پاییزه خزون
آرمین دست دور گردن یه دختر انداخته بودش انگار تو یه جمع بودن که همشون زدن زیر خنده
، احساس کردم تیکه های ذغال داغو رو قلبم گذاشتن
قلبمو نسوخت ولی جزغاله چرا !!! فقط نمیدونم کی قراره تاولای قلبم خوب بشه ،اصن قراره خوب بشه ، قلب مریضم مریض تر شد مگه خودش نمیخواست خوبم کنه چرا الان دلیل حال بده این قلب و نصف و نیمس …..
چرا هر کی میاد یه تیکه از قلبمو میکنه و میره مگه گوشت قربونیه نامروتا ….
یه قطره اشک چکید ولی سریع پاکش کردمو سعی کردم به خودم مسلط بشم ،
یه خانمی داشت با سینی آبمیوه رد میشدش یکی از آبمیهاشو برداشتم و بوش کردم نه توش الکل نبودش
یه جرعه ازش خوردم تا شاید جیگر سوختمو یه ذره خوب کنه ….
با همون لیوان چشم چرخوندم سمته مهسا اینا که دیدم بغل چند تا خانم و آقای مسنن اولش گفتم زشته برم پیششون معلومه جو خانوادگیه ولی وقتی دیدم انگار گپشون طولانی شده رفتم سمتشون لیوانو گذاشتم رو میزو پشت مهسا رفتمو چشماشو از پشت گرفتم
رو به امیر علامت سکوت دادم
اون آقا و خانمای مسن همشون لبخند به لب داشتن ،
آروم دمه گوشش لب زدم
_چطوری پرنسس من ؟!
بلند گفت
_ساحل !!!!
از شانس خوشگلمم اون موقع دقیقا آهنگ قطع شدو صداش پیچید
بیشتریا برگشتن سمتمون ولی اهمیتی ندادم دستامو از چشماش برداشتم و سفت بغلش کردم ،
مهسا تو رفاقت برام کم نذاشته هیچوقت
سفت بغلش کردمو گفتم
_الهی که سفید بخت شی دورت بگردم من …..
مهسا گفت
_مرسی رفیق ترین
امیر با لخند گفت
_خوب بابا یکمم مارو تحویل ساحل بانو
لبخندی زدم و همونطور که از بغل مهسا میومدم بیرون با لخند گفتم
_داماد خوشبختمون چطوره !!! امشب دوتاتون مثل ماه شدین ماشالا ….
امیر لبخندی زد و گفت
_چاکر آبجی ساحلمونم هستیم !!!چرا نگفتی بیام دنبالت
لبخندی زدمو گفتم
_نیازی نبودش با اسنپ راحت اومدم
انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت
روبه زنو مردای مسن گفت
_ایشون ساحل خانمن یه جورایی خواهر مهسا ….
امیرم رو بهم گفت
_ساحل جان
بعد رو به دو تازن و مرد خوشپوش اشاره کرد و گفت
_ایشون مادرم و ایشون پدرم هستن
لبخندی زدمو گفتم
_ای جان من ،
دستامو سمته خانمه بردمو گفتم
_خیلی خیلی خوشحالم ازآشناییتون خاله جون
رو به مرده هم با احترام گفتم
_خیلی خوشحالم از اینکه دارم از نزدیک میبینمتون ،همیشه ذکر خیرتون بوده
زنه با محبت گفت
_مرسی عزیزه دلم ، شما لطف داری خوشگلم
مرده گفت
_مهسا جان نگفته بودی همچین دوستایی داری بابا ،زود تر آشنا میکردی مارو ….
