رمان وارث دل پارت ۳۰
۸ دیدگاه
**** سهیل نفس عمیقی کشیدم این ارباب هیچی حالیش نبود… نمی فهمید یه سکته رو رد داده اصلا به فکر خودش نبود. از جام بلند شدم و دوباره…
رمان وارث دل پارت ۲۹
نباید فکر بد می کرد. خودش رو مشغول کار کرد دوساعت دیگه ام گذشت و دیگه خورشید داشت غروب می کرد. با قلبی پر تلاطم نگاهی به ساعت…
رمان وارث دل پارت ۲۸
توی ماشین منتظر امیرسالار نشسته بودم. به هر طریق بود منو اورده بود تا برام جیگر بگیره… نگاهی به اطراف کردم. شکمم صدایی داد. حالم تا حدودی خوب…
رمان وارث دل پارت ۲۷
گونه اش رو بوسید و با مهربونی گفت : -دختر قشنگم مگه قرار نشد دیگه گریه نکنی!!؟ تیدا فین فینی کرد و لب زد : -مامانمو میخوام بابایی…
رمان وارث دل پارت ۲۶
تکونی به خودم دادم. قدم جلو برداشتم.با خونسردی شروع کردم جلوی امیرسالار لباس پوشیدن اصلا برام مهم نبود.. بسکه تجاوز کرده بود و از حدش فراتر رفته بود…
رمان وارث دل پارت ۲۵
اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : -باشه بابا. بابا اخمی کرد و گفت : -زن یه لیوان چایی برام بیار. وای اگه الان می فهمید مامان…
رمان وارث دل پارت ۲۴
اگه ماهرخ رو زور نمی کرد که زن صیغه ای امیرسالار بشه پسرش اینطوری شیر نمیشد.. کتایون سکوت کرد و هیچ حرفی نزد. دکتر سری تکون داد… واقعا…
رمان وارث دل پارت ۲۳
-نفهمیدی چی گفتم!!؟ گفتم باید ماهرخ رو عقد دائم‌کنی. امیرسالار چشم هاش رو با حرص روی هم گذاشت. چرا باید این همه می کشید. اسیه کم بود!؟؟ -یعنی…
رمان وارث دل پارت ۲۲
بلاخره آسیه هم بله گفت و من برای دومین بار یه دختر دیگه رو به عقد خودم در اوردم. اونم به اجبار. فقط صدای دست زدن مرضیه اومد.…
رمان وارث دل پارت ۲۱
-ببینم هنوز خبری از بارداری نشده!!؟ صاف نشستم. ارباب نگاه کجی بهم کرد.این هفته کلا باهام رابطه داشت. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : -هنوز…
رمان وارث دل پارت ۲۰
صبح که چشم هام رو باز کردم دیدم ارباب نیست. ملافه رو دور خودم پیچیدم و از جام بلند شدم. دیشب اولین باری بود که از رابطه…
رمان وارث دل پارت ۱۹
سرم رو پایین انداختم و لب زدم : -اقا خواستن بیرون نیام. خانم اخم غلیظی میکنه. -امیرسالار این حرف رو زد!!؟ -بله خانم. -خیلی بیخود کرده بیا بریم…
رمان وارث دل پارت ۱۸
-….من مادرشم می دونم چی بده چی خوب… خوابیدن با تو باهاش کراهت داره. حرامه براش حرامی… حرصم گرفت دلم می خواست تا میخوره بزنمش. این زن…
رمان وارث دل پارت ۱۷
-اهان. خدارو شکر پس. کتایون خنده ای سر داد و‌گفت : -اره خداروشکر خدا دلش به حال این دختر به رحم اومد حالا وقت رو تلف نکن…
رمان وارث دل پارت ۱۶
رب ساعتی نشستم تا پاهام از بی حسی در اومد نگاهی به خورشید کردم تازه صبح شده بود. دهن کجی کردم به خودم شانس اوردم توی راه هیچ…