رمان مادمازل پارت(پایانی)

4.3
(66)

 

 

نفس عمیقی کشیدم

اره من ازش متنفرم نبودم

دیگه نبودم حتی این روزها کلافه بودم که چرا دیگه بههم اهمیت نمیده و نازمو نمیکشه  اما شرایط ما همین بود و کاریش هم نمیشد کرد

در سکوت به دستهام خیره بودم  که نیکو گفت

منم از رهام عصبانی بودم

دلمو شکست و روز اول عروسیم مث یه حنس بدرد نخور پسم فرستاد خونه پدرم

 

لحظه بد و سختی بود

خیلی بد ولی دوش داشتم ولی با این وجود به جدایی فکر کردم …اما …اما من…

 

خونه پدرم موندم و وقتی اون عصبانیت فروکش کرد فهمیدم نمیتونم فراموش کنم .. فهمیدم دوسش دارم

فهمیدم میتونم زندگیمو باش بسازم  و تا اخر کنارش باشم  و خوشبخت شم

 

مکث کرد و در ادامه  بعد از یک سکوت وقفه ای کوتاه

گفت:

 

فعمیدم اگه ازش جدا بشم  بعدها بیشتر احساس پشیمونی  بهم دس میده  تا اینکه کنارش بمونم

 

دوباره دستم رو فشرد و گفت

بهش یه فرصت بده ..

یه فرصت کوتاه

پوز خند زنان پرسیدم

فکر میکنی ندادم

 

با لبخند ملیحی سرش رو تکون داد و گفت

 

نه ندادی تو خودت میگی  این مدت  نه با هم حرف زدین  نه حتس یه وعده غذا کنار هم خوردین

 

فرصت دادن این که نیست … پس خودت رو گول نزن

 

 

با زدن این حرفها  یه لبخند زد و به ارومی گفت

 

من دیگه باید برم..

از فکر فرزام اومدم بیرون

از فکر فرزامی که همش از خودم میپرسیدم  واقعا جدا بشم بیشتر احساس پشیونی بهم دست میده یا اینکه فرصت دادن دقیقا چی

 

خیلی سریع پرسیدم

 

حالا/ زودنیست / حتی چاییت رو هم نخوردی

 

لبخند کم رنگی زد و گفت

نه تازه دیر هم هست

 

باید برم خونه رهام تا نیم ساعت دیگه میاد خونه

قراره با هم جایی بریم

اشاره ای به چایی کردم و گفتم

اخه تو حتی چاییت رو هم نخوردی

 

 

کوتاه خندید و گفت

 

انشالا دفعه بعدی چهار نفری  کنتر هم چایی میخوریم

من تو رهام و فرزام

 

نمیدونم دعای خوبی بود یا بد اما در هر صورت از شنیدنش ناراحت نشدم

 

 

نفس عمیقی کشیدم و دستهام تسلیم خواستش شد

 

باشه هر جور راحتی

 

اومد سمتم

سمت راست راست صورتم رو ماچ کرد و کنار گوشم گفت

به حرفام خوب گوش کن ..یه فرصت دیگه  ..کوچیک … به امید دیدار

 

اینو گفن و به سرعت  رغت دم در  و من هم با بی حوصلگی بدرقش کردم

 

رو به روی اینه بودم و به خودم خیره بودم

 

از وقتی نیکو رفته بود مدام به حرفاش فکر میکردم

 

نه اینکه چیز خاصی گفته باشه

 

فقط به یه کلمه اش فکر کردم

 

اینکه اگه جدا بشم پشیمون میشم یا نشم  و فکر کنم اگه جدا بشم پشیمون میشدم

 

اره…

هنوز یه حساب هایی باقی مونده بود…هنوز…

نغس عمیقی کشیدم و خیلی اروم  از روی صندلی  بلندشدم  و قدم زنان  از اتاق بیرون رفتم

 

 

دو ساعتی میشد که فرزام  اومده بود خونه

 

 

تمام اون دوساعت هم دو زانو نشسته بود روی کاناپه و با رادیوی قدیمی ور  میرفت

 