لبخندی زدمو گفتم
_کم سعادتی از بنده بود عمو جان
امیر رو به اون یکی زن و شوهره کفت
_ایشون خالم و ایشونم شوهر خالم هستن ساحل
متعاقبا خوشبختمی با لبخند گفتم اوناهم با لبخند جوابمو دادن یه حسی بهم میگفت مامان بابای آرمینن اینا که حدسم به یقین تبدیل شد
که آروم گفتم
_خوب من از حضورتون مرخص میشم به جمع خونوادگیتون برسین ، خیلی خوسحال شدم از دیدن تک تکتون
همون لحظه صدای آرمین شد ناقوس مرگ من ، کاشکی میشد از روی دلتنگی صدای آدمارو بغل کرد
معلوم بود با تمسخر داره صحبت میکنه ،کنار همون زن و مردی که حدسشو زده بودم مادر و پدرشون وایستاد و با لیوانی که معلوم بود محتدیاتش چیشه گفت
_به به ،ساحل خانم ،افتخار دادید به ما که !!!
لبخند هر چند مصنوعی زدمو گفتم
_سلام جناب کیانفر ، احوال شما
متوجه توهم رفتن اخمای امیر و مهسا شدم …
_خداروشکر خوبیم !!! شما خوب هستین انسالله!!
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم
_مرسی ممنون
امیر و مهسا که دیدن جو سنگینه سعی کردن یه جوری جو و عوض کنن مهسا رو بهم گفت
_بدوبریم یه ذره برقصیم بابا منتظرت بودم بیای با هم گرم کنیم
لبخندی زدمو با هم به سمت سن رقص رفتیم امیرم سمته آرمین رفتش
همونطور که به سمت سن رقص میرفتیم مهسا آروم گفت
_نگفتی شکراب شده بینتون !!!
_نیازی به گفتن نبودش !!!بیشور با دخترای دیگ جلو خودم داره لاس میزنه
مهسا اومد چیزی بگه که نذاشتم حرف بزنه و رفتیم وسط و مشغول گرم کردن شدیم ،
رقص و همیشه دوست داشتم البته حدود ۱ سالی میشه که نرقصیدم اصلا ….
با مهسا وسط بودیم و مشغول قر دادن بودیم که امیرم اومد وسط و بهمون اضافه شد سه تایی داشتیم میرقصیدیم و آخر سر آهنگ و تانگوکردنش و من موندم حوضم امیر و مهسا داشتم تو بغل هم لول میخوردنو منم با دختر خاله مهسا که اسمش آذین بودش شروع به رقصیدن ساده کردیم که یه پسره اومد جلو و رو بهم گفت
_افتخار یه رقص دونفررو به بنده میدید!!!
اومدم جوابشو بدم که دستم کشیده شد و فقط دیدم یکی منو داره تو اون تاریکی خرکش میکنه سمته بیرون از رنگ نسکافه ای کتش فهمیدم ارمینه ولی جیکم درنیومد فقط خدا خدا خدا میکردم مادرش نبینه
یه قدم اون دو تا قدم من بودش
بدون توجه به کسایی که داشتن نگامون میکردن منو برد پشت باغ محکم کوبوندم به درخت تو اون تاریکی دیدن صورتش سخت بود ولی ناشدنی نبودش
پیشونیشو چسبوند به پیشونیمو چشماشو سفت بست
زیر اون دندونای به هم چفت شدش گفت
-اونقدر بهت بال و پر دادم که داری اینجوری منو غیرتم و به یه ورت میگیری ….
اینقدر آزادت گذاشتم هر گهی که خواستی داری میزنی به رابطمون ….
خودتو داری ازم محروم میکنی که حریص تر شم …آره نفهم بی همه کس….
نمیدونی اگه آرمین کیانفر حریص بشه تا طعمشو بدست نیازه ول کنش نیست ….
تا طعمشو به دندون نکشه پا پس نمیکشه….
