رمان مادمازل پارت ۲۲۳

4.4
(26)

 

 

 

 

 

*یک ماه بعد*

 

 

پتو رو  با بی حوصلگی از روی بدنم کنار زدم و با کرختی سرم رو کج کردم و نگاهی به عقربه هایی ساعت کوچیک کنار چراغ انداختم.

مثل تمام یک ماه و اندی روز گذشته فرزام بازهم اینجا و تو اتاق روی تخت نخوابیده بود.

اون منتظر بود من برم سراغش و خودم ازش بخوام شبها کنارم بخوابه اما من اینکارو نکردم چون منم انتظار داشتم اون باز تلاش کنه…اون باز بیاد…اون ناز بخره ولی انکار دیگه همچین قصدی نداشت و تن داده بود به یه زندگی تکراری.

هرروز بیشتر و بیشتر از قبل از هم فاصله میگرفتیم.

هر روز بیشتر از هم دور و دلسرد میشدیم.

اون خودش رو با کار درگیر میکرد و من باخونه و خواب و دانشگاه…

خیلی کم همو میدیدیم، کم حرف میزدیم و کم تر از قبل شام و ناهارو باهم میخوردیم در حالی که خانواده ها و دور و بری هامون فکر میکردن ما داریم روز به روز بهم نزدیکتر میشیم و گذشته رو فراموش کردیم که تا الان  قهر نکردیم و نرفتیم سی خودمون!

بعد از شستن دست و صورتم با خوردن یه صبحونه مختصر باز پناه بردم به اتاق کار و خودمو با طراحی سرگرم کردم تا وقتی که صدای زنگ تو خونه پیچید.

 

مدادهای توی دستمو رها کردم و همونطور که با چند دستمال سیاهی انگشتهام رو تمیز میکردم سر حوصله خودمو به  پایین رسوندم.

وقتی فهمیدم نیکو پشت در هست بدون اینکه چیزی بگم درو براش باز کردم و کنار ایستادم تا بیاد داخل.

طولی نکشید که لبخند بر لب وارد شد و همزمان با خوش رویی گفت:

 

 

-سلام سلام! ببین کی اومده و چی آورده…

 

 

درو پشت سرش بستم و با زدن یه  لبخند  کمجون پرسیدم:

 

 

-چی آوردی خانم کم پیدا؟

 

 

به وسایل توی دستش اشاره کرد و جواب داد:

 

 

-برنج و کباب شامی همراه با سلاد شیرازی و ترشی و دوغ محلی.میدونم جدیدا گشاد شدی و حال و حوصله آشپزی نداری واسه همین گفتم غذای مورد علاقه ات رو درست کنم و بیارم…

 

 

من فقط یه لبخند کمجون زدم اما اون به سمت میزناهارخوری رفت ودرحالی که وسایل رو یکی یکی رو میز میگذاشت گفت:

 

 

-زودتر از اینها میخواستم بیام…مثلا دیروز…حتی پریروز..ولی خب!

خودت میدونی.از یه طرف حجم کارای زیاد دانشگاه از طرف دیگه رهام که حجم کارهاش زیاده و هم خودش این مدت خیلی اذیت شد هم من که مجبورم بدوبدو واسش ناهار بپزم…شام درست کنم…لباساش بشورم اتو کنم…

خلاصه که فقط امروز بیکار شدم چون تا شب نمیاد خونه.

 

 

مکث کرد.

سرش رو چرخوند سمت منی که فقط شنونه بودم و بعد هم گفت:

 

 

-وایستادی اونجا که چی!؟

 

 

پرسیدم:

 

 

-چیکار کنم !؟

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

-معلوم‌نیست ؟بپردوتا بشقاب و لیوان و قاشق چنگال باخودت بیار و بیا شروع کن تا از دهن نیفتادن

 

 

لبخند کمرنگی زدم و با تکیه برداشتن از دیوار گفتم:

 

 

-باشه…الان میارم

 

با اشتها غذا میخورد و اما ن با بی حوصلگی

 

غذاش عالی بود اما من هنوز هموم رستای  بعد از ان فاجعه بودم

 

بی ذوق بی اشتها و بی انگیزه … بی میلی حتی به چنین غذای خوشمزه ای

یه لیوان دوغ برام ریخت و گفت

چقدر مورچه مورچه لقمه ور میداری  بخور بابا

نکنه خوشمزه نیست

لبخند زدم و جواب دادم

 

نا اتفاقا  مثل همیشه عالیع هیچکی به خوشمزگی تو نمیتونه این غذا رو درس کنه

از تعریف و تمجیدم خشنود شد و با زدن لبخند عریضی

گفت:

پس بخور البته خیلی پختم  فکر میکردم فرزام هست  واسه همین زیاد پختم

راستی ساغت 3 هست بنظرت یکم دیر نیومده

کی میاد فرزام ؟ضعف نکنه؟

برگ دستمالکاغذی رو بیرون کشیدم  و با فشار دادنش روی کج لبم جواب دادم

نمیدونم من خبر ندارم کی میاد  و کی میره

این جواب من و لحن سردم اشتهای اونم به طور کلی کور کرد

فکر کنم خودش هم فهمیده بود اگر چه یک ماه و اندی  گذشته ااما هنوز میونه ما شکرابه و در حقیقت هیچ چیز تغییر نکرده

قاشق رو کنار گذاشت و گفت  من حتی یک ثانیه هم از رهام بی خبر نیستم

از این که کی میره توالت هم خبر دارم تو چطور نمیدونی شوهرت کی میاد و میره

 

سرم رو بالا گرفتم و از هون فاصله نه چندان دور زل زدم به چشمهاش و جواب دادم

چون تو رهام همیدیگر رو دوست دارین اما من و فرزان نه

جواب من انگار واسش حکم خالی شدن ظرف اب یخ رو سرش بود  اخه شوکه بهم خیره شده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

وااای از دست شما این پارتای کمتون بخدا آدم کم میمونه سر به بیابون بزاره خواهشمندم دیگه مارو مسخره نکنید🙏 🙏

دلارام آرشام
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

آخه ادم میمونه چی بگه بخدا این همه استرس میگیریم که چی میشه از ی طرف دیر به دیر پارت میدین از ی طرفم خیلی کمن

دلارام آرشام
پاسخ به  دلارام آرشام
1 سال قبل

امروز پارت ندادین که ….؟!!

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x