رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۵

4
(10)

 

خواستم ساک کوچیکمو که داخلش لباس هام بود از بالا بردارم اما قدم نرسید.

 

– من کمکت میکنم خانوم بداخلاق.

 

کمی قدبلندی کرد وساک رو برام به راحتی بلندکردم منم بدون توجه بهش ازپله ها پایین اومدم.

 

گوشی ام رو بیرون اوردم واز حالت هواپیما خارجش کردم.

 

بابا حدود 25بار باهام تماس گرفته بود و10پیام ازعمو وبابا داشتم.

 

عکس اون راننده هارو خوب تماشا کردم…

 

بادیدن چهارتا مرد چهارشونه که بیرون ایستاده بودن بادست گل وایرپاد توی گوششون وکت وشلوار فهمیدم همونان.

 

چمدونم رو گرفتم از ریل وبیرون رفتم.

 

– خوش اومدین خانوم.

 

– ممنون.

 

گل رو سمتم گرفتن که لبخندی زدم وگل رو گرفتم.

 

ته قلبم غم عجیبی نشسته بود حس وحالم عجیب بود انگار که قرار نیست بابام رو بببنم…

 

نشستم داخل ماشین که راننده درو بست برام.

از پنجره به بیرون خیره شدم.

 

وارد کشورجدیدی شدن حال وهوای عجیبی داشت…

 

به بیرون خیره شدم ونفسی تازه کردم.

تلفنم زنگ خورد٬عمو پشت خط بود منم رد دادم.

 

خیلی ناراحت بودم خیلی باباحتی نمیومد بدرقه ام کنه.

 

راننده گوشیشو سمتم گرفت ولب زد

 

– اقا حامین پشت خط هستن.

 

– نمیخوام صحبت کنم.

 

صدارو گذاشت روی اسپیکر که صدای بابا که ازخشم میلرزید به گوشم رسید

 

– لیندا خواهشا گوشیو بگیر باید یک چیزی بهت بگم.

 

چشمامو بستم وگفتم:

 

– نمیخوام باکسی صحبت کنم.

 

– لینداجون بابات جون من.

 

گوشیو گرفتم وازروی اسپیکر برداشتم صدارو.

 

– بله؟

 

– داری چیکار میکنی دخترم نمیخوای با بابات صحبت کنی یعنی من ارزش اینو

 

ندارم صدای دخترمو بشنوم اونم توی این حالی که دارم توباید پیشم باشی٬کنارم باشی.

 

 

 

چونه ام لرزید واشک از گوشه چشمم سرازیر شد.

 

– تو حتی نیومدی استقبالم ازت خیلی ناراحتم بابا.

 

– دخترم منو ببخش وقتی بزرگ بشی میفهمی که من دارم چی میکشم من نتونستم…

 

صداش پراز بغض بود وناراحت…

 

– باشه باباجون فراموشش کن من…

 

– دخترکم خیلی دوست دارم بزودی برادرتو میارم پیشت.

 

– خبری از سورنا نشد؟

 

– هنوز نه اما بزودی بافیلمی که توبهمون دادی همه چیز بزودی درست میشه ویک نقشه جدید میکشیم.

 

اشکامو پاک کردم ولب زدم

 

– مواظب خودت باش تو تنها تکیه گاه

 

منی خیلی دوست دارم باباجون.

– منم عزیزم.

 

گوشی رو قطع کردم ودادم به راننده.

چند دقیقه بعد رسیدیم به خونه ای که

 

تقریبا350متر بود ونماش شبیه قصر بود وبسیار زیبا.

 

 

 

سمت اون خانه زیبا رفتم وبهش نزذیک شدم.

 

دوبادیگارد جلوم خم وراست شدن وبه انگلیسی چیزی گفتن…

که راننده لب زد:

 

– میگن خوش اومدین.

– ام ممنون.

 

وارد اون خونه زیبا شدم…

خیلی زیبا ودل باز بود.

 

وارد بزرگترین اتاقش شدم ونشستم داخلش.

 

گوشیمو برداشتم وبه عکس سه نفریمون خیره شدم که اشکی ازگوشه چشمم روونه شد…

 

“حامین“

 

روی صندلی ام نشستم وکامی ازسیگارم کشیدم.

زندگیتو به اتیش میکشم ساواش.

 

ازجام بلند شدم وکتمو به تن کردم وسمت حیاط دویدم…

 

سوار ماشین شدم روندم سمت کلانتری.

ازماشین پیاده شدم و٬وارد شدم.

 

– سلام ببخشید من یک شکایت نامه داشتم

 

– سلام بفرمایید ازاین طرف.

 

وارد اتاقی شدم که مرد که پشت میز نشسته بود بلندشد

 

– حامین؟

 

چشمامو ریز کردم تا ببینم میشناسمش یانه.

اوه این هم خدمتی من بودا.

جلو اومد وهمو دراغوش گرفتیم

 

– تو کجا اینجا کجا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x