پشت بندش سرشو تو گردنم کرد و عمیق بوییدش …
برخورد اون اکسیژنایی که به پوست گردنو ترقوم میخورد باعث میشد پوست بدنم مور مور بشه و لرز بشینه تو تنمو بلرزم ….آرمینم این موضوع روفهمید ولی از قصد ادامه داد تا از پا دربیارم
زبونم به سقف دهنم چسبیده بود تو اون لحظه و اون ثانیه قدرت تکلممو کامل از دست دادم
جالب اینجا بود نمیبوسید فقط بو میکرد اینقدر به کارش ادامه داد که آخر سر ضعف بدنمو گرفت و اومدم سقوط کنم رو زمین که به موقع کمرمو گرفت و سفت چفت خودش کرد …
مگه نمیدونست برا یه دختری که تاحالا تجربه یه بوسه هم از جنس نر نداشته چنین چیزی سخته براش ….
چرا سعی نمیکرد رحم کنه بهم
آروم وملتمس گفتم
-آرمین
-آرمین !!!!
-رحم کن بهم !!!
اخماش تو هم رفت وگفت
-اونقدر بهت رحم کردم که داری غیرتم زیر پات لگد مال میکنی و وجودموتو زندگیت نادیده میگیری
از این به بعد هیچ رحمی ندارم برا تو هر چی که هست زوره و زور
در ضمن این چه سر وتیپیه برا خودت درست کردی اومدی …
تو مگه نماز نمیخونی پس چرا با این سر وشکل اومدی جایی که کلی نره خر مست هست!!!!!
همونطور که عطر تلخشو وارد ریه هام میکردم آروم نالیدم
-اونی که باید بناله منم نه تو
اونی که باید جواب پس بده تویی نه من ….اونی که جلوی چشمم یه دختر تو بغلشه دارن هر هر میخندن تویی نه من جناب کیانفر
از بغلش اومدم بیرون وگفتم
-فک نکن چون سنم کمه میتونی با احساسم بازی کنی یا بخوای برام دلسوزی کنی من نیاز به دلسوزی هیچکس ندارم جناب …..
در ضمن تا وقتی تکلیفت با خودتو آدمای دورورت معلوم نشده حق نداری بیای طرفم یا بهم زنگ بزنی ….
رابطه داشتن حرمت داره اینجوری نیست که با یکی باشی با یکی دیگم بری لاس بزن
اومدم ادامه بدم حرفموکه گفت
-خفه شو ساحل خفه شو تو رو امام زمان
ببند دهنتو نزار بیشتر از این شککنم به اینکه اینی که الان جلومه همون ساحلی که توفلافل فروشی اون حرفاروبهم زد …..محض رضای خدا دهنتو ببند توچه فکری راجبه کردی من دختره منم مثه کی دیدی که الان میگی هولم !!!!
نه احمق!!!! منه نفهم فقط به توعه نفهم تر از من متعهدم اونیم که دیدی تو بغلم بود دختر داییم بیتا بودش از بچگی با هم بزرگ شدیم مثه دو تا خواهر برادریم
برام مهم نبود کی بودش مهم این بود دیگ این بغل نو و بکر نیست برام
،دست دوم شده ….قلبم داشت دوباره بازی در میاورد ولی مهم نبود تو اون شرایط ,
بود!!!!
پوزخندی زدم و رو بهش گفتم
-برام مهم نیستش کی بوده و هست مهم اینه که دیگه من تو بغلت جایی ندارم وقتی بغلت شده دست دوم !!یکی به غیر از منم گرمای بدنتو و قلبتو حس کرده ,یکی به غیر از من صدای تبش قلبتو حس کرده
من تو زندگیت جایی ندارم تا وقتی داستان منو تو اینجوری باشه ،تو فقط با قانونای خودت منو هم ،
مجبور کنی هم محکوم ….
اینو یادت باشه آرمین خان تو زندان بان من نیستی که بخوای زندانیم کنی
تو با افکارت هر جور دوس داشتی رفتار کنی اگه منو تو ماییم ،باید بهم فرصت بدیم تا با قانونای هم کنار بیایم و حلشون کنیم ….
