پاییزه خزون پارت 89

4
(3)

پاییزه خزون 

-اهااا باشه پس خیلی زحمت  کشیدی ساحل جان ایشالا جبران کنیم ،

 

لبخندی زدم و گفتم 

-آدم با خواهر برادرش این حرفارو نداره 

پاکت پول و روبه مهسا گرفتم گفتم 

-ناقابله عزیزم الهی هر چی اتفاق خوبه سهم زندگی شما بشه 

اخمی کرد و گفت 

-ساحل این چه کاریه آخه بخدا اصلا توقع ندارم ازت دیوونه 

لبخندی زدم گفتم 

-خیلی ناقابلو ناچیزه 

طی صحبتامون همشون مشغول حرف زدن باهم بودن ولی معلوم بود تموم حواسشون پی ماست مخصوصا آرمین که داشت با یه پسره امروزی و خوش پوش حرف میزد و معلوم بود رابطه صمیمی باهم دارن اینو از حرفاشون فهمیدم 

از تک تکشون با خوش رویی خداحافظی کردمو به سمت مادر پدر مهسا رفتم 

با مادر و پدرشون خداحافظی کردم و از قضا مجبور شدم با پدر مادر آرمینم خداحافظی کنم

با لبخندگفتم 

-با اجازتون خیلی خوشحال شدم از دیدار باهاتون 

مادرش لبخندی زد و‌گفت 

-ماهم همینطور دختر قشنگم ،

پدرش لبخندی زد و سرشو تکون داد 

آروم گفتم

-خدانگهدارتون 

با مهسا زدیم بیرون از باغ رو بهش گفتم 

-برو تو دیوونه مهمونات توان زشته بابا 

بی توجه به حرفم مشتی به بازوم زد و گفت 

-خوب داری جاتو باز میکنیااا نه خوشم اومد سوسکی وارد عمل شدی !!!!

اخمی کردمو گفتم 

-چه بازی کردنی مهسا ،احترام ‌گذاشتن بازی کردنه  مگه ،

مگه به دیگران احترام نمیزارم که اینجوری داری صحبت میکنی!!!!

لبخندی زد و گفت 

-خوب حالا خانم عصبی نشو ،بگو ببینم چه مرگته چند وقته چرا یدفعه زدی زیر گریه !!!چیزی شده ساحل؟؟؟

همونطور که به سمت در بزرگ باغ میرفتم گفتم 

-وضعیت زندگی و خانوادم آشفتس به خاطره اینه !!!!

مشکوک پرسید 

-مطمئنی فقط همینه !!!

سرمو تکون دادند اومدم چیزی بگم صدای امیر توجهمونو جلب کرد 

-بابا آروم‌تر برید دخترا وایستید یه دقیقه 

به پشت سرمون دوتایی نگاه کردیم و که دیدیم و امیر و آرمین دارن میان سمتمون 

هوف من هی فرار میکنم این بدتر میکنه 

ایستادیم و تا بیان بهمون برسن وقتی رسیدن گفتن 

-ساحل مطمئن باشم میان دنبالت دیگه پانشی با اسنپ بری یه وقت !!!!

-نه بابا آراز داره میاد دنبالم اسنپ چیه !!!!

آرمین اخمی کرد و‌چیزی نگفتم امیرم که اوضاع قرمز دید 

رو به مهسا گفت 

-یه دقیقه بیا مهسا جان کارت دارم 

با این بهونه دوباره باهاش تنها شدم 

اونا که رفتن آرمین دستشو تو جیبش کرد و سیگارشو از توجیهیش درآوردم با فندک طلاییش روشنش کرد 

پوزخندی زدمو گفتم 

-ادامه اثرات مستیه !!!

تیکه ‌ای گفتم که بفهمه من نمیدونستم سیگار میکشیده ‌تازه فهمیدم 

اخماش عجیب رفت تو هم گفت 

-نه خیر اینا اثرات به یه ور گرفتن یه آدمیه که چند روزه شبیه قبلنش نیست 

متعجب شدم و گفتم 

-من شبیه قبلنم نیستم یا تو نکنه من یه دخترو میگیرم تو بغلم نکنه من سیگار میکشم 

نکنه من این چند روز همچیو ول کردم بی خیال رفتم مهمونی گردشو گفتم گور بابای ساحل و دلتنگیم !!!!!

