پاییزه خزون پارت 86

4.7
(6)

پاییزه خزون

 

تلو تلو دست به دیوار گرفتم و رفتم سمته دستشویی ،

دروباز کردم رو روشویی ،هر چی که بود و نبود تو معدمو خالی کردم 

احساس می‌کنم رودمم داره از دهنم در میاد بیرون ،

کل تنم یخ بود ولی از پیشونم قطره های عرق میومد این مزخرف ترین پاردوکس اون لحظه بود ….

آراز و بچها اومدن دمه دستشویی سمیرا اومد تو شونمو ماساژ دادش دره گوشم گفت

 

-چیکار داری با خودت میکنی دختر تو آخه ،

این چه حالیه برا خودت درس کردی آخه ،یه ذره به خودت بیا !!!!

چشم غره خفنی زد بهم ولی من توان جواب دادن نداشتم همون کف دستشویی داشتم سقوط میکردم که آراز و مهران سریع گرفتنم ….

زیر بغلمو گرفتنو به سمته کاناپه حال بردنم 

حالم شبیه موندن بین زمین و هوا بود ، احساس میکردم سرم سر شده 

ولی امان از حرفا خاطرات که مثه طبل وانگ وانگ می‌کنند تو سر ،

سخته ادامه زندگی که یه روزی یه چارچوبی داشته ولی الان تمام چارچوباش مثه شیشه خورده خاکشیر شده ، 

رو کاناپه درازم کردند من وقت کردم چشامو ببندم به روی تمام زندگیم ،

چشمام بستم فراموش کردم بدبختیامو ،

زندگی نکردنامو ،نمی‌دونم چیشد ولی هر چی شد که سرم وانگ کردو‌بی هوش شدم …

آراز

دیدن این حال جیگر گوشم ذره ذره از درون آبم میکنه

 ،نمی‌دونم کی می‌خواد و چی شده که اینجور دل شکسته و آشفته‌س ،

دعا می‌کنم که دلش گیر آدم ناجور قفل نشده باشه  که آیندش تباه میشه ،

کاشکی هیچ آدم اشتباهی گیر آدم درست نیوفته ….

وقتی دیدم خوابیدش سیگارمو از جیبم درآوردمو روشنش کردم 

شاید این میتونست آرومم کنه به سمته تراس دلباز و قشنگ ویلا رفتم ،

ساحل تمام فکر منو به تاراج برده کاشکی خدا هیچ برادریو‌ تو شرایط من نزاره …

بوی عطر سمانه مشاممو پر کردش ،همون عطری که بهش گفته بودم فقط باید تو تخت برام بزنه نه جای دیگه ای …..

اومد کنارمو با صدای لوندش که همیشه برام جذاب بوده گفت 

-نمیتونم بگم ناراحت نباش چون میدونم چقد خواهراتو دوس داری ولی می‌تونم بگم حالشو درست می‌کنیم 

خوب میشه کنار هم باهم خوبش می‌کنیم تنهاش نمیزاریم ،

کسی که برا تو عزیزه برا من عزیز تره دورت بگردم

 

سرشو گذاشت رو شونمو ساکت شد

 دستمو دوره کمرش حلقه کردمو گفتم 

-چقد خوبه که تو این آشفته بازار تو هستی سمانه من ،حضورت قوت قلبه ،مرسی که همیشه تو قلبم افتخار می‌کنم به انتخابم

لبمو گذاشتم رو گردنشو عمیق بوسیدمش

 بی شک سمانه خدای دومه منه ،….

زن خوب نعمتیه که گیر هر کسی نمیاد اگرم گیرت اومد سفت بچسب بهش ….

مشغول هم بودیم عشق میدادم و عشق میگرفتم ….سمانه برای فراموش کردن ساحل و درداشو حال بدش مثه مسکن بود برام هر چند کم ولی فراموش کردم همه چیزو‌ …

خیلی خوب بود که کسی مزاحممون نشد رو تخت جفتمون دراز کشیده بودیم و نفس نفس میزدیم ولی عطش تنم خوابید …

سمانه سرش رو بازوم بود ،من به سقف خیره بودم ،اون به من 

آروم لب زدم 

-نگرانم  ،احساس میکنم غیرتم به درد اومده ،

فکر ساحل داره مغزمو متلاشی میکنه ،

میترسم یکی گیرش بیوفته که مرد نباشه ،

که قصد و نیتش رفاقت نباشه …

از آینده ساحل میترسم سمانه

 

سیگارو از رو کنسول برداشتمو آتیشش زدم سمانه به حرف اومد

 

-نگرانش نباش عزیزم هر چیزی که صلاحه رقم میخوره خدایی که مارو آفریده ولمون   نمیکنه !!!توکلت به خدا باشه مرد من ،

ما پیشش هستیم تو هواشو داری علی هواشو داره سمیرا داره مهران و مهرداد هواشو دارن ،

هممون هستیم پیش هم کنار هم ،اگرم یه جایی رو اشتباه رفت نباید خرده گرفت بهش اون باید یه چیزاییرو تجربه کنه تا دوباره اونارو تکرار نکنه  این قانون طبیعته

سکوت کردم و‌چیزی نگفتم باید از این به بعد بیشتر حواسم به ساحل باشه دلم نمیخواد تو این سن کمش یه چیزاییرو تجربه کنه که نباید !!!!