منطق من این نیست آرمین خان ،باید تموم کنیم زود تر این رابطه بی سر و ته که بیشتر از شباهتامون تفاوتامون تو ذوق میزنه ….
رومو برگردوندمو سریع به سمت بیرون رفتم آرمینم مات ومبهوت شده بود
چند قدم از انتهای باغ دور شده بودم که دستم کشیده شدو تو بغل یکی افتادم که شده بود مورفین شب و روزموخودمم نفهمیدم کی باختم خودمو جلوش و اون شد قهرمان زندگی دختر بی کس قصه
عطر تنشو عمیق بوییدمو ریه هامو از عطر تلخ و کمیابش پر کردم
با صدای خشداری آروم گفت
-حرفاتو میزنی میری ولی نمیدونی تو انتخابی جز من نداری یا منم یا بازم منم
انتخاب با خودته یا من یا بازم من
من !!!قلب تورو روح تورو به همین راحتی بدست نیاوردم که مفت ببازم خانم ساحل خانم ،
شاید من تند رفتم ولی کاره توعم درست نبود که جواب منو ندی ومنو به یه ورت بگیری ،همیشه من باید اولویتت باشه ساحل من
روزی ۱۰بار از اسمم سرمشق مینویسی که تو ذهنت حک شه همه تو آرمینه باید همه چیت از آن من باشه تو منطقه امن من باشه
….اون روز دلیلی نداشته که تو بخوای با پسر خالت بری دکتر ،هر کسی به غیر از منو خانواده برای تو ممنوعه …
خودخواهیه ولی من خودخواهم تا بتونم قلمرومو کنترل کنم و افسار زندگیم نپیچه تو هم
،باید میگفتی من بیام دنبالت نه بقیه!!! نه پسر خاله ای که مجرده ….
ملتفتی چی میگم
خنده حرصی میزنم با طعنه میگم
-میدونی چیه آخه ،مثه داداشمه از بچگی با هم بزرگشدیم ….
چینای پیشونیش نشون از خندیدنش میدهد و روبهم گفت
-قبلا اهل طعنه زدن نبودی ساحل خانم ،خوبه این روتو ندیده بودم من
متعاقبا گفتم
-شماعم قبلا اهل بغل کردن دخترا نبودی جناب خبریه که ما بی خبریم
آرمین جدی گفت
-فعلا آتش بس و اعلام کنیم بعد مهمون راجبش حرف میکنیم شماهم هر چی دوست داری گلایه کن و منم میخرم نازتو
اومدم چیزی بگم که صدای قدمای پا اومدش زدم تو سرمو گفتم
-خاک بر سرم نکنه بیان اینجا مارو ببینن باهم
آرمین اخمی کرد و گفت
-مگه چیه بیان ببینن
پر حرص گفتم
-آرمین میفهمی چی میگی ،هر کی بیاد اینجا مادوتارو با هم ببینه فکرهای بد به سرش میزنه
پر شیطون گفت
-مثلن چه فکرایی؟!
چشمامو ریز کردم و گفتم
-آهان ینی تو نمیدونی دیگه ؟!باشه منم که اسب
اومد جوابمو بده که صدای بچها جفتمون متعجب زده کرد
مهسا گفت
-شما دوتا اینجایید چارساعت ما داریم مثه اسگلا دنبالتون میگردیم
امیر تک خندی زد گفت
-داداش این همه جا آخه چرا اینجا نا مروت
آرمین پر حرص گفت
-ببند بابا
منم اون وسط مسخ بو و صداش بودم شاید تازه الان دارم میفهمم که چقدر دلتنگیم بیشتر از این حرفا بوده
آرمین که سکوتمو جلو بچها دید دستشو انداخت دور گردنمو گفت
-خانم شما یه چیزی به این جوجه عروس دومادا بگو
هنوزم دلخور بودم ،شاید نه از آرمین ولی از خودم دلخور بودم که چرا دلبستم به آدمی که اینقدر فرق داره با من و افکارم
،ولی کی دیدی عاشقی در بزنه بگه که الان عاشق فلانی شو شبیه توعه ….