نامروت من بودم یا تو‌

د بگو لعنتی !!!!!

دوباره چشمام یه ذره تر شد نمیدونم چرا جدیدا زر زرو شدم همش میزنم زیر گریه 

اخمی کرد ‌‌گفت 

-خودت خوب میدونی اگه یه سر این قضیه منم یه سرش تویی در ضمن این هزار بار اون دختر داییم بودش بغلمم نبود فقط دستم اونم برای چند ثانیه گذاشتم روشونش همین چرا یه چیزه کوچیک و اینقدر بزرگ میکنی 

میخندم و میگم 

-میدونی چیه منو تو از اولشم اشتباهی بودیم 

اون چیزی که برای تو کوچیک برای من معضل بزرگی مثه خوره مغزمو میجوعه من برام مهم که کسی که با منه فقط باید با من باشه همه چیزش تمام و کمال نه اینکه بره یه دختر دیگرو بغل کنه 

صداشو برد بالا و گفت 

-دلعنتی دارم میگم اون بغل نیستش 

یه دفعه منو کشید سمته خودشو  دوباره آهنگ زندگیم پلی شد 

دمه گوشم گفت 

-این بغل که فقط مختص توعه نه بقیه فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم 

سرمو فاصله دادمو‌گفتم

 

-ولم کن الان یکی میبینی فکر بد میکنه 

جدی بدون اینکه ولم کنه گفت 

-برام مهم نیست تا وقتی تو‌دلخور باشی ازم 

 

اینطوریم فایده نداره ما باید بنشینیم باهم راجبه مشکلاتمان صحبت کنیم نه دعوا که فقط بشه جنگ اعصاب برا جفتمون باشه ساحل بانوی من !!!!

پوفی کردم و جدی گفتم 

-آرمین من و تو هنوزم نمیدونیم با خودمون چند چندیم ،

منو تو عقایدمون جور هم نیست ،تو خیلی راحت با یه سری از مسائل کنار میای ولی من همون موضوع میشه موریانه تو مغزمو ریز به ریزه افکارمو میجوعه ،تو میدونی من مثه هم سن و سالام فک نمیکنم چون مثه اونا نیستم

 من تو به خانواده پر جمعیت بزرگ شدم ریز و درشت مشکلات زندگی مشترک و از برم ،منو تو نمیتونیم با این همه تفاوت کنار هم زیر یه سقف بدون جنگ و دعوا باشیم ….

اخمی کرد و گفت 

-مگه قراره هر کی که با اون یکی ازدواج میکنه مثه هم باشه !!!

نه خیر خانوم آدما وقتی زیاد باهم نشست و‌برخواست میکنن خواه ناخواه شبیه هم میشن ،

اومدم یه چیزی بگم که صدای تو مخی یکی رفت تو‌کتابخونه ذهنم به خودم اومدم و دیدم و به بازوی آرمین وصل شده 

این همون دختر دایی معروف نبود!!!!

چرا اینقدر ازش انرژی منفی میگیرم !!!چرا اینقدر پر از حسای بدم پیش این آدم !!!!

-آرمین نمیای تو جشن تموم شد بابا بیا بریم یه ذره برقصیم خاله دنبالت میگذره هی میگه برو دنبال آرمین ببین کجا رفته نگران شدن !!!!٫

لبخند تلخی زدم ،فک کنم اون انرژیای منفی بی خودی نبودش فک کنم واقعا داره میشه همونی که نباید بشه 

بی توجه به مکالمشون راهمو گرفتم به سمت خروج رفتم چند بار آرمین صدام زد ولی توجه نکردم وقتی میگم تفاوت یعنی همین مسائل وقتی میگم دلخوری و دعوا یعنی همین چیزا که قلبه آدم و تیکه تیکه نه ولی ریز ریز میکنه ….

