رمان دلبر استاد پارت آخر4 سال پیش۳۱ دیدگاه 5 ماه بعد روزهای آخر بار داریم بود. کم خودم مشکل داشتم هیلداهم دیوونم کرده بود و چند ثانیه یه بار زنگ میزد که برات عکس فرستادم ببین کدوم…
رمان دلبر استاد پارت 724 سال پیش۱۰ دیدگاه #شاهرخ از شدت حرص دستم مشت شده بود… کثافت عوضی به دلبر پیام داده بود و میخواست بکشونتش رستوران! تو سکوت داشتم خودخوری میکردم که فرهاد پرسید: _چیشده؟…
رمان دلبر استاد پارت 714 سال پیش۹ دیدگاه بی معطلی گوشی رو قطع کردم و شماره فرهاد و گرفتم دیگه نمیتونستم صبر کنم هلن هر لحظه داشت به دلبر و زندگیم نزدیک و نزدیک تر میشد و…
رمان دلبر استاد پارت 704 سال پیش۵ دیدگاه انقدر غرق شنیدن صداها بود که تا خواستم حرفی بزنم دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و با تمرکز به اون حرقا گوش کرد، دل تو دلم نبود…
رمان دلبر استاد پارت 694 سال پیش۷ دیدگاه انقدر غرق بازی بودن که حتی متوجه حضورمون نشدن و بالاخره با لگدی که یلدا به پای عماد زد فهمیدن دوتا موجود زنده یه ربعه که زل زدن بهشون!…
رمان دلبر استاد پارت 684 سال پیش۴ دیدگاه آخر شب بود که برگشتیم، هرچی من و شاهرخ له و خسته بودیم مامان مهین پرانرژی بود انقدر پر انرژی که نشسته بود جلو تلویزیون و همزمان با دیدن…
رمان دلبر استاد پارت 674 سال پیش۴ دیدگاه #دلبر مامان مهین تو اتاق درحال استراحت بود و من از سر بیکاری فیلم میدیدم که صدای زنگ گوشیم حواسم و پرت خودش کرد. گوشی رو از رو میز…
رمان دلبر استاد پارت 664 سال پیش۶ دیدگاه احساس سیری که کردم دستی رو شکمم کشیدم: _میتونیم بریم بقیه خونه رو ببینیم دیگه حرفی واسه گفتن نداشت که جلو جلو راه افتاد و جلوی پله ها وایساد:…
رمان دلبر استاد پارت 654 سال پیش۱۷ دیدگاه خندیدم و راه افتادنش به سمت بیرون مهلت حرف دیگه ای و نداد همینطور که میرفتیم پایین آروم گفت: _حواست باشه فعلا هیچکس تو این خونه نباید بفهمه که…
رمان دلبر استاد پارت 644 سال پیش۱۲ دیدگاه سری به نشونه تایید تکون داد: _خداروشکر کن که این درخواست طلاق باعث شد به خودت بیای و بفهمی چی و داری از دست میدی! با خنده گفتم: _باشه…
رمان دلبر استاد پارت 634 سال پیش۱۵ دیدگاه با خنده ادامه داد: _یه وقتم این توله سگت یه چیزیش میشه من میمونم و هند جگرخوار شاهرخ توتونچی! حرفاش حسابی به خنده انداخته بودم که با مشت کوبیدم…
رمان دلبر استاد پارت 624 سال پیش۱۷ دیدگاه #شاهرخ بد شدن حالش بعد از شنیدن حرفام باعث شد تا دوباره خودم و لعنت کنم من در حق دلبر چه بدی ها که نکرده بودم! کنار تختش روی…
رمان دلبر استاد پارت 614 سال پیش۴۲ دیدگاه این و که گفت ضربان قلبم بیشتر و بیشتر شد نمیدونستم داره از چی حرف میزنه و بعد از رفتنم تو اون خونه چه اتفاقایی افتاده اما انگار یه…
رمان دلبر استاد پارت 604 سال پیش۲۸ دیدگاه و راه افتاد سمت در که با صدای تقریبا بلندی گفتم: _هرکاری میخوای بکنی بکن فقط قبلش یادت باشه که کم میتونم زنگ بزنم به… چرخید سمتم: _مهلت صیغه…
رمان دلبر استاد پارت 594 سال پیش۹ دیدگاه چپ چپ نگاهم کرد: _یه جوری میگی انگار من نگهبان اون قصر بودم و تو هفته ای یهبار میومدی دیدنم و ضایع برمیگشتی! با یادآوری اینکه چند بار به…