رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 37

۳ دیدگاه
  -الووووو! این پیام بعدی بود که به گوشی‌اش رسید. گوشی را برداشت و در حالی که سعی میکرد به تکه‌ی پارچه و ربط آن به معین و صد البته…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 36

۴ دیدگاه
  آسیه نرم به گونه کوبید. -صلوات بفرستید جون مامان…بیا برو بشین مادر…از داداشت هم به دل نگیر …نگرانه… -نگرانه چی؟ بچه صغیره مگه رعنا؟ حتما کاری داشته رفته بیرون……
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 35

۱ دیدگاه
  نگاهش را از پدرش گرفت و به مجیدی داد که با صورت سرخ شده مرضیه را که بر سر راهش ایستاده بود کنار زد و خودش را به معین…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 34

۲ دیدگاه
  رعنا جوری سرش را بالا گرفت که گردنش تقی صدا داد. -م…مجید… -آره دیگه…حاج مجیدمون… خواست چیز دیگری بگوید و اصلا از مهمان نوازی مسخره‌ی ظاهری‌اش تشکر نکرده برای…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 33

۳ دیدگاه
  -بیا برو…بیا برو تا یه کاری دست خودم و خودت ندادم. رعنا چادرش را زیر بغل زد تا زیر دست و پا نپیچد. آنجا بود که چشم معین به…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 32

۲ دیدگاه
  با شنیدن صدای سیا بدتر حرصی شد. -دستم بهتون برسه پاره‌اید به ولای علی…حرف آدم تو گوشتون نمیره، نه ؟ -داداش من شرمنده‌تم…ممد مسته‌.‌..تو به دل نگیر‌… -مسته که…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 31

۳ دیدگاه
  هاج و واج پرسید. -تا…تاخیری؟ معین بالاخره سرش را از توی گوشی بالا آورد و نیم رخش را به سمت دخترک سرخ شده گرداند. چشمش که به گونه های…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 30

۲ دیدگاه
  -کجا خب ؟ جاش و به من بگو. جاش و به من بگو بعد برو. -که باز بهم بگی هِری؟ انگار کسی لب های معین را به هم دوخت.…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 29

۲ دیدگاه
  بعد ساعتش را پیش چشمش بالا گرفت و پچ زد: -راستی رعنا. من خیلی وقته اینجا درست حسابی زندگی نمیکنم آمارش از دستم درومده تو که هنوز اینجایی مجید…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 28

۲ دیدگاه
  نگاه دلخور رعنا که کش آمد معین سر جنباند. -ها؟ چیه؟ نمیخواستی بری مگه؟ به سلامت دیگه. به سلامت… گفت و پشت سر رعنا در را نیمه بسته کرد.…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 27

۲ دیدگاه
  _اگه هم که خودت میخاری که اون کلا بحثش جداست. چشم های رعنا درشت شد. مردک ذره‌ای شرم و حیا در هیچ کجای وجودش پیدا نمیشد. _آقا معین؟ _چیه؟…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت 26

۳ دیدگاه
  در آستانه ی در ایستاد و نالید. _آقا سید معین… عمدی نگفته بود اما با شدت زبانش را گاز گرفت. انگار تازه به خاطرش رسید که درست همان چیزی…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۲۵

۱ دیدگاه
  با صدای تقی که از اتاق خواب به گوش رسید حرف مجید نیمه کاره در دهانش رها شد و برای لحظاتی به رعنا که فاصله‌ای تا قطع شدن کامل…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۲۴

۳ دیدگاه
  رعنا چادرش را جلو کشید.   -چمدونه…   گفت و قبل از آن که مجید چیز دیگری بپرسد ادامه داد.   -یه سری لباس لازم دارم ببرم طبقه‌‌ی پایین…
رمان شاهرگ

رمان شاهرگ پارت ۲۳

۲ دیدگاه
  رعنا وسط گریه خندید. زن عجیبی بود. یک نمونه‌ی نادر که معین نظیرش را در این همه برخوردش با زن های رنگ و وارنگ اطرافش به هیچ عنوان نداشت.…