سعی کردم محکم باشم و دوباره بارونی نشم بغضمو محکم قورت دادم ،از دره بزرگ خروجی که زدم بیرون ماشین آراز و دیدم 

به سمت ماشین رفتموسوارش شدم 

سلام کوتاهی کردمو رو صندلی جاگیر شدم آراز استارت و زد اومدیم که دور بزنیم آرمین تنها، از در زد بیرون 

و نگاهم به چشمای ذغالیش افتاد 

چشمامو محکم بستمو سرمو انداختم پایین 

حالم شبیه آدمی بود که از ۱۰۰۰تا پله بالا رفته و الان بدنش کرخته !!!!

ذهنه منم الان همون حالته شاید خسته تر یا کرخت تر ولی هر چی بود حال ساحل آروم اونشب خیلی نا آروم بود 

سمانه رو بهم گفت 

-خوش گذشت ساحل 

لبخند تلخی زدم و گفتم 

-بد نبود جاتون خالی 

خندید و گفت 

-دوستان جای ما 

اومدم بگم بچها کجان که گوشی آراز زنگ خورد و جواب داد 

-الو 

……

-آره داداش شما برید ماهم داریم پشتتون میایم 

……

-باشه همون سفره خونه قرار میزارم 

…..

-اکیه فقط ببین بازه به نظرت نصفه شب 

….

-پ حله میبینمت داداش فلا 

گوشیو قطع کردو انداخت رو داشبورد 

سمانه از آراز پرسید 

-کی بود

آراز نگاه کوتاهی کرد وگفت 

-مهران بود گفت دمه یه سفره خونه یه چند کیلومتر دیگه نگه میداریم همگی یه استراحت کنیم 

سمانه آهانی  گفت 

و چیزه دیگه ای رد و بدل نشد

 

گوشیم تو دستم لرزید ولی اهمیتی ندادم بهش چون میدونستم کیه گوشیو خاموش کردم و انداختم تو کیفم 

از تو‌کیفم اون قرصی که آرمین به عنوان آرامبخش بهم داده بود و برداشتمو بدون آب انداختم بالا 

آراز پر اخم از آیینه نگاه کرد و گفت 

-قرص چیه داری میخوای !!

سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستمو گفتم 

-آرامبخشه 

انگار که یه ذره نرم تر شده باشه گفت 

-چته مگه !!!چیزی شده مگه اونجا !!!

کوتاه گفتم 

-نه!!!!

چشمامو بستم و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم

خوابای چرت میدیدم و متنفر بودم از این خوابایی که ظربان قلبتو معادل با اسب بخار میکنه …

با صدای مهران از خواب بیدار شدم اولش یه ذره گیج و منگ بودم 

دیدم مهران روبه به روم زانو زده و بطری آب و جلوم گرفته 

رو بهم با نگرانی گفت 

-خوبی!!!نترس داشتی کابوس میدی !!!

نمیتونستم حرف بزنم گلوم خشک شده بود زبونم چسب خورده بود 

با صدای آراز از هپروت بیرون اومدم 

-چرا داری بر و برو نگاش میکنی اسگل ،یه قلوپ آب بده حالش جا بیاد دیگه نمیبینیی رنگ به صورت نداره 

بعد حرفش پک محکمی از سیگارش گرفت به ماشین تکیه داد و مهران دهانه بطری رو لبم گرفتم و مجبورم کردش که آب و بخورم چند قلوپ آب خوردمو‌ سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم  

نمیدونم چند دقیقه تو همون حالت بودم که با صدای آراز چشمامو باز کردم 

-بیا اینو بخور رنگت بیاد سرجاش 

شکلات و ازش گرفتم سرمو تکون دادم براش 

مهران گفت 

-نمیخوای چیزی بگی دختر نصف عمرمون کردی که 

آب گلومو قورت دادم و آروم گفتم 

-خوبم 

آراز پر اخم گفت 

-جمع کنید بریم یخ کرد غذا مذاهایی که گرفتیم 

آروم از ماشین پیاده شدمو مانتومو صاف و صوف کردم 

دره ماشین قفل کردنو با هم به سمت بچها رفتیم 

روبهشون کردم بی حال گفتم 

-من میرم دستشویی و میام شما برید 

آراز گفت 

-میخوای بیام تنها نباشی !!!

