رمان مادمازل پارت ۲۱۷

4.3
(41)

 

 

نفسش عمیق و آه مانندی کشید.

چنددقیقه ای بدون حرف کنارهم نشستیم تا اینکه   به خودش اومد  و با شکستن سکوت گفت:

 

 

-من یک درصد احتمالا میدم این حرفها از ته دلت نباشن و همین یک درصد واسه من کافیه…

 

 

کف دستهامو بهم مالیدم و ازش رو برگردوندم و گفتم:

 

 

-به این یک درصد دل خوش نکن فرزام…همچی بین ما تموم شده…

 

 

بلندشد و قدم زنان  از تخت فاصله گرفت  و همزمان گفت:

 

 

-ولی من دوست دارم رستا….

میخوامت…

دلم میخواد بقیه زندگیمو با تو بگذرونم.

بچه دار بشیم…یه خونواده تشکیل بدیم..

دلم میخواد واسه خوشبخت کردنت هرکاری از دستم بربیاد بکنم.

من یه فرصت میخوام…به من این فرصت رو بده!

 

 

 

از دور تماشاش کردم.

راست میگن از دل برود هر آنکه از دیده برفت.

فرزام واقعا از دل و دیده ی من پر کشیده بود.

دیگه هیچ جوره ازم دل نمیبرد…

هیچ جوره…

 

خم شد و  با برداشتن پاکت سیگارش ادامه داد:

 

 

-بهش فکر کن…به ادامه زندگی با من فکر کن…

به ساختن دوباره ی همه چیز…به شروع از صفر!

 

 

 

همونطور که با انگشتهام ور میرفتم گفتم:

 

 

-من انگیزه ای واسه شروع ندارم….

 

 

چرخید سمتم و گفت:

 

 

-شاید دوباره عاشقم بشی…

 

 

لبخندی به تلخی حال و احوالم روی صورت نشوندم و گفتم:

 

 

-این اتفاق بد دوباره نمیفته….

 

 

فندکش رو هم برداشت و همزمان عاجزانه گفت:

 

 

-لطفا  یکم ببشتر فکر کن …من قول میدم عوض بشم…فقط تو نرو…

 

 

با گفتن این حرفها، بدون اینکه به سمت من نگاهی بندازه  از اتاق رفت بیرون.

و به محض بیرون رفتنش دراز کشیدم رو تخت و  پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم.

چقدر این شرایط بد و پیچیده و عصبی کننده بود.

چقدر همه چیز تلخ بود….

نفس عمیقی کشیدم و دستمو با کلافگی لای موهام فرو بردم خیره شدم به سقف.

احساس میکردم دیگه این زندگی ادامه اش

بفایده اس….

واقعا بیفایده اس وقبل از اینکه اوضاع بدتر بشه باید ازهم دور و جدا بشیم…

 

چشمهای خوابالودم رو به آرومی ازهم بازکردم و  پتو رو تا روی شکمم پایین آوردم.

کرخت و بی حوصله سرم رو چرخوندم و نگاهی به سمت چپم انداختم.

از بالش تکون نخورده و روتختی صاف و صوف مشخص بودفرزام شب رو اینجا نخوابیده اما خودش چراغ رو خاموش کرده.

خمیازه ای کشیدم و به آرومی نیم خیز شدم و همزمان نگاهی به ساعت کنار تخت انداختم.

متعجب لب زدم:

 

 

“چی ؟ساعت یازدهِ ! هوووف! من چرا اینهمه خوابیدم!؟”

 

 

موهام رو  با کشی که دور مچم بود بستم و همزمان از روی تخت اومدم پایین ویه راست به سمت سرویس بهداشتی رفتم.

چقدر بد بود که نه دلم میخواست اینجا باشم و نه حتی خونه ی بابا.

در حقیقت هم اینجا بهم حس بد میداد هم اونجا چون هرروز با بابا چشم تو چشم میشدم و این باعث شرمندگی من میشد.

و از طرف  اینجا هم منو یاد اتفاقای بدی که بین من و  فرزام رخ داده بود مینداخت.

از سرویس که بیرون اومدم صورتم رو با چند دستمال خشک کردم و همزمان خسته و بی حوصله به سمت آشپزخونه رفتم.

در یخچال رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.

پر بود و قطعا خالی نبودنش کار فرزام بود.

فرزامی که گمون میکرد میتونه با این چیزا منو دوباره به زندگی از دست رفته مون علاقمند بکنه!

 

شیر کاکائو رو از داخل یخچال بیرون آوردم که همون موقع تلفن خونه زنگ خورد.

یه لیوان برداشتم و همزمان شماره تماس رو چک کردم.

تا فهمیدم نیکوئہ تماس رو وصل کردم و گذاشتم رو اسپیکر و همزمان که واسه خودم شیر کاکائو میرختم گفتم:

 

 

” بله نیکو…”

 

 

نه به سرحالی همیشه اما  با حالتی بهتر زقبل پرسید:

 

 

“خوبی رستا !؟از مامان شنیدم که بالاخره رفتی خونه”

 

 

یکم از  اون شیر رو خوردم و بعد هم جواب دادم:

 

 

“بله! داداش جنابعالی اونقدر کولی بازی درآورد و المشنگه راه انداخت که مجبور شدم برخلاف میلم بیام اینجا”

 

 

چون اینو گفتم ساکت شد و این سکوت یک دقیقه طول کشید اونقدر که فکر کردم تماس قطع شده اما نشد چون بعدش پرسید:

 

 

“واقعا برخلاف میلت رفتی؟ رستا یعنی تو واقعا دیگه فرزامو دوست نداری؟”

 

 

خیلی جدی جواب دادم:

 

 

“نه !معلومه که نه نیکو…

چیزی واسه ادامه دادن بین من و فرزام نیست”

 

 

نمیدونم.

نمیدونم این نه رو از ته دل گفتم یا نه اما…

اما در هر صورت چیزی بود که  اون لحظه  به زبونم اومد و منم بیانش کردم

 

 

“رستا آخه اتفاق خاصی هم نیفتاده…یه دعوا و بگو مگو بوده…فراموشش کن و بچسب به زندگیت.

دیوونه فرزام عاشقته که اینجوری به آب و آتیش میزنه نگهت داره وگرنه اون آدمی نیست که بخواد واسه چیزی که بهش حس نداره بجنگه…”

 

 

لیوان رو محکم گذاشتم رو زمین و با عصبانیت گفتم:

 

 

“اتفاق خاصی نیفتاده؟ واقعا تو اینطور فکر میکنی؟

بچه ی من سقط شده…

داداش شما به من خیانت کرده آبروی من جلو دوست و آشنا و فک و فامیل رفته  بعد  تو  فکر میکنی  اتفاق خاصی نیفتاده ؟ هااان ؟

خیلی ممنون از درک بالات نیکو”

 

 

خیلی سریع  و برای توجیه رفتار و حرفهاش گفت:

 

 

“رستا…م…منظورم این نبود…”

 

 

کلافه و خسته گفتم:

 

 

“بیخیال…میخوام برم دوش بگیرم…فعلا”

 

 

تماس رو قطع کردم و با بلند شدن از روی صندلی از آشپزخونه بیرون اومدم‌ و همزمان غرولند کنان گفتم:

 

 

“چیزی نشده چیزی نشده…تف به این جامعه و عادتهای کلیشه ایش…من نمیفهمم اگه من خیانت کرده بودم اگه من فرزامو از پله ها مینداختم بازم میتونستن همچین چیزی بگن….!؟”

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x