رمان مادمازل پارت ۱۰۷2 سال پیش۳ دیدگاه بازهم با ترس و برای اینکه کتکم نزنه با بغض جواب دادم: -اهوممم…هرچی تو بگی. همچنان رو به روم ایستاده بود و با غیظ…
رمان وارث دل پارت ۱۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه _من نیستم مامان!؟ اون دختره ی احمق بااین کارش چند ماه منو خانواده ام رو اسیر کشور غریب کرده بااین بچه بازی هاش همه چی رو خراب…
رمان مادمازل پارت ۱۰۶2 سال پیش۱ دیدگاه لبخندی کم رمقی روی صورت نشوندم و با تکون دستم برای نگه داشتن تاکسی گفتم: -دیوونه! دیوونه….میبینمت بعدا…. تاکسی توقف کرد و…
رمان وارث دل پارت ۱۱۸2 سال پیش۲ دیدگاه منو که دید دست از کتابخوندن برداشت.. دستش رو اورد جلو و گفت : سلام عزیزم… منم اروم دستم رو جلو بردم و گفتم : سلام خسته…
پاییزه خزون پارت 892 سال پیش۱ دیدگاهپاییزه خزون -اهااا باشه پس خیلی زحمت کشیدی ساحل جان ایشالا جبران کنیم ، لبخندی زدم و گفتم -آدم با خواهر برادرش این حرفارو نداره پاکت پول و روبه…
رمان مادمازل پارت ۱۰۵2 سال پیش۱ دیدگاه تخته شاسی رو زیر بغل گرفتم و قدم زنان راه افتادم سمت ورودی .همینکه از در گذشتم دستی از پشت روی شونه ام نشست. خیلی سریع و…
رمان وارث دل پارت۱۱۷2 سال پیش۱ دیدگاه چرا داشت اینجوری می زد!؟با حالت سوالی بهش نگاه کردم خودم رو کشیدم جلو من چرا داشتم اینجوری بهش نگاه می کردم!؟ اب دهنم رو با صدا…
رمان مادمازل پارت ۱۰۴2 سال پیش۱ دیدگاه همونقدر کفری و عصبی گفت: -خفه شو …مجبورم نکن بازم لت و پارت کنم…. سرم رو خم کردم و هق هق کنان درحالی که…
رمان وارث دل پارت ۱۱۶2 سال پیش۱ دیدگاه عمر مادرت کفاف نداد الان تورو اوردم اینجا دخترم این عمارت برای توعه چشم هام از چیز هایی که می شنید گرد تر از این نمیشد این…
رمان مادمازل پارت ۱۰۳2 سال پیش۵ دیدگاه زل زده بود تو چشمهام اما حرفی نمیزد. همین سکوتش باعث شد باز هم خودم دست به کار بشم برای همین دستهامو دور کمرش حلقه کردم و…
رمان وارث دل پارت ۱۱۵2 سال پیش۴ دیدگاه حاجی با مکث سرش رو تکون داد و گفت : بله پسرم ولی هرکی این راه رو مخفی نگه داشته پدرتون بهتون چیزی نگفته!؟ سرم رو به…
رمان مادمازل پارت ۱۰۲2 سال پیش۳ دیدگاه فکر میکردم فرزام دست کم قراره واسه شام بیاد خونه اما حتی اون موقع هم بیرون موند تا من حتی این وعده ی غذایی از اولین روز…
رمان وارث دل پارت ۱۱۴2 سال پیش۲ دیدگاه اونم برای امیر سالاری که بفهمه دورش زدیم دخترم اصلا کار نچندان سختی نیست.. فکر کن بفهمه چی میشه هوم!؟ کمی فکر کردم هیچی هرچی دارم و…
رمان مادمازل پارت ۱۰۱2 سال پیش۲ دیدگاه اونقدر منتظر مونده بودم که حس میکردم کم کم داره زیر پام علف سبز میشه. آرنجم رو گذاشتم روی میز و کف دستمو تکیه گاه سرم کرده…
رمان وارث دل پارت ۱۱۳2 سال پیش۱ دیدگاه الان هم بیا بریم وقت تلف نکن سالار بفهمه از عمارت اومدیم بیرون برا پیدا کردنمون حتما می یاد سرش رو بالا پایین کرد و گفت :…