همونطور که به سمت سرویس میرفتم گفتم 

-نه خوبم 

وارد سرویس شدم و چند تا مشت آب ریختم رو صورتم تمام. تنم کوره آتیش بودش یادآوری صحنه بغل کردنه اون دختر و  صداش همه اینا شده مثه صدای دریل تو مغزم همونقدر پر سروصدا 

احساس کردم تمام محتویات معدم جوشید اومد بالا 

هر چی خورده بودم و نخورده بودند آوردم بالا خاطراتمو‌ آوردم بالا 

خاطرات مردی که خیلی قشنگ از عشق میگفت ولی متاسفانه تو امتحان عملیش سربلند بیرون نیومد 

اونقدر هق زدم که دستام شروع به لرزیدن کرد و سرم شروع به گیج رفتن کرد 

چشمام درست جایی رو‌نمیدید تلو تلو همونطور که دیوارارو‌میگرفتم به سمت بیرون رفتم 

دوست نداشتم پیش بچها اینجور ضعیف باشم ،ولی چه کنم که زندگی هیچ وقت باهام خوب تا نکرد تا اینجوره مثه گوشت چرخ کرده له و‌داغون نباشم 

سرم پایین بود و داشتم به سمت بچها میرفتم که خوردم به یکی 

اومدم ازش معذرت خواهی کنم که دیدم مهرشاده 

با دیدن اون حالم حول زده گفت 

-یا امام حسین ،خوبی ساحل 

بی حال گفتم 

-سیس آروم ،آره خوبم یه ذره فک کنم فقط فشارم افتاده

حواست باشه جلو بچها چیزی نگیااا 

بی توجه به حرفام گفت 

-چت شده خوب بودی که 

اومدم بگم خوبم که کنار باغچه زانو‌زدمو دوباره  آوردم بالا  هر چی زرد آب بود بالا آوردم 

مهرشاد وحشت کرده بود از اون وضعیت اومد آراز و‌صدا بزنه که  تی شرتشو‌ کشیدم دستمو رو بینیم گذاشتم 

-عصبی گفت 

-بدبخت داری میمیزی هنوز دست از منم منم بر نداشتی روانی 

ملتمس گفتم 

-مهرشاد برو یه آب بیار من ردیف میشم فقط تو رو‌جون خاله کسی نفهمه 

پر حرص نگام کرد و سریع رفت 

همیشه همین بودم وقتی زیاد ناراحت میشدم از چیزی معدم عصبی میشدو میکردم بالا 

کاشکی یه روزی هر چی ضعفه تو من تموم بشه که اینجور شرمندشون نشم 

…..

آرمین 

از وقتی که ساحل مارو تو اون وضع با بیتا دیدش تمام روانم بهم ریخته

 دوست ندارم ساحل تو این کشمکشا اذیت بشه یا با خبر بشه اون باید فقط آرامشو کنارم تجربه کنه نه هر چی تلخی زهرماری که تو زندگیه خودش داشترو با منم تجربه کنه ….

پر حرص با بیتا سمته سالن رفتیم که تا مامانم چشمش بهم. افتاد گفت

-کجایی تو پسر دنبالت بودم اصلا ندیدمت 

پر حرص توپیدم 

-میشه ولم کنی مامان بچه دوساله نیستم که هی بخوای سیم جیمم کنی !!!عقل دارم خبره مرگم

اعصابم متشنج شده بود و ریخته بودم بهم اون چشای لعنتیش از جلو چشمام کنار نمیرفتش ،چشمایی که یه کوه غم توش لونه کرده بود 

چشمای مامان و بابا ناباور بهم دوخته شده بود 

ازم توقع همچین رفتاریرو نداشتن ولی مسببش خودشونن که یه آدمی که دوسش ندارم ‌وبه خیگم بستن 

پوفی کشیدم ‌  و از اون جمع و سن رقص فاصله گرفتم و‌به سمت طبقه بالا و رفتم داشتم خفه میشدم باید خودمو خالی میکردم اینجوری نمی‌شد 

