرکت و ژستی که معمولا این جور مواقع مردها انجام می دهند، انجام نداد. تنها به
روبه رو خیره شد و خیلی جدی پرسید:
_اون پایین چی کار می کردی؟
سرخ شدم و گفتم:
_کتابم افتاد. داشتم کتابم رو برمی داشتم.
سرش را کج کرد و مرا نگاه کرد و گفت:
_با کمر بند باز؟
بیشتر سرخ شدم. لحن اش حتی پرخاش گونه هم نبود. کاملا جدی و ارام بود. چیزی نگفتم.
سرش را چند بار تکان تکان داد و هومی کشید و گفت:
_اگر اتفاقی برات افتاده بود، من باید جواب پدر و مادرت رو چی می دادم؟
حالا لحنش کمی با توبیخ همراه شد. اما همچنان ارام ولی جدی بود. زمزمه کردم .
_مادر ندارم. پدرم هم ازدواج مجدد کرده و سرش به زندگیش گرمه. الان یک هفته است
ندیدمش. احتمالا شاید فقط باید به جناب سرهنگ جواب پس می دادین .
نمی دانم چرا این حرف را زدم. این مسائل خیلی خصوصی بودند. چیزهایی بودند که حتی
هم کلاسی های من در دانشگاه هم از ان خبر نداشتند. نگاهم کرد. کمی حالت چشمانش
عوض شد. پلک هایش پایین افتاد و حالت صورتش ارام شد. فک منقبضش، شل شد. دهانش
را باز کرد ولی دوباره بست. نگاهش را از من گرفت و به روبه رو نگاه کرد .
_خواهر و برادر چی؟
اهی کشیدم و هم چنان که گردنم را ماساژ می دادم، گفتم:
_خواهرم سال قبل فوت شد. برادر هم ندارم .
نگاهم نکرد. هم چنان به روبه رو نگاه می کرد. چند لحظه بعد روشن کرد و راه افتاد.
متوجه شدم در مسیری افتاده است که منتهی به شرکت نمی شد. ارام می راند. خیلی ارام و
با رعایت کامل مقررات. پشت هر چراغ خطر زرد، می ایستاد و بعد از سبز کامل، حرکت
می کرد. ارنجش را به گوشه پنجره تکیه داده بود و انگشت اشاره اش را مقابل دهانش
گرفته بود و در سکوت رانندگی می کرد. فقط می راند. حتی یک کلمه هم حرفی نمی زد.
عاقبت با زنگ تلفنی که احتمالا از طرف مهیار بود، در مسیر شرکت افتاد .
مقابل شرکت ایستاد و گفت:
_تنهایت رو با کتاب پر می کنی؟
با لبخند سرم را تکان دادم.
_بعد از فوت خواهرم، بیمارگونه کتاب می خونم. وقتی که می خونم از این دنیا فرار می
کنم، می رم تو دنیای دیگه .
چند لحظه متفکرانه نگاهم کرد. بعد همان طور که ماشین را خاموش می کرد، گفت:
_پنج شنبه یه جلسه معرفی کتاب تو بخش ادبیات دانشگاه ماست. اگر دوست داشتی بیا .
با ذوق گفتم:
_دوست دارم .
گوشه لبش بالا رفت و به طرف من کج شد و کیفش را از صندلی عقب برداشت و ادرس
دانشگاه و شماره ساختمان و ساعت جلسه را با طمائنینه دو بار تکرار کرد .
وقتی که می خواست پیاده شود به داشبوردش اشاره کردم و گفتم:
_متاسفم. فکر کنم شکست .
چانه اش را بالا برد و بی تفاوت گفت:
_مهم نیست. به خیر گذشت .
وقتی که از ماشین پیاده شدیم . برای لحظه ایی سرم را بلند کردم تا بر طبق عادت این چند
روز تابلو را نگاه کنم، ولی حاج محراب را دیدم که از پشت پنجره ما را نگاه می کرد.
نفسم حبس شد و مثل یک جوجه به دنبال او راه افتادم. در اسانسور گفتم:
_برادرتون ما رو با هم دید .
سرش چرخید و با حالتی مبهم نگاهم کرد.
_مهیار؟
_نه حاج محراب…
با حیرت دیدم که خندید. نرم و ارام. خنده هایش خاص بود. کوتاه و تک خنده. چیزی نگفت
و تنها با لبخند به شماره طبقات نگاه کرد .
_چی خنده داره؟
بدون انکه نگاهم کند، گفت:
_مهم نیست .
