رمان مادمازل پارت ۲۲۱

4.9
(31)

 

 

دلخور و مایوس نگاهم کرد.

چنان چه انگار انتظار شنیدن هر حرفی رو از طرف من داشت جز اینکه با صراحت قاتل صداش بزنم!

 

سرش رو با منتهای تاسف تکون داد و بعد گفت:

 

 

-متاسفم! برای هردومون متاسفم!

 

 

داد زدم:

 

 

-برای خودت متاسف باش…برای خودت که هم زن داشتی هم دوست دختر…برای خودت که باعث مرگ یه بچه شدی…برای خودت که باعث کوچیک شدن من جلوی فک و فامیل و خانوادم شدی.‌‌‌

 

 

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و گفت:

 

 

-رستا تو خیلی بی رحمی…خیلی….

 

 

اینو گفت و ازم دور شد و رفت سمت اتاق خواب.

با دستهام صورتم رو پوشوندم و آه عمیقی کشیدم.

تند رفته بودم.

نباید بهش همچین چیزی میگقتم.

نباید…

اما واقعا من بی رحم بودم یا اون؟

من تلخ بودم یا اون !؟

کدوممون بیشتر به اون یکی آسیب رسوند؟

کدوممون… !؟

راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کج کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم.

باید یکم به خودم مسلط میشدم.

باید یکم حالم بهتر میشد!

چنددقبقه بعد اومدم بیرون و  اینبار چون احساس گرسنگی داشتم به سمت آشپزخونه رفتم.

آشپزخونه ای که بوی هیچ غذایی توش نپیچیده بود.

رفتم سمت یخچال و اگرچه دو ظهر بود اما  پنیر و  سبد نون رو برداشتم و  برگشتم سمت میز.

روی صندلی نشستم و در پنیر رو برداشتم و خواستم لقمه بگیدم گه فررام اومد سمتن و دستمپشو روی دستج گذاشت و گفت:

 

 

-لازم نیست نون و پنیر بخوری! پاشو لباس بپوش بریم بیرون ناهار بخوریم…

 

 

بی میل جواب دادم:

 

 

-نیازی نیست…من حال و حوصله بیرون رفتن ندارم.خودت برو…

 

 

انگشتهای دستمو گرفت و اگرچه فکر میکردم بعد از اون بحث  تلخ دیگه دلش نخواد نازمو بکشه اما لبخند زد و گفت:

 

 

-من که بدون تو هیچی نمیخورم

پس پاشو باهم تا همین رستوران سر خیابون قدم برنیم.

پاشو…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و یکم باخودم فکر کردم

واقعا حوصله انجام همچین کارایی توی وجود من من نبود اما با این وجود اهسته گفتم:

 

 

-باشه…

 

 

و  وقتی اون دستمو رها کرد خیلی آروم از روی صندلی بلند شدم….

 

دست در جیب و  قدم زنان  از رستوران زدیم بیرون.

در سکوت کاما اومده بودیم اینجا و حالا هم در سکوت کامل داشتیم برمیگشتم  خونه درحالی که نه چیزی بینمون تغییر پیدا کرده بود و نه  حتی چند کلمه حرف بینمون رد و بدل شده بود.

نگاه بی رمق و بی فروغم خیره به رو به رو بود که پرسید:

 

 

-میخوام یه مدت کارو بارو بسپرم دست بقیه و دوتایی باهم بریم سفر.. تو مشخص کن کجا بریم…

داخل و خارجش هم فرق نداره.

هرجا تو بگی میریم همونجا!

هان ؟ نظرت چیه ؟

 

 

حس کردم اینو واسه شکستن سکوت بینمون گفت وگرنه قبلا هم ازم پرسید و جوابش رو هم شنید.

 

بدون اینکه بهش نگاه بندازم جواب دادم:

 

 

-من تا سر خیابون رو هم به خاطر گشنه بودنم اومدم بعد برم سفر !؟

 

 

نفس عمیقی کشیدو به سنگ جلوی پاش ضربه ای زد و گفت:

 

 

-پس بیا بریم خرید…خانمها عاشق خریدن استثانیی هم وجود نداره.درست نمیگم؟!

بریم لباس بخر…تو عاشق لباسی خیلی وقته هم نرفتی خرید…

 

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

 

-اونی میره خرید که دلش خوش باشه!

 

 

چون اینو گفتم سرش رو به سمتم چرخوند و پرسید:

 

 

-و دل تو شاد نیست !؟

 

 

با صراحت جواب دادم:

 

 

-نه!

 

 

با خستگی و البته تاسف سرش رو تکون داد.

میدونستم کم کم داشت از دستم عاصی میشد اما من واقعا حال و هوام کنار فرزام خوب نبود و هرکاری میکردم نمیتونستم تبدیل بشم به همون رستای سابق.

همون که یه لبخند ساده از طرف فرزام دلش رو شاد و خوش میکرد…

 

آه کشون پرسید:

 

 

-پس نمیای… ؟!

 

 

رک و صریح جواب دادم:

 

 

-نههه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

سلام قاصدک جان خوبی ؟
میخواستم بگم تورو خدا همه روزه پارت بده اگه بشه هم اینکه پارتاش رو طولانی کن چون واقعاً خیلی کم خیلی این رومانو دوست دارم 😘 😘

مهرناز
1 سال قبل

چرا پارتا ایقد کوتاست کلن یادمون رفت داستان چی بود

Eli Habil
1 سال قبل

پس چرا از زبون فرزام نمینویسی؟ که ببینیم چی تو ذهنش واقعا همینه که به زبون میاره؟
چطور میشه عاشق کسی که ۸ یا ۹ سال بوده با یه روز از سرش بپرن و یهو خیلی سریع عاشق رستا شد …(همه اینا نیاز به تفسیر تفکر فرزان داره…)

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x