رمان شیطان یاغی پارت 1931 روز پیشبدون دیدگاه افسون دیگر تحمل نداشت… داشت از حال می رفت. حالش بد بود و داشت تمام انرژی اش تحلیل می رفت و از درد باردیگر جیغ زد و پاشا را…
رمان شیطان یاغی پارت 1921 هفته پیشبدون دیدگاه سه ساعت گذشته بود و تمام شهر را زیر و رو کرده بود ولی هیچی… از سر و رویش عرق می ریخت. حالش خوش نبود… کامران بین مرگ و…
رمان شیطان یاغی پارت1912 هفته پیش۱ دیدگاه پاشا سریع نگاهی به دور و اطراف انداخت و موشکافانه اطراف را زیر نظر گرفت… این مردک بیخ گوشش بود. تک تک پرستار و خدمه را نگاه می…
رمان شیطان یاغی پارت1903 هفته پیشبدون دیدگاه با تدابیر امنیتی شدیدی افسون را به بیمارستان آورده بود و دخترک از دردهای لحظه ای عاصی شده که استرس هم بدتر بهش دامن زده بود. توی تمام…
رمان شیطان یاغی پارت1894 هفته پیشبدون دیدگاه -چه حقیقتی رو بگم وقتی حامله است و می ترسم یراش مشکل پیش بیاد…! بابک کوتاه نیامد. -بهش بگو پاشا… قبل از اینکه دیر بشه بهش بگو تو…
رمان شیطان یاغی پارت1881 ماه پیشبدون دیدگاه به ان خانه رفتند و ان جا را زیر و رو کردند اما چیزی پیدا نکردند ولی او پاشا بود و با حس ششم قوی که داشت، می…
رمان شیطان یاغی پارت1871 ماه پیشبدون دیدگاه ابروهای پاشا درهم تر شد. -شش تا یا دوازده تا…؟! افسون خنده اش گرفت. -خب این رو هم در نظر بگیر که دوتا هستن…! -تو اینو در نظر…
رمان شیطان یاغی پارت1861 ماه پیش۳ دیدگاه بابک کفری شد. -پاشا این می خواد جور دیگه تلافی کنه…! پاشا از عصبانیت روی پا بند نبود… به سختی داشت خودش را کنترل می کرد… عکس را…
رمان شیطان یاغی پارت1852 ماه پیشبدون دیدگاه پاشا با خوابیدن دخترک به ساختمان محافظ ها برگشت… در سلام محافظ ها تنها سری تکان می داد و رد می شد که به اتاق…
رمان شیطان یاغی پارت1842 ماه پیش۱ دیدگاه بهار خواست با تشر باز حرف بزند و حرف از زیر زبان مردی بیرون بکشد که سرش هم می رفت هیچ حرفی از زبانش خارج نمی شد… آنها…
رمان شیطان یاغی پارت1832 ماه پیشبدون دیدگاه بهار اخم کرده خیره بابک شد که سرش توی گوشی بود و هرزگاهی هم لپ تاپ جلویش را دید میزد… -میشه نگات و بدی به من…؟! بابک آنقدر…
رمان شیطان یاغی پارت1822 ماه پیشبدون دیدگاه -هم مادر هم بچه ها در سلامت کامل هستن…! افسون متعجب به پاشا نگاه می کند که مرد چشمکی بهش زد و بغل گوشش آرام زمزمه…
رمان شیطان یاغی پارت1812 ماه پیشبدون دیدگاه چنان هق زد و اشک ریخت که پاشا جا خورد. آذر با اخم پاشا را کنار زد. -نمی بینی حالش بده که توپ و تشر می…
رمان شیطان یاغی پارت1802 ماه پیش۲ دیدگاه لحظه ای نفسش رفت. نگاه آرام و خونسردش یک دفعه برافروخته و نگران شد که بدون جواب دادن گوشی را قطع کرد و با سرعت باور نکردنی…
رمان شیطان یاغی پارت1793 ماه پیش۲ دیدگاه -حق نداری تنهایی کاری انجام بدی…! پاشا خونسرد نگاهش کرد. -ازت نظر نخواستم بابک… من همیشه همین کار و خودم انجام می دادم الان چی فرق…