لبخندی آرومی زدمو چیزی نگفتم کاشکی یه ذره دلم آروم بود از انتخابم ….
آرمین رو به بچها گفت
-بریم سمته مهمونی بچها الان مامان منو امیر ،دهنمونو سرویس میکنن
امیر خندید و گفت
-اوه اوه بریم مهسا الان ننم دهمونو صاف میکنه که چرا نیستید شما دوتا
امیر و مهسا جلو افتادنو ما هم پشتشون راه افتادیم
هوای خنک بهار و بوی گلای شب بو شاید میتونست یه ذره حالم جا بیاره و منو از افکارم دور کنه
آرمین وقتی دید زیاد تو حال خودم نیستم سرشو آورد نزدیک گوشمو گفت
-چته دردت به جونم ،چرا رفتی اینقدر تو خودت
فقط آروم لب زدم
-حالم خوب نیست
از حرکت ایستاد و بدون توجه به بچها گفت
-قلبت باز !!!
-نه روحم درد میکنه
یه قطره اشک چکید و دوباره رعد و برق شروع شد
اینقدر مظلوم گفتم این حرفوکه بدون هیچ تعللی منو کشید تو بغلش و سرمو رو سینه ستبرش جا داد
-چت شده آخه دورت بگردم …
روبه بچها با جدیت گفت
-شما برید بچها مازود میایم
انگار اوناعم فهمیدن حالم خوب نیست و تنهامون گذاشتن
با صدای خشدارش گفت
-میدونی با این حالت چه بلایی سر قلبم میاری !!!!انگاری یکی داره با سنباه رو قلبم میکشه ،چیشد فرفری من !!!؟
با این حرفش درد دلم باز شدش و تقریبا با صدای بلند و بغض دار گفتم
-مشکل من تویی آرمین تویی که تو این چند روز ندیدنت صد بار مردمو زنده شدم تویی که نمیتونم باهات ادامه بدم ولی دوست دارم
تویی که شدی جدال بین مغز و قلبم
تویی که نمیری از قلبم بیرون
مشت زدم به سینشو گفتم
دیدی مشکلم چیه حالا ،
از ته دلم برای بختی که هیچ وقت باهام یار نبود زار زدم
دیگ خسته شده بوده از نگرانی و ناراحتی برای هر چیز بریده بودم از سختیا و مشکلات دیگه توان غم و ناراحتیو ندارم ….
آرمین دستشو سفت دورم گرفت و آروم لب
زد
_من بمیرم تو اینجوری هق نزدی ساحل من ،
میدونم دلخوری ازم ولی قول میدم جبران میکنم نبودنمو
، بخدا حال خودمم خوب نبود ولی دلخور بودم غرورم درد اومده بود نمیتوتستم با خودم کنار بیام
، کار جفتمون اشتباه بوده ولی میتونیم باهم حرف بزنیم و حلش کنیم ،فقط تو نکن با خودت اینجوری ،
داری چیکار میکنی با خودت ،نمیگی قلبت کار دستمون میده ….
پر حرص گفتم
_کاشکی دیگه نزنه تاراحت شم از این زندگی بی درو پیکر ….
آرمین منو از خودش فاصله داد و به چشمام نگاه کرد و گفت
_ببین منو
….
چشمامو محکتر بهم فشار دادم که ددباره سیلاب راه افتاد
اینبار پر تحکم گفت
_ببین منو ،میگم
ناچارا چشمامو باز کردم و به تیله هاش نگاه کردم و دوباره غرق شدم توشون
دستشو آورد و رو چونم گذاشت و آروم نوازش کرد با اون دستای ورزشکاریش
_دوباره داره افسردگیت بر میگرده ساحل ،جمع کن بند و بساطو حال بدو تو باید همیشه حالت خوب باشه !!