به سمتش رفتم و تپاون متوجه نشد تا وقتی که پرسیدم

 

 

هنوز کسی رادیو گوش میده؟

 

از شنیدم صدام به تعجب افتاد

 

سرش رو بالا گرفت و چند لحظه ای بی حرکت نگاهم کرد

و بعد که به خودش اومد جواب داد

 

مال نگهبان کارخونس…

کنارش نشستم و حتی این باعث شد تعجب کنه

به رادیویی که در حال درس کردنش بود خیره شدم

 

خرابه؟ چرا یه جدید نمیگیره؟

 

حین سفت کردن پیچ های شل شدش جواب داد

 

اتفاقا بهش گفتم

گفت یادگار باباشه .. دلش نمیاد دور بندازش.

 

منم گفتم بده بیارمش براش تعمییر کنم

 

 

اهانی گفنپتم  سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم

 

مشغول تماشا کردنش شدم

پیچ ها رو که سفت کرد سرش رو بالا گرفت و پرسید

 

بهت گفته بودیم؟

 

پرسشی گفتم

 

چی رو؟

با نگاه کردن به بلوز تنم گفت

اینکه نارنجی خیلی بهت میادلبخند ملیحی زدم و سرمو خم کردم

نگاهی به بلوز تنم انداختم و سرم رو بلا گرفتم و گفتم

خودت برام خریده بودی

 

کله اش رو متفکرانه خاروند و گفت

 

من؟/ یادم نمیاد

 

خودش که خندید منم خندیدم

 

به طعنه اما شوخ طبعانه گفتم

چطور یادت نمیاد اونم وقتی کلا اهل کادو خریدن نبودی و نیستی

 

اینو خیلی وقت پیش خریدی

فکر کنم به اصرار نیکو بود

 

با شرمندگی نگاهم کرد و گفت

خب دیگه به روم نیار…کمتر خجالت بکشم…

خندیدم و محو صورتش شدم  که انگار داشت برام تبدیل به همون جذاب خواستنی  گذشته میشد گفتم

 

اشکالی نداره

 

بهم دیگه خیره بودیم و هیچکدوم نمیدونستیم  چه جوری چی بگیم

 

چطور بحث بینمون رو ادامه بدیم  که باز بتونیم با هم حرف بزنیم

 

 

من من کردیم تا وقتی که پرسیدم

 

نهارخوردی؟

 

سرش رو تکون داد

اره تو کارخونه خودم

 

کنجکاو پرسیدم

 

چی خوردی حالا/

 

با پیچ گوشتی کله اشو خاروند و گفت

املت..

با خنده پرسیدم

 

املت /حالا چرا املت

 

رادیو رو کنار گذاشت و جواب داد

 

یکی از بچه ها درس کرده بود تعارف کرد  کنارش خوردم

 

چشم غره ای ترسناکی بهش رفتم و گفتم

 

اهان پس برا همینه  که موقع نهار نمیای خونه  اونجا داره بهت خوش میگذره

 

تو گلو خندید و و پرسید

 

حالا میومدم تو چی داشتی بدی به ما بخوریم؟

ابروهامو از چشم هام فاصله دادم و جواب دادم

 

یه غذای خوشمزه که نیکو اورده بود

البته نگران نشو ..سهمتو کنار گذاشتیم  راستی…

 

هان/چی؟

 

دلو به دریا  زدم

لبهامو بهم مالیدم و گفتم

 

حوصله داری بریم بیرون قدم بزنیم

 

من فکرامو کرده بودم

 

فکرام کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که ازش جدا بشم  پشیمون میشم  نه اگه بمونم و ادامه بدم

 

من…من باید اعتراف میکردم فرزام انصافا سعیشو کرد بهم نزدیک بشه  اما من همراهیش نمیکردم  و تا حالا که خودم اومده بودم سراغش

 

تا اون سوال رو پرسیدم  با حالتی متعجب  بودنش رو نشون میداد

پرسید قدم بزنیم/

سرم رو تکون دادم و اهسته جئاب دادم

 

 

 