در را باز کرد و کنار ایستاد تا من ابتدا خارج شوم .
با پگاه که با عجله پوشه ابی رنگ مربوط به شرکت در دستش بود و از واحد خودمان به
طرف واحد تهامی ها می رفت، سینه به سینه شدم .
_اوه… اومدی؟
بعد با دیدن یاری مکث کرد و با خوش رویی سلام کرد. بعد نگاه تیز و تندی به من کرد.
نگاهش را نادیده گرفتم و گفتم:
_کجا؟
چشمکی زد و گفت
_می خوایم با حاج محراب به تفاهم به علاوه پنج برسیم…
مکث کرد و به یاری نگاه کرد و بعد من و با خنده و لحن بامزه ایی گفت:
_طاری داره مخشون رو میزنه .
یاری خونسرد گفت:
_مطمئنید با خود حاجی صحبت می کنید؟
پگاه هراسان گفت:
_نگین تو رو خدا؟…
بعد مکث کرد و صدایش را اهسته کرد و گفت:
_خدا کنه امروز از دنده راست بلند شده باشن .
یاری لبخند بامزه ایی زد و گفت:
_حاجی اصلا از روی هیچ دنده ایی بلند نمیشه. طاق باز می خوابه .
پگاه خندید و گفت:
_سبحان الله… خدا رحممون کنه پس!
یاری باز هم به خنده افتاد و دستش را روی صورتش کشید ولی چیزی نگفت. باز هم
مودبانه ایستاد تا ابتدا من و پگاه به داخل برویم. در راهروی شرکت تهامی ها، صدای بلند
صحبت کردن طاهر و مهیار می امد. پگاه ضربه ایی به در اتاقی که بسته بود و صدای
صحبت از ان جا می امد، زد و داخل شد.
مهیار و طاهر پشت میز بزرگی نشسته بودند. مقابل طاهر یک لپ تاپ باز بود و مهیار
چیزی را از درون ان نشان میداد و توضیح می داد. حاج محراب، هم چنان پشت پنجره
ایستاده بود. دست به سینه و ارام. با امدن ما چرخید و با دقت من و یاری را نگاه کرد.
چیزی نگفت و حالت نگاهش هم، به هیچ وجه منتقل کننده احساس اش نبود. سرد و جدی و
ارام .
مجبور بودم که اعتراف کنم که یاری از لحاظ شخصیتی کاملا شبیه به حاج محراب بود و
مهیار یک تکه کاملا متفاوت از این خانواده بود. طوری که به نظر می رسید یاری و
محراب تنی باشند نه مهیار و محراب .
دست و پایم را گم کردم و سلامی زیر لبی به جمع دادم و رفتم و کنار دست پگاه که با دقت
مشغول بحث با مهیار بود نشستم. زیر چشمی نگاهی به حاج محراب کردم. نگاهش رو به
یاری بود. به یاری نگاه کردم. ارام و خونسرد دستانش را در جیب شلوراش کرده بود و
دقیقا مقابل حاج محراب ایستاده بود و نگاهش می کرد. حاج محراب چیزی اهسته گفت که
نشنیدم و یاری فقط چند لحظه نگاهش کرد و بعد سرش را با بی حوصلگی تکان داد .
نگاهم را دزدیدم و به پگاه نگاه کردم. هم چنان با جدیدت بحث طاهر و مهیار را دنبال می
کرد. روی بحث انها تمرکز کردم. درباره صادرات خشکبار صحبت می کردند. اینکه
چگونه خشکبار را به خارج می فرستند و انجا بسته بندی را انجام می دهند. شرکتی که انجا
داشتند کار بسته بندی را انجام می داد و بازار را در اختیار داشت .
کم کم من هم راغب شدم و وارد با دقت بیشتری بحث را دنبال کردم. بحث از خشکبار به
دانه های روغنی و روغن کشید. صادرات دانه روغنی و واردات روغن خوراکی. روغن
در این جا بسته بندی می شد .
تقریبا یک ساعت بعد به نظر می رسید که پگاه و طاهر اطلاعات خوبی از مهیار بیرون
کشیده اند ولی قطعا نه ان چیزی که ما به دنبالش بودیم. اگر هم پولشویی بود و کار خلافی
انجام می شد مشخص بود که انها به این سرعت ان را بروز نمی دادند و به اصطلاح اگر
هم قرار بود سوتی انجام شود، قطعا به این سرعت و زودی نخواهد بود .