یادت رفته تو جلسات چی میگفتم بهت
تو چشماش نگاه کردمو هیچی نگفتم که دوباره ادامه داد
_هیچی تو این دنیا ،تاکید میکنم هیچ چیزی چه موجودات باشه چه اشیا ارزش گریه کردن تورو نداره ،
دارو نداره من !!!!!
حتی اگه اون من باشم ،تو اینقدر باید محکم و مستقل باشی که اگه یه روزی من مردمم بتونی ادامه بدی ….
ساحل من تورو شخصیتتو یه دختر ۱۸ ساله دهه ۸۰ نمیبینم من تورو یه دختر پخته و عاقل و مستقل و خود ساخته میبینم که حدودا ۲۰ سال از هم سنو سالاش تجربش بیشتره پس قوی باش من زن قدرتمند میخوام که کنار شاهش باشه و احساس قدرتش و دو چندان کنه از زنی کنارش باشه که شبیه بقیه هم جنساش نیست ….
دستشو آورد گوشه لبمو به لبام نگاه کرد و گفت
_باشه دردت به جونم؟
داشتم زیر دستاش جون میدادم ولی به سختی و گفتم
_آرمین میشه بریم ؟!
آرمین ولی انگار صدامو نشنید و نگاهش رو لبام بود و زمزمه کرد
_کجا بریم وقتی داری عقل و هوشمو به تاراج میبری دختر !!
یه ذره سرشو آورد جلو که مماس لبام کنه که سریع خودمو کشیدم کنار و به سمته ویلا پا تند کردم
که آرمین پر حرص گفت
_الان در میری بعد اینکه ببینم زنم شذیم اینجوری اجازه داری در بری یا نه خیره سر بی همه چیز
لبخند آرومی زدم و به سمت ویلا پاتند کردم صدای قدمای آرمینم میومدش که پشت سرم داره راه میره ولی توجهی نکردم بهش که خودش شاکی شده گفت
_بابا چقدر تند داری راه میری وایستا باهم بریم داخل
همونطور که نزدیک ویلا میشدیم گفتم
_نمیخوام مامانت اینا متوجه بشن که چی بینمونه
اونم که انگار تازه متوجه شرایط شد گفت
_راست میگی ولی بخدا ساحل ببینم بغل یه نر نشستی یا جیک تو جیکی باهاش هم دهن یارورو سرویس میکنم هم دهن تورو حواست باشه
پر حرص گفتم
_لازم نیست شما یادآوری کنی من متعهد تر از این حرفام جناب شما حواستون به خودتون دختر داییتون باشه
اومد چیزی بگه که دره ویلارو باز کردم و داخل شدم
سالن پر از دود شده بود گلوم میسوختش
،نفسم تنگشده بود به سمت امیر و مهسا رفتم دورشون شلوغ بود از قضا همون دختر دایی معروفم اونجا بود ،
استرس گرفتم تپشاش دوباره عقب جلو شد ،آروم به سمتشون گام برداشتم ،دستام دوباره یخ شد صدای بسته شدن در نشون از این میداد که آرمینم وارد سالن شده ،بهشون که رسیدم داشتن بلند بلند میخندیدن کنار مهسا رفتم که صحبتاشونو قطع کردن و به من خیره شدن مهسا با لبخند گفت
-عه اومدی ساحل جان ؟!
تره ای از موهای شکلاتیشو پشت گوشش داد دستشو پشت کمرم گذاشتش با لوندی گفت
-بچها رفیق جون جونیم ساحل جان هستند
روبه من ادامه داد
-ساحل جونم دختر داییا و پسر داییای امیر هستن
لبخندی زدم روبه پسر دخترای جوون گفتم
-خیلی خوشحالم از آشنایی باهاتون بچها
اوناهم متعاقبا اظهار خوشحالی کردن
از نگاهای بعضیاشون اصلا خوشم نیومد ولی اهمیتی ندادم دیدم انگار با اومدن من معذب شدن روبه مهسا گفتم
-مهسا جونم میشه بهم کیفمو بدی؟!
