رمان مادمازل پارت ۲۲۲

4.4
(35)

 

 

 

 

 

 

دراز کشیدم رو تخت و خسته و غمگین سرم رو گذاشتم روی بالش و به پهلو دراز کشیدم.

هندزفریمو توی گوشهام فرو بردم و با پلی کردن یه آهنگ چشمهامو روی هم گذاشتم.

من حوصله آهنگ گوش دادن هم نداشتم اما یه جورایی میخواستم با پخش کردم این صدا تو سرم افکار تلخمو فراری بدم تا واسه چنددقیقه هم شده  بزارن یه نفس راحت بکشم!

 

 

فرزام درو باز کرد و اومد داخل.

چراغ رو خاموش کردم و قدم زنان اومد سمتم.

امروز اصلا سر کار مرفته بود و در کمال ناباوری تمام روز پیش من بود.

ظهر که با من اومد رستوران و شب هم که از بیرون غذا سفارش داد و عین خودم کل لحظاتش رو همینجا گذرونده بود.

همینکه پلکهامو روی هم  گذاشتم احساس کردم از پشت بهم نزدیک شد.

دستشو دور تنم انداخت و بازم شد مزاحم!

سیم هندزفری رو بیرون کشید و گفت:

 

 

-نمیشه بجای آه گوش دادن و خوابیدن یه کار دیگه انجام بدی !؟

 

 

کلافه پرسیدم:

 

 

-چیکار کنم ؟ لاس بزنم !؟

 

 

سرش رو خم کرد و بوسه ای روی بازوم نشوند و بعد هم جواب داد:

 

 

-اینم بد نیست…آره بد نیست…بیا لاس بزنیم…چه اشکالی داره!؟

البته  میتونیم یه کار دیگه هم انجام بدیم…

 

 

وقتی اون حرفهارو میزد دستشو به آرومی روی بدنم کشید.

مکث کرد و شروع کرد بوسیدنم. جای جای بدنم.

گونه ام، گردنم، شونه ام ، دستم و…

مکث کرد و گفت:

 

 

-رستا من دلم میخواد ببوسمت و دلم میخواد رابطه داشته باشیم…

 

 

و وقتی اینو گفت دستشو برد سمت سینه ام اما من کاملا غیر ارادی و با تنفر دستش رو پس زدم و گفتم:

 

 

-من نمیخوام…بهم دست نزن!

 

 

و همزمان چرخیدم سمتش.

متحیر به منی که شاید از نظر خودش عجیب شده بودم خیره شد و بعد بهت زده گفت:

 

 

-رستا تو زن منی…چرا یه جوری رفتار میکنی انگار غریبه ام!

 

 

صدامو بردم بالا و گفتم:

 

 

-واسه من هستی…واسه من از صدتا غریبه هم غریبه تری پس بهم دست نزن..

 

 

 

یکم که گذشت فهمیدم چقدر برخورد تندی داشتم درحالی که میتونستم مسالمت آمیزتر باهاش رفتار کنن اما واقعا دست خودم نبود.

تمام رفتارها و کارهام در مواجه با فرزام غیرعادی و بی اراده بود.

انگار هنوز گیر کرده بودم تو همون موقعیت لعنتی گذشته!

 

دلم میخواست  بغلم کنه، نوازشم بکنه و دیگه حرف از رابطه نزنه اما اینکارو نکرد و گله مند و حتی عصبانی پرسید:

 

 

-رستا بس نیست !؟

این پس زدن من سر هیچ و پوچ بس نیست !؟

 

 

تا گفت هیچ و پوچ مغزم تو کله ام داغ کرد.

انگشتهام رو مشت کردم و با غیظ پرسیدم:

 

 

-هیچ و پووووچ !؟ هیچ و پوچ !؟ خیلی برات متاسفم فرزام…برات متاسفم که همچین فکری میکنی…

متاسفم واست که اینطوری باخونسردی اونهمه اتفاق رو پشت گوش میندازی و میگی هیچ و پوچ!

 

 

صداس رو برد بالا و گفت:

 

 

-اون اتفاقا افتاده و دیگه کاریش نمیشه کرد…

 

 

مثل خود! کفری و طلبکار گفتم:

 

 

-و تو اگا درک داشتی میفهمیدی چون نمیشه کارش کرد  من از تو ناراحتم و حتی از خودم…

 

 

نادمانه و آرومتر گفت:

 

 

-رستا اون اتفاقا افتادو من نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم

هزار بار گفتم واسه هزارمینبار هم میگم رستا …من با ترگل نبودم و نیستم و نخواهم بود…

من عمدا هلت ندادم…

من با ترگل سرو سری نداشتم…چرا در مقابل باور کردن اینها اینقدر ازخودت مقاومت نشون میدی؟

 

 

با بغض تماشاش کردم و گفتم:

 

 

-مشکل همینه…همینه که نمیتونی زمان رو به عقب برگردونی…که نمیشه چیزی رو درست کرد…

که نمیشه گذشته رو پاک کرد!

بین ما چیزی واسه ادامه نمونده…هیچی

 

 

متاسف تر از قبل تماشام کرد و بعد هم گفت:

 

 

-من باور نمیکنم تو دوستم داشتی‌ که اگه داشتی این آدم لجوج و بی رحم الان نبودی!

 

 

ازش رو برگردوندم و گفتم:

 

 

-تو احساسمو به خودت کشتی…

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-هیچ احساس واقعی ای اینقدر زود نمی میره….

 

 

با گفتن این حرف از روی تخت رفت پایین.

با عجله خودش رو به جایی که فندک و پاکت سیگارش اونجا بودن رسوند و با برداشتنش از اتاق زد بیرون.

آه کشیدم و خزیدم زیر پتو و بیصدا اشک ریختم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x