رمان مادمازل پارت ۱۰۱

4
(22)

 

 

 

اونقدر منتظر مونده بودم که حس میکردم کم کم داره زیر پام علف سبز میشه.

آرنجم رو گذاشتم روی میز و کف دستمو تکیه گاه سرم کرده بودم.

زل زده بودم به ورودی آشپزخونه و انتظار فرزام رو میکشیدم.

نمیدونم چرا اینقدر دیر کرده بود.نگاهی به غذاها انداختم.

فکر کنم دیگه فرقی با اب یخ نداشتن!

کلافه دستمو از زیر سرم برداشتم که همون موقع بالاخره آقا تشریف فرما شد!

فورا از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:

 

 

-فرزم…چرا دیر کردی غذا ها…

 

 

حرفم ناتموم موند چون به جای اینکه بیاد تو آشپزخونه دکمه آستین پیرهنش رو بست و به سمت در رفت.

متعجب نگاهش کردم.

حالا و تو این نگاه حتی متوجه شدم شیک و پیک کرده نه به بیرون.

فورا و با عجله از اشپزخونه بیرون اومدم و به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

-فرزام …

 

ایستاد و چرخید سمتم وبعد همونطور که تند تند به سمتم میومد باعصبانیت گفت:

 

 

-مرض و فرزام…زهرمار فرزام…چه خبره هی فرزام فرزام فرزام میکنی؟ قرص فرزام خوردی!؟

چرا دست از سر کچل من برنمیداری…

 

 

فاصله اش باهام به صفر که رسید هینی از ترس کشیدم و رفتم عقب.

دستشو بالا آورده بود که بزنه تو صورتم.

با ترس نگاهش کردم و تته پته کنان گفتم:

 

 

-ن…ناها…ناهار پختم…

 

 

صداش رو انداخت رو سرش و داد کشید:

 

 

-به درکککک! به جهنم که پختی.

 

 

لبهام روی هم لرزیدن و تکون خوردن با بغض گفتم:

 

 

-من منتظر بودم تو بیای و باهم بخوریم..

 

 

دستشو تو هوا تکون داد و باهمون صدای بلند داد کشید:

 

 

-من نمیخورم..بشین خودت تنهایی کوفت کن

 

 

بی حرکت و محزون و درمانده ایستادم و بهش خیره موندم.

اونقدر عصبانی بود که میتونستم رگهای گردنش رو آشکارا ببینم.

نفس زنون رو برگردوند و بعدهم رفت سمت در و از خونه بیرون رفت.

محزون و ماتم زده رفتنش رو تماشا کردم.

آخه اون چِش شده بود…

چرا اینطوری اوقات خودش و منو زهرمار میکرد…

 

 

محزون و ماتم زده رفتنش رو تماشا کردم.

آخه اون چِش شده بود…؟!

چرا اینطوری اوقات خودش و منو زهرمار میکرد…!?

پامو با عصبانیت زمین زدم و برگشتم سمت آشپزخونه و پشت میز نشستم.

دیگه اشتهایی برام نمونده بود.

هی هرچقدر من صبوری میکردم اون بدتر رفتار میکرد.

چنگال رو برداشتم و تو ظرف غذا بردم.کاملا نسبت به غذا بی میل و بی اشتها شده بودم اما واسه اینکه قر قر شکمم راه نیفته به زور چند لقمه خوردم.

کاش لااقل میتونستم سردربیارم چه مشکلی داره که اینجوری مثل برج زهرماره و نمیشه حتی با صدمن که هیچی….با هزارمن عسل قورتش داد!

 

وسایل رو جمع کردم و راه افتادم سمت اتاق خواب.

ساکی که وسایل و جزوه ها و تخته شاسی و ماباقی وسایلم اونجا بودن رو برداشتم و کشون کشون بردم سمت قسمت کتابخونه.

جایی که حالت نیم دایره تا داشت و اون حالا نیم دایره تقریبا تا سقف گنجه و کتاب بود.تو خود همون کتابخونه یه میز مطاله بود.

لپ تاپ رو اونجا گذاشتم و وسایلم رو هم مرتب و منظم توی همون کتابخونه چیدم.

باهمین چیزا خودم رو سرگرم کرده بودم تا اینکه تلفنم زنگ خورد.

از روی میز برداشتمش و تا فهمیدم نیکوئہ بی حوصله جواب دادم و گفتم:

 

“چیه نیکو…؟”

 

خوشبحالش…مبگم خوشبحالش چون اونقدر صداش تون شاد و سرحال و قبراق نشون میداد که آدم حس میکرد هیچ غصه ای نداره.

نه اینکه من یه آدم پر غصه باشم نه اما توقع داشتم به عنوان یه نوع عروس روحیه ی سرحال تری داشته باشم:

 

 

“چطوری زن داداش ؟درچه حالی …نه نه وایسا خودم بگم…احتمالا چنددقیقه پیش از بغل آق داداش اومدی بیرون و یه غذایی زد به رگ و…من واسه همین چیزاشه که دلم میخواد شوهر کنم دعا کن خدا بزنه پس کله ی یکی و بیاد منم بگیره…”

 

 

ای نیکوی خوش خیال !چه توهمات زیبایی داشت! اما حیف که در حد توهمن!

لش کردم رو صندلی چرخدار و با دراز کردن لنگهام و زل زدن به سقف گفتم:

 

 

” ببینم نیکو ! تو کار و زندگی نداری فرت و فرت یا پیام میدی زنگ میزنی به من!نکنه مامور شدی ببینی فلان چیز پاره شده با نشده ”

 

 

خندید وگفت:

 

 

” برو بابا ! همه آرزوی داشتن همچین زن داداشی رو دارن تو باید منو بزاری رو سرت حلوا حلوا بکنی..”

 

 

با لبخند سرم رو تاسف وار تکون دادم و گفتم:

 

 

“مگه خودت خودت رو تعریف بدی.ولی بیچاره اونی که قراره خواهر شوهر تو بشه”

 

 

خندید و گفت:

 

 

“اتفاقا خوشبحال اونی که قراره خواهر شوهر دختر گلی مثل من بشه…ببینم.. فرزام کجاست؟ درچه حاله؟”

 

 

شبیه بادکنک بودم که آرزوی پرواز داشت اما بادشو خالی کردن…رو صندلی خودمو به آرومی تکون دادم و با بی حس و حالی مطلق گفتم:

 

 

“نمیدونم….بک ساعت پیش از خونه زد بیرون…”

 

 

خودش هم به تعجب افتاد.لابد فکر نمیکرد آق داداشش روز اول عروسیش شال و کلاه کنه و برنه بیرون.باهمون حالت متعجب گفت:

 

 

“این فرزام هم عجب کارایی میکنه هااااا…خب بگو کی آخه روز اول عروسیش میره دنبال کار….”

 

 

به آن تصمیم گرفتم درمورد فرزام باهاش صحبت کنم.درمورد رفتارهاش اما خیلی زود پشیمون شدم ودرعوض با کشیدن یه آه عمیق گفتم:

 

 

“داداش توئہ…چیکارش میشه کرد”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
چه فایده از عشق یک طرفه یعنی خاک بر سر رستا

لادن
لادن
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

خاک بر سر و خوب اومدی🤣
واقعا خاک تو سر رستا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x