لبخندی زد و کیفم طرفم گرفت
-بیا عزیزم
یکی از پسرا گفت
-ساحل خانم چند سالتونه ؟!
اومدم جوابشو بدم که آرمین کنارم جاگیر شد وپر حرص گفت
-فک نمیکنم این موضوع خیلی مهم باشه نیما جان درسته ؟!
نیما نامی جا خورد از این حرف آرمین که گفت
-اگه شما میگی حتما دیگه !!!
بی توجه به بحث و جدلشون لبخندی به همشون زدم با احترام گفتم
-با اجازتون بچها فعلا
همگیشون لبخندی زدنو فعلن گفتن
از بچها دور شدم نگاهای آرمینوفاکتور گرفتم رو اولین کاناپه فرود اومدم
دره کیفمو باز کردم و گوشیمو درآوردم که پیامک آراز و دیدم
ساحل خانم فک نکن نفهمیدم که در رفتی ،یکی طلبم ساعت ۱۱:۳۰میام دنبالت آماده باش
نگاهی به ساعت انداختم ۱۱و ربع بودش بهش پیام دادم
-سلام آراز کی میرسی ؟!
طولی نکشید که جواب پیامکی اومدش
-۵مین دیگ رسیدم بیا پایین
با این پیامش از جام پاشدم و به سمت طبقه بالا رفتم تا لباسامو عوض کنم شاید آراز راس میگفت این مراسما جای من نیستش
سنگین نگاهای آرمینو حس میکردم و اهمیتی ندادم آرمین باید نشون میداد که چقدر برای داشتنم میجنگه و میخوادم روی لباسم مانتومو پوشیدم و کادوی مهسا اینارو از تو کیفم درآوردم کادوی خاصی وقت نکردم بگیرم ۱میلیون پول نقد تو پاکت پول گذاشته بودم
خرامان خرامان با اون کفشای تق تقی به سمت پایین رفتم موندم اینا هنوز خسته نشدن دارن میرقصن و مشروب میخون شورشو درآوردن دیگ بابا
به سمت مهسا اینا رفتم و رو بهش با لبخند و مهربونی خواهرانه گفتم
-خیلی مبارک هم باشین خواهر قشنگم برات بهترینا آرزومندم
مهسا اشک تو چشماش جمع شد و پرید تو بغلم
-دورت بگردم من فرشته مهربونم ،ایشالا عروسیت جبران کنم دردونه من
لبخندی زدم چیزی نگفتم و از بغل مهسا اومدم بیرون و رو به امیر گفتم
-امیر جان داداش الهی که همیشه تک تک لحظاتتون شاد باشه کنار همدیگه
تشکردب کردو
دستشو آورد جلو تا بهش دست بدم ناچار دست دادم که رو بهم گفت
-با کی میخوای بری ساحل تنها میخوای بری !!میخوای بگم بچها بیان ببرنت !!!
لبخندی به برادرانه هاش زدم و گفتم
-نه امیر جان ،آراز دمه دره
پر تعجب گفت
-عه چرا نگفتی بیان تو بابا
-نه دیگ امیر جان باید فردا شب تهران باشیم هر چقدر زودتر راه بیوفتیم بهتره
سلام
رمانتون قشنگه
چرا انقدر دیر به دیر پارت می ذارید ؟
میشه لطفاً پارت بزارید
واقعا باید التماس کنیم تا پارت بذاره …😒
نویسنده این رمان خیلی وقته پارت نمیزاره
یعنی دیگه ادامه نمیده چیشده قاصدکی ؟
نمیدونم بستگی به نویسنده داره خیلی از رمان ها اینجور بلا تکلیف رها شدن
ممنون از پاسختون
یعنی شما این چند وقته پارت می گذاشتید ؟
ینی چی ؟؟