☆اریک☆ از وختی اومده بود داشت عر میزد..! دیگه طاقت نیاوردم و عصبی گفتم +ناسلامتی تو روانپزشکی! مارسل ام روزی هزار تا از اینا میبینه عین خیالشم نیست! بسه دیگه…
صدایی نیومد… اریکا🚶♀️🤍 رفتم تو اتاقش ولی اونجا ام نبود نگرانش شدم ، نکنه اتفاقی افتاده باشه!؟… رفتم تو اتاق مشترکمون و بعله..! دیدم آقا بالشتو بغل کرده و خوابیده…
💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕🤍💕 همه رو دعوت کرده بودیم خونه خودمون … قهوه ها و گذاشتم تو سینی و خواستم ببرمشون که مارسل اومد تو آشپزخونه … ــ بده من ببرم مهربون نگاش…
+مامان جان مثل اینکه به کارولین زیادی خوش نگذشته..! کارولین ــ نه اتفاقا خیلیم خوب بود! +عه؟! راضی بودی از اقا؟! همه چش غره وحشتناکی بهم رفتن و خفه خون…
اریکا☆ بعد اینکه کارولین و اریک رفتن مارسل از بابا اجازه گرفت منو ببره خونه خودمون دوتایی..! کارولین🤤😎♥ حسابی خسته بودیم و به محض رسیدن خودمونو انداختیم رو تخت…