رمان به تلخی حقیقت پارت 31

۶ دیدگاه
رفته بودیم بیمارستان واسه مامان و نیکلاس … مامان که حالش خوب شد بردنش خونه ولی نیکلاس … بلخره از اتاق آوردنش بیرون … +چیشد آقای دکتر؟! دکتر که مرد…

رمان به تلخی حقیقت پارت 30

۳۲ دیدگاه
پنج تا ماشین سیاه رنگ دنبال هم … زیادی مشکوک بود ولی وختی جون نیکلاس و بقیه افراد تو خطر باشه ، ما ام از همدیگه میپاشیم … مامان و…

رمان به تلخی حقیقت پارت 29

۵۹ دیدگاه
+به به مامان و بابا عشقای خودم! مامان گرفتم تو بغلش و محکم چلوندم ــ وای پسر چقد دلم واست تنگ شده بود! +من بیشترررر کارولینم مثل من بغل کرد…

رمان به تلخی حقیقت پارت 28

۱۶۱ دیدگاه
☆اریک☆ از وختی اومده بود داشت عر میزد..! دیگه طاقت نیاوردم و عصبی گفتم +ناسلامتی تو روانپزشکی! مارسل ام روزی هزار تا از اینا میبینه عین خیالشم نیست! بسه دیگه…

رمان به تلخی حقیقت پارت 27

۲۶ دیدگاه
دو روز بعد… ☆اریک☆ +نیکلاس برو افرادو آماده کن سیگارشو تو حا سیگاری خاموش کرد و نگاشو از پنجره گرفت ، رفت بیرون و بعد ده دیقه زنگ زد که…

رمان به تلخی حقیقت پارت 26

۵۷ دیدگاه
صدایی نیومد… اریکا🚶‍♀️🤍 رفتم تو اتاقش ولی اونجا ام نبود نگرانش شدم ، نکنه اتفاقی افتاده باشه!؟… رفتم تو اتاق مشترکمون و بعله..! دیدم آقا بالشتو بغل کرده و خوابیده…

رمان به تلخی حقیقت پارت 25

۶۸ دیدگاه
+همه هدف بگیرین… ــ چشم ملکهـ +شلیک..! شلیک کردن و تیرشون خورد به جاهای مختلف مانکن … یکی وسط مغزش ، یکی دل و رودش ، یکی پاهاش… ــ اونایی…

رمان به تلخی حقیقت پارت 24

۳۲ دیدگاه
💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕 همه رو دعوت کرده بودیم خونه خودمون … قهوه ها و گذاشتم تو سینی و خواستم ببرمشون که مارسل اومد تو آشپزخونه … ــ بده من ببرم مهربون نگاش…

رمان به تلخی حقیقت پارت 23

۱۰ دیدگاه
دهنم باز موند..! سوالی که تو ذهنم میچرخیدو اریک به زبون آورد … ــ مگه ما … خاله داریم؟! مامان دستی به چشمای خیسش کشید و هیچی نگفت … بابا…

رمان به تلخی حقیقت پارت 22

۳۷ دیدگاه
4 روز بعد … ☆اریکا😎🥺☆ +وای مارسل ببین آرایشم خوبه؟! گوشه لبشو پایین داد و بی حوصله گفت ــ اریکا بدون آرایش قشنگ تری! چپ چپ نگاش کردم و یه…

رمان به تلخی حقیقت پارت 21

۵ دیدگاه
ساعت 8 صب بود که یه وحشی دوس داشتنی پرید روم … +ای کسااااافت! تو کدوم خری؟! ــ ای بیشعووور! قل دومتم! اریک🥺♥ (آخرین باره عوضش میکنم…) (شخصیت اریک عوض…

رمان به تلخی حقیقت پارت 20

۳۷ دیدگاه
+مامان جان مثل اینکه به کارولین زیادی خوش نگذشته..! کارولین ــ نه اتفاقا خیلیم خوب بود! +عه؟! راضی بودی از اقا؟! همه چش غره وحشتناکی بهم رفتن و خفه خون…

رمان به تلخی حقیقت پارت 19

۶۴ دیدگاه
اریکا☆   بعد اینکه کارولین و اریک رفتن مارسل از بابا اجازه گرفت منو ببره خونه خودمون دوتایی..! کارولین🤤😎♥ حسابی خسته بودیم و به محض رسیدن خودمونو انداختیم رو تخت…

رمان به تلخی حقیقت پارت 18

۴۳ دیدگاه
ــ عه اریک! الان نه! ☆کارولین☆ لبامو از جا کند خل وضع! ــ باشه باشه عصبی نشو خوجمله! با عشوه خندیدم و دستشو گرفتم رفتیم پایین و صدای سوت و…

رمان به تلخی حقیقت پارت 17

۴۲ دیدگاه
مارسل رفت پیش مادر و پدرش و حالا من موندا بودم با اریک و مامان بابام… بابا ــ خب اریک از معاملت بگو چیشد ؟طرفت کی بود؟! اریک ــ خوب…