رمان وارث دل پارت ۱۸

4.4
(22)

 

 

-….من مادرشم می دونم چی بده چی خوب…

خوابیدن با تو باهاش کراهت داره.

حرامه براش حرامی…

 

حرصم گرفت دلم می خواست تا میخوره بزنمش.

این زن خیلی حراف شده بود.

 

با اخم گفتم :

-امیرسالار شوهر منه شما نمی تونی بگی چکار کنم چکار نکنم.

من به این سادگی از شوهر و زندگیم دست نمی کشم.

 

کتایون پوزخندی زد و خواست جواب بده که بچه ها از پله ها اومدن بالا.

نفسش رو بیرون داد خیلی سیاست داشت…

آزیتا با دیدن کتایون چشم هاش برقی زد و سمتش رفت اما هلنا فقط با اخم خیره بهش بود.

 

ازیتا با ذوق گفت :

-وای مادرجون دلم برات تنگ شده بود.

کتایون لبخند عمیقی زد و گونه ی ازیتا رو بوسید.

نفسمو بیرون دادم.ازیتا خیلی ساده و‌مهربون بود.

اعصابم خورد شده بود.

 

رو به ازیتا گفت :

-ازیتا مامان وقت استراحته برو اتاقت.

ازیتا از کتایون جدا شد خواست حرفی بزنه که کتایون وسط حرفش پرید و‌گفت :

 

-به بچه هام سخت نگیر هر موقع خواستن می خوابن تو فعلا دختر بزرگت رو تربیت کن که سلام کردن یاد بگیره و حالا که ماهرخ اومده حریف زبونش بشه.

 

هلنا ناباور به کتایون خیره شد.

این زن احساس نداشت.

کم کم اشک تو چشم هاش جمع شد و خیلی زود دوباره از پله ها پایین رفت.

 

زنیکه ی عقده ای.

منم نتونستم تحمل کنم و دنبالش رفتم.

قسم میخورم حال توی پیرزن رو بگیرم.

 

هلنا داشت از خونه می زد بیرون که قبل اینکه بره دستش رو گرفتم و کشیدمش تو بغلم.

با فهمیدن اینکه منم هق هق اش اوج گرفت.

 

****

 

راوی

 

آسیه تقه ای به در زد و‌منتظر جوابی از جانب امیرسالار شد.

به خودش رسیده بود‌

هیچ جوابی دریافت نکرد.

دلش برای ارباب تنگ شده بود دو هفته ای میشد ندیده بودش.

وارد اتاق شد با شنیدن صدای اب فهمید ارباب تو حمومه‌

لبخندی روی لب

 

 

امیرسالار با شنیدن صدای در فکر کرد ماهرخه چون فقط اون یا مادرش یا مریم بدون در زدن وارد اتاق میشدن.

 

پس با صدای بلند گفت :

-ماهرخ حوله ام رو بده.

 

بعد دوباره زیر دوش رفت و اصلا به صدایی که هیچ شباهتی به ماهرخ نداشت توجه ای نکرد.

 

آسیه سینی رو روی عسلی گذاشت.

سمت کمد رفت.

یه حوله از کمد برداشت حرفای مادرش وسوسه اش کرده بود حتی حاضر بود که بکارتش رو هم بده.

ضربه ای به در حموم زد.

امیرسالار صدای در رو که شنید بدون اینکه ببینه شخص پشت در کیه در رو باز کرد و‌ حوله رو گرفت.

اسیه باز لبخندی زد و خودش رو عقب کشید تا ارباب بیاد بیرون.

رفت و کنار عسلی ایستاد…

امیرسالار خودش رو خشک کرد و‌بعد حوله رو دور کمرش پیچید و‌از حموم اومد بیرون.

 

آسیه با دیدن هیکل فوق العاده ی امیرسالار دهنش باز موند و‌نتونست نگاهش رو بگیره.

اب دهنش رو بزور قورت داد چرا نباید الان به جای ماهرخ یا مریم می بود!؟؟

امیرسالار با حس نگاهی سرش رو بلند کرد.

انتظار ماهرخ رو داشت اما با دیدن یه نگاه غریبه و یه فرد غریبه اول تعجب کرد و بعد کم کم اخم غلیظی کرد.

آسیه!!؟

یعنی اون بهش حوله داده‌بود!؟

 

با خشم غرید :

-تو اینجا چه غلطی میکنی!!!

مگه این لامصب طویله اس که همینطور میای تو.

آسیه مات شد.

انتظار نداشت ارباب اینطور رفتار کنه.

 

با تته پته گفت :

-ارباب من…

-توچی!؟

میگم اینجا چه غلطی میکنی!!!

-من براتون غذا اوردم

اقا شما حوله خواستین من دادم بهتون.

 

-تو خیلی بیجا کردی

غذا رو که اوردی حوله رو هم که دادی دستم دیگه چرا گورتو گم نکردی.

اسیه بغض به گلوش چنگ انداخت.

