تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد.. در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش…
زیر گوشم گفت :فدای خنده هات بشم..خانمی..نوکرتم.. رو دستاش بلندم کرد..دستامو دور گردنش حلقه کردم..داشت می رفت سمت اتاق خواب.. با لبخند گفتم :پس شام چی؟!.. با لبخند جذابی نگام…
جواب نمی دادم..فقط نگاهش می کردم..با نگاهم می گفتم اره..دارم دیوونه میشم.. –من هم همینطور..بی قرارتم..بی تابتم..خوابو از چشمام گرفتی..کلافه م کردی..داری دیوونه م می کنی بهار..چرا؟!.. لال شده بودم..هیچی…
اشکم در اومده بود..ولی نباید کوتاه می اومدم..دیگه صبرم تموم شده بود.. براش رقصیدم بستش نبود؟!..حالا ازم می خواد مثل رقاصه ها رفتار کنم؟!..بعد هم بی حیثیتم کنه؟!.. -من نمی…