پله هارو دوتا یکی رفتم بالا ،دره اولین اتاقو بازکردم و رفتم 

تو دره بالکن و باز کردم وارد بالکن شدم رو صندلی نشستم 

گوشیمو در آوردمو زنگ زدم بهش 

بوق خورد و جواب نداد 

دوباره زنگ.زدم که بعد چند تا بوق خاموش شدش 

گوشیه  موبایلو پرت کردم رو میزو 

سرمو با دستام گرفتم سرم داشت از درد میترکید 

یقه بلوز سفیدمو یه ذره باز کرد تا بتونم نفس بکشم 

چند تا نفس عمیق کشیدم تا مغزم نفس بکشه

 

سیگارمو از تو‌جیبم درآوردمو آتیشش زدم 

تو حال خودم بودم که صدای بابام منو از جنگ تن به تنم فاصله داد 

-پسری که من تربیت کردم بلد نبود تو روی پدر مادرش وایسته و داد و بیدار  راه بندازه 

چت شده مرد چرا ترمز بریدی 

بنده خدا مادرت مگه چی گفت 

 پکی از سیگارم گرفتمو به باغ خیره شدم و لب زدم 

-بابا شما خودت بهتر میدونی مشکل من چیزه دیگه   ایه!!!

 

-خودش بود !!!

متعجب سریع سرمو برگردوندمو گفتم 

-کی؟!

-همونی باعث شد اینجوری آشفته بشی 

اگه اشتباه نکنم اسمش ساحل بود درسته !!!!

ناباور گفتم 

-شما از کجا فهمیدی بابا!!!

تلخندی زد و گفت 

-هنوز نفهمید من معنی نگاهاتو از خودت بهتر بلدم 

اون نگاهت بهش نگاه عادی نبود پسر خیلی ناپرهیزی کردی امشب 

سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم که ادامه داد 

-ولی به یه چیزی پی بردم 

سرمو آوردم بالا گفتم 

-چی 

لبخند پدرانی ای زد و اومد نزدیکم رو‌شونم زد 

-به این پی بردم که تربیت پسرم درست بوده که چنین انتخاب درستی داشتی 

اون دختری که تو اون انتخاب کرده بودی از چشماش میتونستی پی ببری که چه آدمیه !!!

تبریک میگم متحیرم کردی با انتخابت !!!!

لبخندی زدمو گفتم 

-شماهم عاشقش شدید !!دیدی چقد ماهه !!!دیدید چقد سادس ،

لخندم پر رنگ تر شد و ادامه دادم 

-قشنگ میشه بهش تکیه کردو دلت به بودنش و پر رنگ بودنش گرم شد 

بابا لبخندی زدو گفت 

-بعد عید یه قرار بزار تو شرکت بیاد ببینمش میخوام باهاش یه گپ دوستانه بزنم

 

با اتفاقات امشب اخمام رفت توهم و گفتم 

-بابا فک نکنم ساحل بیاد امشب بدجور دلشو شکستم ،داشتم باهاش حرف میزدم بیتا اومدو ازم آویزون شد 

حواسم نبودش جلو دیدش دست انداختم دور گردن بیتا 

خیلی ناراحته سر این قضایا نگرانم ولی جواب نمیده بابا 

بابا چشماشو باز و بسته مرد و گفت 

-نگران نباش بابا ،الان دلخوره زمان بده درست میشه 

-میترسم بلایی سرش اومده باشه !!!

-نگران نباش مگه  دوست مهسا نیستش بهش بگو زنگ بزنه حالشو بپرسه خیالت راحت شه درمورد ناراحتی قهرتونم خودم میرم سراغش باهاش صحبت میکنم و خیالشو راحت میکنم شیر مرد من اهل خیانت و دو دوزه بازی نیست 

-بابا خوبه که حداقل شما منو درک میکنی !!!

-تا منو داری غصه هیچیو نخور بابا جان

 

 رفت بیرون و منو تنهاگذاشت زنگ زدم به مهسا و گفتم با امیر بیان تو بالکن

امیر ‌مهسا که اومدن بالکن رو به مهسا با اخم گفتم 

-مهسا میشه یه زنگ بزنی ساحل حالشو بپرسی نگرانشم 

مهسا با تعجب گفت 

-چرا مگه چیشده !!داشت میرفت که خوب بودش !!!

سیگار دیگه ای آتیش کردم و گفتم 

-توروجدت سوال نپرس فقط زنگ بزن 

امیر اخمی کرد و گفت 

-فهمید !!!

