رمان خان پارت 495 سال پیش۱ دیدگاه 🌸گلناز اما هم چنان و هر روز حس میکردم غم چهرش بیشتر میشه تا اینکه اون روز طاقت نیاوردم همونجور کع نشسته بود و چای میخورد بهش گفتم گلناز:…
رمان خان پارت 485 سال پیش۴ دیدگاه گلناز 🌸اخر شب که رفتن با امیر مشغول جمع کردن میز شدیم من فکرم خیلی مشغول شده بود با تردید پرسیدم گلناز: امیر.. آناهیتا و حامد با هم مشکل…
رمان خان پارت 475 سال پیش۲ دیدگاه گلناز 🌸دو روز بوداز تختم بلند نشده بود از دست دادن بچه انقدر برام سنگین بود که نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم حتی با اینکه فائزه بهم هشدار…
رمان خان پارت 465 سال پیشبدون دیدگاه گلاب مکثی کرد و گفت 🌸گلاب: خب.. شما نه.. اما من شمارو میشناسم.. البته دورادور.. گلناز: گذشته منو از کجا میدونی? وارشو افرارو.. اینارو از کجا میشناسی? گلاب: خب..…
رمان خان پارت 455 سال پیش۱ دیدگاه 🌸افراخان بعد از کلی اعصاب خوردی و نقشه کشیدن بلاخره دل به دریا زدم و گلابو فرستادم در خونه گلناز..البته مجبور شدم کلی جواب پس بدم که آدرس خونشو…
رمان خان پارت 445 سال پیشبدون دیدگاه 🌸گلناز اعصابم خراب بود و خراب تر هم شد مونده بودم فکر دست به سر کردن این دختره مینا باشم یا نگران اینکه وارش میخواد زندگیمو به هم بزنه..…
رمان خان پارت 435 سال پیش۲ دیدگاه 🌸گلناز وقتی تو حیاط رفتیم و از خونه دور شدیم منتظر نگاهش کردم 🌸فائزه: خانوم یه چیزی میگم ولی هول نکنی…تو رو خدا آروم باش.. گلناز: چیشده? مادرم طوریش…
رمان خان پارت 425 سال پیش۵ دیدگاه 🌸گلناز با صدای فریاد از خواب پریدم و دیدم امیر با وحشت نگاهم میکنه با تعجب پرسیدم چیشده.. کی داد زد 🌸امیر: تو داد زدی.. گلناز خوبی? خوابت برد…
رمان خان پارت 415 سال پیش۱ دیدگاه 🌸افراخان گلاب: ارسلان.. افرا.. نمیدونم.. هرچی که اسمت هست.. بس کن… همه چیزایی که داری می گی رو وارش گفت.. حتی گفت خودتو زدی به مردن که تمنا رو…
رمان خان پارت 405 سال پیش۳ دیدگاه افراخان 🌸وارش: بیا عزیزم خوش اومدی.. بیا بشین گلاب: ارسلان اینجا چه خبره? دیشب راننده تاکسی اومد در خونم.. یه ادرس داد بهم گفت اگه تا صبح نیومدی برم…
رمان خان پارت 395 سال پیش۳ دیدگاه 🌸افراخان وارش با پوزخند گفت 🌸وارش: اما من تو رو گوشه ی دیوونه خونه ول نکردم.. هیس.. بزار بقیشو بگم.. حتما برات جالبه بدونی که اون موقعی که اونجا…
رمان خان پارت 385 سال پیش۶ دیدگاه 🌸افراخان تمنا دو سه ساعتی بود که بستری شده بود بچه ی به اون کوچیکی رو می رفتن و میومدن بالا و پایینش میکردن بچم جیک نمیزد.. به مامانش…
رمان خان پارت 375 سال پیش۳ دیدگاه 🌸گلناز به امیر نگاه کردم تو چشماش پر از عجز و تمنا بود اومدم جلو بغلش کردم و حرفی نزدم یه کم که گذشت گفتم 🌸گلناز:تو هر جا بری…
رمان خان پارت 365 سال پیشبدون دیدگاه گلناز هردو چند دقیقه ساکت شدیم.. اشک ریختیم و چیزی نگفتیم نازگل اشکاشو پاک کرد و شروع کرد نازگل: بعد از اینکه کلی تحقیرم کرد کلی حرف تو روستا…
رمان خان پارت 355 سال پیش۴ دیدگاه گلناز ضربان قلبم بالا رفته بود.. میدونستم استرس برای بچه سمه چند تا نفس عمیق کشیدم فائزه اومد تو رنگ و روش پریده بود… امیر همونجا ایستاده بود سعی…