رمان به تلخی حقیقت پارت 31

3
(4)

رفته بودیم بیمارستان واسه مامان و نیکلاس …

مامان که حالش خوب شد بردنش خونه ولی نیکلاس …
بلخره از اتاق آوردنش بیرون …

+چیشد آقای دکتر؟!

دکتر که مرد جوون و تقریبا 27 ساله ای بود دستی تو موهای مشکی رنگش کشید و گفت

ــ هوفففف باید بیشتر حواستون بهش باشه ، زده خودشو ناکار کرده …
معدشو شست و شو دادیم ، باید دید کی به هوش میاد

نگران سری تکون دادم و ازش تشکر کردم
چند لحظه بعد مارسل اومد بالا سر من و نیکلاس …

ــ میبینم که خیلی حواست بهش هست..!

اخم ریزی کردم و گفتم

+داشت میمرد !
خودت که دیدی!

پوزخندی زد و نشست رو صندلی …

ــ کاش انقد که حواست به اونه یه ذره ام به فکر من باشی …

غمگین نگام کرد و من سرمو انداختم پایین …

+انقد نسبت به همسرت بی اعتمادی مارسل؟!

زیر چشمی نگاش کردم…
سرشو چند بار تکون داد و گفت

ــ بحثم این نیست …
میدونی چن وخته دوتایی خلوت نکردیم؟
با همدیگه نرفتیم پارتی؟
نرفتیم کافه؟!
اصلا حواست به این چیزا هست؟!

من انقد مشغله داشتم که زندگیمو فراموش کرده بودم …
شاید راس میگفت…
شاید که نه ، حتما اینطور بود ..!

سرمو بلند کردم و نگامو تو چشمای خسته و دلگیرش دوختم …
این چشمای مشکی مالِ منن…
نمیخوام غم توشون رخنه کنه ، فقد و فقد باید عشق توشون باشه …

قطره اشکی از چشمام چکید و به خودم لعنت فرستادم

دستامو گذاشتم رو چشمام و چند لحظه بعد تو آغوش گرمش فرو رفتم
سرمو تو سینش قایم کرد و بی صدا گریه کردم

ــ گریه نکن ، بهت گفته بودم که …
اشکات شیشه عمر منن
میخوای از عمرم کم بشه؟!

با صدای ضعیفی گفتم

+نه ..
من بدون تو میمیرم

بوسه ای رو موهام کاشت و محکم تر تو بغلش چفتم کرد …

🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻

2 روز بعد…

ــ چی میخوری جیگر؟!

چشمکی زدم و منو رو سر دادم سمتش …

+هرچی عشقم میخوره!

تو گلو خندید و دوتا موکا سفارش داد با کیک قهوه …

ــ فهمیدی کیا حمله کرده بودن به اریک؟!

+نه ، کیا؟!

ــ شاهین و گروهش …

نوچی کردم و گفتم

+باید زود تر کارو تموم کنیم …
ولش کن الان مارسل ، اومدیم خوش بگذرونیم …
شبم که پارتی دعوتیم
مگه نه؟!

ــ اوف ، اره…

بوسی براش فرستادم که همون لحظه سفارشامونو آوردن …

ــ چیزی لازم دارین قربان؟!

دستشو بلند کرد و مهربون گفت

مارسل ــ نه ممنون

یه تیکه از کیکمو گذاشتم تو دهنم و بعد قورت دادنش نگامو به مارسل دوختم

+میدونی چقد عاشقتم؟!

سرشو بالا آورد و مثل همون وختایی که تنها بودیم ، مهربون ترین حالت ممکنو به خودش گرفت…

ــ چقد عاشقمی؟!

+اندازه تموم دنیا
تو چقد دوسم داری؟!

ــ اندازه تموم ستاره های آسمون کویر

🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻🤍🥷🏻

دستشو گرفتم و رفتیم وسط پیست …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas •_•
...
2 سال قبل

عااالی

n.b 1401
2 سال قبل

عالی بود احسنت

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به 
2 سال قبل

منم قلب میخوااام😪💔🤦‍♀️

حساب کاربری حذف شده
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

هققق ، مرس 😪💔

z
z
2 سال قبل

مثل همیشه👌🏿🙂❤

Z Makari
2 سال قبل

خیلی خوب بودد

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x