تمام توضیحاتی که می دادند کاملا قانونی بود. حتی به نظر می رسید که زیاد از حد قانونی
باشد. کاملا شسته و رفته و بدون کوچکترین خطایی. حتی یک قبض کوچک نپرداخته برق
هم نداشتند .
یک ساعت بعد در حالیکه پگاه و طاهر و مهیار هم چنان صحبت می کردند من لحظه به
لحظه حالم بدتر می شد و درد گردن و فرق سرم هم به سرماخوردگی و چاییدن اضافه شده
بود. برخاستم و عذر خواهانه به واحد خودمان رفتم. یاری در بیرون اتاقی که صحبت ها
انجام می شد، پشت میزی با حاج محراب نشسته بود. حاج محراب چیزی می گفت و یاری
در سکوت به او زل زده بود. حالت نگاهش مثل کسی بود که مجبور به ایستادن و گوش
دادن است. خداحافظی کوتاهی با انها کردم. حاج محراب تنها با تکان سر جوابم را داد و
یاری هم بی حوصله خداحافظی زیر لبی کرد .
به واحد خودمان برگشتم و روی مبل کهنه، و در کنار شوفاژ نشستم. کمی که گرم شدم
برخاستم و اسنپ گرفتم و برای پگاه پیامک گذاشتم که حالم خوش نبود و به خانه رفتم .
وقتی که مقابل خانه رسیدم جناب سرهنگ با پیژامه مامان دوز چهار خانه اش مشغول اب
دادن به باغچه مقابل در بود. پیژامه اش همراه با کاپشن بادگیر و عینک افتابی، مرا به خنده
انداخت. هیچ کس مثل جناب سرهنگ استاد تیپ های عجق وجق نبود. با دیدن من گفت:
_فرین جان… یه سر بیا یه نگاه به این ماهواره من بنداز. قفل کرده .
راهم را کج کردم و از کنار دستش رد شدم و گفتم:
_احتمالا دوباره رفته روی ریست فکتوری .
در خانه بوی کباب تابه ایی می امد. تنها غذایی که سرهنگ در درست کردنش مهارت
داشت، کباب تابه ایی بود. کنترل ماهواره را برداشتم و روی مبلی که نزدیک به تلوزیون
بود، نشستم. جناب سرهنگ به داخل امد و به اشپزخانه رفت و برایم چای ریخت .
_چطوری تو؟
چای را روی میز کنار دستم گذاشت .
_مرسی. شما خوبین؟
کنارم نشست و با فیگور جالبی پایش را روی پای دیگرش انداخت. دمپایی های رو فرشی
پارچه ایی رو بسته به پا داشت .
_دانشگاه بودی؟
قبل از جواب، عطسه ایی زدم .
_اره…
_سرما خوردی انگاری دختر جون .
دکمه سرچ خودکار کانال را زدم و کنترل را کنار گذاشتم و چایم را برداشتم و گفتم:
_اره انگاری… شما چه خبر؟
با هیجان گفت:
_هما برام وقت عکاسی گرفته. قراره امروز هم بیاد لباس هام رو بده خشک شویی .
با کنجکاوی پرسیدم.
_عکاسی برای چی؟
مثل پیر زنهای وراج و بامزه کمی خم شد و گفت:
_نگفته بودم بهت؟
با تعجب چانه اش را بالا برد. مثل اینکه موضوع خیلی مهمی را فراموش کرده بود .
_قراره من و بیوک اقا، لباس نظامی مون رو بپوشیم بریم عکس بندازیم. اتلیه .
_برای چی؟
خیلی خونسرد گفت:
_برای اگهی ترحیممون!
واق کوتاهی از دهانم در رفت و دستم را جلو دهانم گرفتم .
_چی می گین جناب سرهنگ؟
با محبت سرش را تکان تکان داد و دستش را روی دستم گذاشت .
_دختر جون من صد سالمه، باید به فکر باشم. دلم می خواد اگهی ترحیمم با عکس نظامی
باشه. عکس جدید نداشتم .
چشمانم اشک الود شد .
_شما صد سالتون نیست! شما فقط هشتاد سالتونه !
خندید .
_بیست سال این ور و اون ور، برای ادمی به سن من، دیگه شوخیه دختر جون.
زیر گریه زدم. دستانم را جلوی صورتم گرفتم وهای های گریستم .
_فرین…
تعجب و محبت و نگرانی از تمام همین یک کلمه هویدا بود. یک دستش را روی شانه ام
گذاشت و بادست دیگرش، دستانم را از صورتم جدا کرد. خم شد و از کنار دستش دستمال
برداشت و با ملایمت صورتم را خشک کرد.