 

سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت :

-خوب می خواستم ببینم چیز دیگه لازم دارین یا نه.

-نه ندارم.

حالا گورتو گم کن.

 

آسیه چشمی گفت و قبل اینکه بغضش سر باز کنه سمت در رفت.

در رو که باز کرد با ماهرخ رو به رو شد.

 

 

ماهرخ

 

دستم به دستگیره خورد و خواستم در رو باز کنم که در باز شد.

با تعجب سرمو بلند کردم انتظار امیرسالار رو داشتم اما با دیدن آسیه چشم هام گرد شد.

نگاه پر تنفری بهم کرد و با یه تنه منو پس زد و از کنارم رد شد.

 

شونه ام درد گرفت.زیر لب وحشی بهش گفتم دلیل این کارش چی بود.

با صورتی جمع شده وارد اتاق شدم که دیدم ارباب داره لباس میپوشه.

نمی دونم چی شد که حس کردم میخواد واکنشی نشون بده اما با دیدن من نفسش رو بیرون داد.

 

-تویی ماهرخ بیا تو در رو هم ببند.

چشمی گفتم.

در رو که بستم نگاهی دوباره بهش کردم.

صورتش اخم داشت.

اتفاقی افتاده بود!!؟

افتاده بود که هم آسیه پریشون بود هم ارباب.

ولی خوب جرات نداشتم سوال کنم.

روی تخت نشستم.

ارباب لباساش رو که پوشید شروع کرد به موهاش رو جلوی آیینه شونه زدن.

دلم یه لحظه ضعف رفت.

با تعجب به حسی که پیدا کرده بودم پلک عمیقی زدم.

نه نباید حسی پیدا میشد.

عشق من سهیل بود منم مهمون ناخونده ای بودم که باید خیلی زود می رفتم.

 

ارباب نگاهی از تو‌آیینه بهم کرد و‌گفت :

-امروز برو حموم خودت رو تمیز کن…

امشب می خوام دیگه کلک این نطفه کنده بشه…

خسته شدم.نمی فهمم چرا حامله نمیشی نکنه مشکلی داری!!؟

 

از لحنش گیج شدم بازم مثل قبل بود.

سرد و خشن.

 

نگاه مات زده ام رو که دید گفت :

-فهمیدی ماهرخ!!؟

از صدای دادش به خودم میام و خودم رو جمع و جور می کنم و میگم :

-بله ارباب…

خوبه ای گفت و ادامه داد :

-من رفتم در اتاق رو از پشت قفل میکنی به خدمتکارا میگم غذات رو بیارن همینجا.

از اتاق نری بیرون فهمیدی چی گفتم!؟

-چشم.

 

نگاه پر رضایتی بهم کرد.

چند دقیقه دیگه با موهاش ور رفت و گفت :

-خوب من برم توام فقط خدمتکار در زد در رو‌باز میکنی.

مریم اومد اصلا در رو باز نمیکنی ها.

حوصله درد سر ندارم‌

 

 

-چشم ارباب.

-قرصاتم سرساعت بخور باید زود خوب بشی.

بازم باشه ای گفتم.

 

از لحن حرف زدنش بدم اومده بود.

بازم مثل سابق.

پس این چند روزم که مثل ادم رفتار می کرد بخاطر ترحم بود.

خیال خام بود که ارباب خوب شده..

 

با صدای کوبیده شدن در به خودم میام.

پس رفته بود..

از جام بلند شدم.

بهتر بود کارایی رو که گفته بود انجام میدادم.

اول در رو از پشت قفل کردم.

بعد رفتم حموم.

با فکر به اینکه لباسام اتاق پایینه آه از نهادم بلند شد‌…

اما خوب دیر شده بود چون لباسام رو در آورده بودم..

شیر دوش رو باز کردم و رفتم زیر دوش.

می ترسیدم آب بره زیر باند چشمم

بازم اینو یادم رفت…

با هزارتا مراقبت و زور زدن بلاخره خودمو شستم…

حوله ای که حدس زدم برای ارباب باشه رو دور خودم پیچیدم و اومدم بیرون.

قطره های اب روی زمین می ریخت.

یه چشم برای دیدن زیادی برام سخت بود.

الان چی می پوشیدم.

به ناچار سمت کمد ارباب رفتم.

موهای بدنم رو زده بودم و سفید و خوشگل شده بودم.

کمد ارباب رو باز کردم.

یکی از لباس های ارباب رو بیرون اوردم.

جلو روم گذاشتم.

بزرگیش تا روونم می رسید.

شلوار و لباس زیر هم که نداشتم.

شونه ای بالا انداختم و لباس رو پوشیدم.

 

لباس زیرامم که پایین بود

عجب شانس گندی.

اهی کشیدم و لباس رو پوشیدم.

کوتاه بود و البته زیادی بدن نما…

تموم دار و ندار بالا و ‌پایینمو به نمایش می گذاشت.

 

رفتم جلوی ایینه با دیدن خودم دهنم باز موند.

عجب هیکلی خیلی هات شده بودم.

