مادرش عجب عنوان مناسبی برای حالش پیدا کرده بود. -برو مامان . خیالت راحت باشه… -پیراهنتم بپوشیها… زنیکه خیاطه گوشم و برید واسه دوختنش اما خیلی خوشگل دوختتش.. پوشک…
رعنا به حرف هیچکدام از اعضای خانوادهاش اهمیتی نمیداد. همهی فکرش رفتن معین بود. -چه حرفی؟ حرفی نیست. برو… و چون تعلل معین را دید باز التماس کرد. -توروخدا…