شقیقه هامو ماساژ دادم و‌گفتم 

-نه نفهمید ولی حساس شده رو بیتا 

رو کردم بهش و گفتم 

-بیش از حد حساس و شکنندس ،منه لعنتیم به این حسش بیشتر دامن زدم 

منه بی همه کس که دوای درد همه مریضام میشم شدم درد این مریضم که هی اذیتش کنم روانشو بهم بریزم 

آخه منه بی غیرت به چه دردی میخورم پس !!!

امیر اومد رو صندلی کنارم نشست وآروم جوری که مهسا نشنوه گفت 

-آروم بگیر پسر چیزی نشده که درستش می‌کنیم باهم 

رو کرد سمته مهسا و گفت 

-زنگ بزن به ساحل مهسا ببین جواب تماست و می‌ده یا نه !!!

مهسا سری تکون داد و زنگ زد به ساحل و‌گوشی و گذاشت رو‌اسپیکر 

-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد .

این صدا مثه ناقوس مرگ‌بود برام امشب عجیب دلم شور می زد ‌کاری از دستم بر نمیومد 

قدم رو‌ میرفتم سیگار به سیگار دود میکردم دو تا دکمه پیرهن مشکیمو باز کردم تا بتونم راحت تر نفس بکشم تا مغزم کار کنه باید چیکار کنم 

چیزی طول نکشید که صدای گوشی مهسا  توجه هممون به خودش جلب کرد 

منو امیر سریع به سمت مهسا رفتیم که دیدم رو‌گوشیش نوشته 

آبجی ساحلم 🧡

بی تعلل گوشیو‌جواب داد و گذاشت رو اسپیکر 

-الو ساحل کجایی دختر چرا گوشیتو خاموش کردی دوباره رفتی تو خودتو گم و‌گور شدی بی معرفت !!!

انتظار داشتم صدای دلنشین ساحل و‌بشنوم ولی به جاش صدای عصبی یه مرد گوشمو مالش داد 

-تو‌که مثلن دوست با معرفتشی  باید بدونی تو اون جشن کوفتی چه اتفاقی افتاده که ساحل به این حال و‌روز افتاده !!!

مگه نه مهسا !!!باید بدونی چرا ساحل داره از غصه یه چیزی اینجور تب میکنه پشت بندش میلرزه !!بالاخره داستان رفیق صمیمیا یه چیز دیگست 

مکثی کرد و ادامه داد 

-با زبون خوش دارم ازت میپرسم مهسا تو‌اون جشن لعنتی چه اتفاقی افتاده که خواهرم الان لاجون شده و رنگ به رو نداره !!!

مهسا سکوت کرد انگار بهش یه شوک وارد شده بود بی توجه به حرفای اون مرد ناشناس که برادر عزیز دردونه من بود گفت 

-آراز ساحل چش شده !!!!اصن گوشیو‌بده به ساحل ببینم چار ساعت داری برا من نطق میکنی !!!

پر حرص میخنده ‌میگه 

-جالبه برام !!!تو از من میپرسی  ساحل چش شده !!!

اوکی هیچی از این به بعد ساحل رفقایی مثه شماها نداره میدونم گوشی رو‌آیفونه به امیر بگو توقع نالوتی بازی ازشو‌ نداشتم !!!

توقع اینجور زیر و‌رو‌کشیدنو از هیچکدومشون نداشتم !!!

دیگه حق ندارید از چند کیلومتری ساحل رد بشید !!!

فک کنید امشب ساحل و‌دفن کردید یه جا دیگه نیستش 

پشت بندش گوشیو‌قطع کردش

مهسا یه جا خشک شدش و نشست رو اولین صندلی ساکت شد 

 اون لحظه از زمین و زمان  گله کردم ،

نفسام سخت بالا می اومدش ،سخته یکی که عزیزکردت باشه تو مسبب حال بدش باشی ،

سخته کاری از دستت  بر نیاد و اینجوری بازیچه چند نفر بشی دستامو چند بار مشت مانند تو موهام بردمو از ریشه سفت کشیدم

 

تا شاید خشمم فروکش کنه ،

تا شاید از بی غیرتیم نسوزم 

من نمیتونستم اینجوری آروم بمونم !!!