ریزریز خندیدم..

 

****

 

مریم

 

از اتاق زدم بیرون.

دلم طاقت نیورده بود باید امیرسالار رو می دیدم.

دلم براش یه ذره شده بود.

دستی به لباسی که پوشیده بودم کشیدم همون لباسی که همیشه دوست داشت و باهاش تحریک میشد

 

 

 

 

جلوی اتاقش ایستادم.

استرس داشتم بعد دو هفته می خواستم ببینمش.

با دست های لرزون دستمو جلو بردم و دستگیره رو پایین کشیدم اما در باز نشد.

 

یکه ای خوردم در اتاق امیرسالار هیچ وقت قفل نبود یعنی چی شده!!؟

پوفی کشیدم یعنی بدون اینکه منو ببینه ازاینجا رفته بود!!

اون دختره ی عوضی کجا بود!؟؟

با ناراحتی از در فاصله گرفتم.

 

دیشب اصلا خواب نرفتم فقط ذهنم داشت پی این میگشت دیشب چی بین ماهرخ و امیر سالار گذشت!؟؟

پوفی کشیدم و با ناامیدی سمت اتاقم برگشتم.

حیف که الکی این همه به خودم رسیده بودم.

 

****

 

راوی

 

آسیه با حرص وارد آشپزخونه شد..

مرضیه با اومدن آسیه دست از ظرف شستن برداشت.

 

با تعجب لب زد :

-وا دختر تو چرا اینقدر زود اومدی!!؟

گفتم وایسا تا ارباب غذاش تموم شه بعد بیا.

باید تو دلش جا باز کنی.

 

اسیه نفس عمیقی کشید و‌گفت :

-حرف نزن مامان…

مردک بی لیاقت همون دختره ی کور لایقشه..

حیف من که این همه سینی سنگین رو برای اقا بردم.

 

مرضیه دست هاش رو شست و اومد روبه روی آسیه قرار گرفت :

-چی شده دختر حرف بزن.

چرا اینقدر حرصی و‌ پریشونی!؟؟

 

-مامان نبودی که منو از اتاقش پرت کرد بیرون مردتیکه ی پیر.

بهم گفت حیوون…

به من به آسیه..

 

 

 

مرضیه نگاه چپی به دخترش کرد.

ازاین حرف ناراحت شده بود!!؟

 

-بخاطر همین یه کلمه قیافه گرفتی.

یه مرد به زنش هزارتا حرف می زنه دختر.

 

اسیه حرصی شد مادرش داشت خیلی پیش می رفت.

-مامان من زن اون نیستم بفهم.

نه من زن اونم نه اون شوهر من‌..

 

مرضیه نگاه ترسیده ای به در آشپزخونه‌کرد.

صدای اسیه خیلی بلند بود.بازوش رو‌چنگی زد و گفت :

-هیس اروم دختر چه خبرته!!؟

صدات رو بیار پایین یکی بشنونه دوتامون بدبختیم‌

من تورو اخر زن ارباب می کنم اسیه فقط ببین تماشا کن‌

 

-مامان بسه دیگه‌‌.اینا همش خیالات توئه اون دختره زن ارباب شد و تموم تا چند ماه دیگه‌ام بچه رو بدنیا میاره و میشه سوگلی این ارباب و این‌خونه.

اون وقته که منو تو باید جولو پلاسمونو جمع کنیم و بریم.

 

-ده بخاطر همین میگم دختر..

تو باید قبل اون حامله بشی باید زرنگ باشی و قبل اون دختره وارث رو بدنیا بیاری بعد تموم این عمارت رو بدستت بگیری اخه چقدر تو احمقی دختر.

 

-اخه چطوری مامان!!؟

فقط به حرف که نمیشه باید عکس العملی نشون داد.

 

مرضیه لبخند مرموزی زد و گفت :

-تو بسپر به من فقط وقتی که گفتم اماده باش دخترم.

باید تحمل کنی و‌پردتت رو تقدیم اقا کنی اون وقته که زندگی ارومی داری.

آسیه سری تکون داد.

 

مرضیه پیشونیش رو بوسید و گفت :

-خوب حالا بیا کمک کن که غذا برای ظهر اماده کنیم باید به چشم اقا و خانم بیای.

 

****

 

ماهرخ

 

در به صدا در اومد.

یعنی کی می تونست باشه!!؟

دستگیره ی در پایین کشیده شد.

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم :

-بله!!؟

صدای خانم اومد :

-ماهرخ تو اتاقی دخترم!!؟

در رو باز کن چرا قفله!!!

از جام بلند شدم و رفتم سمت در.کلید رو تو قفل چرخوندم و در رو باز کردم.

نگاهی به خانم کردم و با خجالت گفتم :

-سلام خانم.

خانم ابرویی بالا انداخت و گفت :

-سلام تو اتاقی!!

چرا از صبح بیرون نیومدی!!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zzز
Zzز
1 سال قبل
کاش همه رمان ها همین طوری طولانی بود
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x