اره بریم قدمی بزنیم

 

 

فورا جواب داد

 

اره …اره..معلومه که حوصاشم دارم بیا الان بریم

اشتیاقش بهم فهموند  خیلی خوشحاله  که من اومدم  سراغش  و حتی تمام این مدت منتظر این بود

 

ینی اینجوری احساس کردم

 

اینکه اون از من مایوس شده بود که دیگه نیومده بود سراغم

 

با لبخند جواب دادم

 

 

اره … حالا

فورا بلند شد و گفت

پس تا سه بشماری اماده شدم  و اومدم

اینو گفت و خودشو بدوبدو به اتاق خواب رسوند که زودتر اماده شه

 

این شاید یه فرصت بود

هئم فرصتی که نکو ازش حرف میزد

فرصتی که شاید  باید من میدادم و خب ادم

 

دادم و راضی بودم

طولی نکششید که سرو کله اش پیدا شد

 

اونقد سریع که انگار سه سوت بیشتر طول نکشید

 

تیشرت مشکی پوشید و حین کشیدن زیپ شلوار گفت

من اماده ام بریم

لبخند زنان از جا بلند شدم و پرسیدم

 

واقعا سه شماره شد

 

کف دستشو روی موهاش کشید تا مرتب کنه  و بعدم اومد سمتم و گفت

 

من که گفتم تا سه بشماری  اومدم دیگه …دیگه نباید همچین فرصت خوبی را از دست بدم

وقتی اینو گفت  بیشتر از قبل باور کردمکه این مدت همه چیز با  همین فرصت دادن حل مشد

خندیدم و گفتم

خوب کاری کردی..

عجولانه پرسید

معلومه که خوب کاری کردم …خوب بریم

از جا بلند شدم و با مرتب کردن شالم و زدن یه لبخند گفتم

بریم………

از خونه که زدیم بیرون سوئیچ رو از جیبش بیرون اورد که بره به سمت ماشین  اما من خیلی زود پرسیدم

 

مثلا قرار بود پیاده بریم /درسته؟

مکث کرد و سرش رو چرخوند سمتم  چند لحظه نگاهم کرد و گفت

 

عه اره… راس میگیا…

دوباره سوئیچ رو گذاشت تو جیبش و بعد هم خودش رو بهم رسوند و دوشادوش هم  به را افتادیم

خب.. قدم بزنیم یا جایی  خاصی هم بریم

نفس عمیقی کشیدم و با خیره شدن به روبه رو جواب دادم

اااا….اووم…ایده خاصی ندارم .. تو چی؟

یکم فکر کرد و بعد جواب داد

 

ایده من اینه قد زنان  بریم تا یه کافه … اونجا که رسیدیم  شما مهمون من

 

هرچیم بخای بعنوان هدیه برات میخرم

 

چپ چپ نگاش کردم  و گفتم

عه زرنگ خان  نوشیدنی   هدیه میدی

 

خندید و گفت

 

شوخی کردم بابا …هدیه هات همه طلبت

اینو گفت و دستشو به ارومی  به دستم نزدیک کرد و همزمان  سرش رو چرخوند و به نیمرخم خیره شد

انگار میخواست اینجوری اجازه لمس کردنم  رو بگیره

لبخند زدم و دستشو گرفتم  و چون اینکارو کردم انگشت هامو فشرد و گفت

تا ابد نوکرتم…

لبخند زدم و گفتم

 

نوکر نمیخام ….فرزامو میخام  مال من میشی؟

خندید و گفت

ور دلت میمونم برای  همیشه

لبخند زدم از ته دل

به تلافی تمام روز و شب هایی که اشک ریختم

لبخند زدم و تمام گذشته رو تو همونجا جا گذاشتم

 

(      پایان     )

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mehrima
10 ماه قبل

خیلی ممنونم بابت رمانت قلمت خیلی خوبه واقن خیلی رمان قشنگی بود فقد ی کوچولو اخرش تند رفتی زودی تموم کردی ولی درکل عالی بود ایشالله رمان های دیگ از جانب ط بخونم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x