رگای پیشونیم تو معرض ترکیدن بود نمیتونستم دردونمو ببینم 

نمیتونستم بفهمم چشه که اینقدر داداشش اینجوری داره غرش میکنه عصبانیت یه طرفو نگرانی که مثه طناب دار. افتاده دور گردنمو داره خفن میکنه هم یه طرف …

کی میشه تموم شه این همه نگرانی و ترس !!!!

امیر که دید خیلی بهم ریختم ،داشت می اومد سمتم که سریع از جام پاشدم  زدم بیرون توجهی به امیر و مهسا و‌صدا زدناشون نکردمو با قدمای بلند و محکم به سمت خروجی رفتم سوار ماشینم شدم قبل رسیدن بچها گازشو گرفتمو رفتم …

شیشه ماشینو دادم پایین تا یه ذره نفس بکشم !!!هیچ وقت فکرشم نمیکرد منه دختر باز اینجوری ببازم جلو یه دختر

 

اینجوری نفسم تنگ بشه با حال بدش 

اینجوری حال بدش گره بخوره به حالم !!!!

چی داره این دختر خیره سر و‌زود رنج که حال و روزم الان اینه 

چیشد که شدم این الان …اینی که ضعیفه و بیزاره از این ضعفش !!!!!

پامو تا ته رو پدال گاز فشار دادم و‌سیگارمو آتیش کردم تا یه ذره از حرارت مغزم کم بشه !!!

چقد عصبیم از خودم چقد عصبیم از ساحلی که اینقدر ضعیفه چقدر عصبیم از این رابطه ای که هر ورشو میگیری از یه جاش در میره 

به سمت تهران روندمو تا خوده تهران تک تک کاراو حرفامو مرور کردم تا اشتباهام در بیاد که چرا اینجوری شد ولی شاید این ناحل شدنی ترین مسئله ای که تو زندگیم دیدمه 

۲روز بعد 

ساحل 

رو شنای نرم‌ ساحل قدم زدمو  به آبی ترین آبی این کشور چشم دوختم !!!شاید زیباییاش باعث‌میشد که من یادم بره بدبختیا و‌مشکلاتمو 

به آفتاب پر سوز آسمون نگاه کردم انگار نه انگار که بهاره از بس که هوا گرمه ،پایینه ساحلیمو بیشتر بالا دادم و کفشامو  دستم گرفتم این چند روز مرور کردم تک تک این خاطراتو. 

شاید من قدیمی فکر میکنم ولی نمیتونم تغییر بدم این طرز فکرو‌

این دوری برا جفتمون لازمه باید پیدا کنیم خودمونو  یا رومی رومی یا زنگی زنگی نمیشه اینجوری. و پر تردید ادامه داد ….

با صدای گوشیم به خودم اومدم 

به صفحه نگاه کردم نوشته شده بود 

داداش آراز ❤️

آیکون سبزو‌فشار دادمو گوشیو‌دمه گوشم گذاشتم 

-الو‌سلام،جانم آراز 

آراز نگران توپید 

-کجایی بابا ساحل دو ساعت دیگ قرار داریماااا بچها همه حاضرن اون وقت توی اصل کار نیومدی !!!

آروم از کنار دریا فاصله گرفتم و‌گفتم 

-نگران نباش آراز جان هنوز کلی وقت هستش من نزدیک هتلم پنج مین دیگه رسیدم !!!

بی حوصله گفتم 

-زود اینجا باش ساحل خیلی زود 

لبخندی زدمو گفتم 

-باشه عزیزم الان راه میوفتم 

-میبینمت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Haydi
Haydi
1 سال قبل

چرا نویسنده پارت نمیگذاره ؟؟؟
یعنی حتما باید التماس کنیم ؟؟؟؟
اگر این داستان نویسنده نداره یا به هر دلیلی انقدر وقفه بیت پارت ها میوفته یا رمان رو واگذار کنید ، یا سر و تهش رو هم بیارید .
چون خواننده برای خواندن ۹۰ پارت رمان وقت گذاشته .
واقعا زشته کارشما

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x