_ببینمت؟ گریه برای چیه دختر جون؟
_تو رو خدا جناب سرهنگ، من تحمل رفتن شما رو دیگه ندارم .
خندید .
_من که نگفتم همین امروز می خوام بمیرم. با عزرایل هم هیچ زد و بندی نکردم! ولی
دوست دارم اماده باشم. همین .
با انگشت اشاره اش که خمیده و پر از گره بود، گونه ام را نوازش کرد .
_گریه نکن دختر جون. منم اصلا طاقت دیدن گریه تو یکی رو ندارم .
متوجه شدم که چشمان پیر و کوچک شده اش، پر از اشک شد .
دستش را محکم بین دستانم گرفتم .
_پس تو رو خدا از این حرفها نزنید .
خندید .
_باشه دختر جون…
صدای زنگ امد. برخاست و رفت تا در را باز کند. هما دخترش بود. بزرگترین فرزندش.
پسرش ارش، همسن من بود و اتفاقا در دانشگاه ما هم درس می خواند. اخم های هما هم در
هم بود. با دیدن من کمی اخلاقش نرم شد ولی با دیدن صورت گریان و چشمان اشک الود
من، رو به جناب سرهنگ اخم کرد و چپ چپ نگاهش کرد. اما جناب سرهنگ خیلی
خونسرد شانه اش را بالا برد و به اتاق رفت تا لباس های نظامی اش را بیاورد. به احترام
هما برخاستم. جلو امد و با هم دیده بوسی کردیم .
_چطوری فرین جان؟ خوبی؟ جویای احوالت از ارش و اقا جون هست .
_ممنون هما خانم. شما خوبین؟ اقای ایمانی خوب هستن؟ ازیتا جان خوبن؟
تشکر کرد و گفت:
_گفت که می خواد چی کار کنه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:
_این چه کاریه؟ اخه ادم زنده میره برای اگهی ترحیم خودش عکس می اندازه؟
اهی از سر بیچارگی کشید و گفت:
_پارسال یادته اون دوستش سرهنگ غفاری فوت شد؟ از اون موقع به بعد بابا وسواس
مردن پیدا کرده…
مکث کرد و صدایش را اهسته کرد و گفت:
_البته بیوک اقا هم به این مسئله دامن می زنه .
اهی کشیدم و گفتم:
_اصلا وقتی گفت، من قلبم ایستاد .
دستش را روی شانه ام گذاشت و فشرد .
_الهی بمیرم. تو خیلی کمکی این جا. همیشه به همه میگم. می گم اگر فرین نبود، ما از
استرس تنهایی اقا جون سکته کرده بودیم تا حالا. خدا تو رو برای ما فرستاد .
لبخند زدم .
_من هیچ کاری نمی کنم. اگر هم کاری می کنم، از جون و دلمه .
خم شد و گونه ام را بوسید.
_می دونم فدات شم! همیشه صحبت خوبیت بین من و داداش و زن داداش هست .
سرهنگ از اتاق بیرون امد و لباس هایش را که با کاور رویش را پوشانده بود، به هما داد و
درباره وقت اتلیه پرسید. کاملا راجع به این مسئله جدی بود و مشخص بود که کوتاه بیا هم
نیست .
کمی با هما صحبت کردیم و بعد از اینکه ماهواره درست شد، من هم خداحافظی کردم و به
خانه برگشتم. با همان لباس لحظه ایی کنار شوفاژ نشستم و خودم را گرم کردم. سرم درد
می کرد. درست وسط سرم، جایی که ضربه خورده بود، کمی برامده شده بود و پوستش
حساس شده بود. برخاستم و دوش ابگرمی گرفتم و دو تا قرص سرما خوردگی را با معده
خالی خوردم و همان جا کنار شوفاژ در هال خوابیدم .
زمانی که پگاه با یک بسته سوپ اماده برگشت، من خواب و بیدار تنها سرم را از زیر
لحاف بیرون اوردم و دوباره خوابیدم .
زمانی که پگاه با یک بسته سوپ اماده برگشت، من خواب و بیدار تنها سرم را از زیر
لحاف بیرون اوردم و دوباره خوابیدم. حتی برای خوردن شام هم بیدار نشدم. به طور مبهمی
احساس کردم که پگاه تکانم داد و گفت که چیزی بخورم، ولی بیدار نشدم و تا صبح خوابیدم.
صبح کمی بهتر شده بودم. سر و گردنم هنوز دردناک بود، ولی به جز بینی کیپم، بقیه علایم
سرماخوردگی از بین رفته بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x