آباجور کنار تخت و خاموش کردمو سمانرو‌سفت بغل کردمو خوابیدم …..

ساحل 

با سردرد بدی چشمامو باز کردم گلوم عجیب میسوخت ،

صدای گوشیم عجیب رو‌نروم بود بدون اینکه بفهمم مخاطب کیه گوشیو‌برداشتم و‌ با صدای خش داری جواب دادم 

-بله 

-الو ساحل ،کجایی تو دختر 

صدای مهسا بودش

 

-مهسا تویی ،ببخشید خواب بودم 

-این وقت شب خواب بودی !!!

-ببخشید حالم یکمی خوب نبود 

-کثافت تو نباید یه زنگ بزنی بهم نمیگی دلم برات تنگ میشه بیشور آشغال

 

-این چند وقت اوضاعم خوب نبود زیاد 

-نفهم  من که رفیقتم نباید بدونم چته ؟!!! چه مرگته باز !!!!

فردا یه جشن کوچیک گرفتیم با بچها تو ام پا میشی میای ،

هم تولدمه هم جشن نامزدیمونه فقط ما جوناییم با مامان باباهامون گم میشی میای ببینم چه مرگته !!!

با صدای خش دار گفتم

 

-ما فردا شب داریم بر مگردیم مهسا جان فک نکنم برسم بیام

 

-مگه شمال نیستی 

-چرا شمالم

-ماهم جشنمون شماله دیگ برات لوک‌میدم بیا منتظرتم!!! ساعتشم میفرستم برات ،زود بیا  تو مثلن خواهره منی 

-اگه خوب شدم میام.  

از اون ور صدای امیر و شنیدم که میگفت 

-ساحل تو چرا همش مریضی دختر یه ذره به خودت برس ینی چی آخه اینقدر سوسول

 

خندیدمو سلام احوال پرسی کردم باهاش

 

-به جان امیر خودمم نمی‌دونم چه مرگمه …ولی بادنجون بم‌که آفت نداره هیچیم نمیشه داداش

 

پشت بنده جملم یه سرفه خیلی خرکی کردم که خودمم ترسیدم

سردرد امونمو بریده بود ،مهسا نگران گفت

 

-برو یه آبجوشی چیزی بخور!!! میخوای بیایم دنبالت؟ 

صدام صاف کردمو لبخند زدم به نگرانیای این رفیقی که هیچ جوره حتی تو خوشیشان منو فراموش نمیکرد

 

-نه خواهری خوبم تولدت پیشاپیش مبارکمون باشه دورت بگردم 

امیر از پشت تلفن سوتییی زد و‌گفتت 

-اووووو براوووو بابا از این حرفاهم بلد بودیو رفیق بدبخت ما اندرخم یه کوچس!!!!

 

ناباور داشتم به گله هاشون گوشم میدادم

 پس خبر داشتند بینمون شکرابه بی توجه به حرفشون گفتم

 

-فردا میبینمتون بچها اگه کاری چیزیم بود بهم زنگ بزنید 

مهسا که فهمید داستان از چه قراره گفت 

-ساحل مرگ مهسااا. فردا میخوام بدرخشی تو مجلس باید خواهر عروس تیپ و‌قیافش آس باشه

 ،برات وقت گرفتم یه آرایشگاه تو شمال!! 

با کلی تو سری خوردن و حرف  ازش وقت گرفتم آدرسم برات میفرستم ساعت ۲خودتو‌برسون سریع ،باشه دورت بگردم !!!؟؟

 باکلافگی که ناشی از سردردم بود گفتم

 

-بابا مهسا چرا اینقدر شلوغش میکنی یه تولد که این همه ادا اتفار نداره که بابا یه کاری میکردم خودم 

پر حرص گفت 

-ساکت بابا، تو  فقط راس دو اونجا باش  

شرمنده از این همه لطف گفتم 

-مهسا میدونی داری شرمندم میکنی!!!

-خفه بابا ،من باید برم دارن قوم شوهر صدام میکنن ،کاری نداری 

پوفی کردم ‌‌گفتم

 

-نه عزیزم بازم مرسی بابته این همه لطفت 

انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت

-راستی ساحل ،به بچهاتونم بگو بیان حالا من فردا زنگ میزنم با آراز 

-باشه عزیزم بازم مرسی بابته همه چی 

ریلکس گفت

-خفه بابا ،فلا هانی 

گوشیو زرت قطع کرد روم ،

لبخندی به خل بازیاش زدمو و گوشیم گذاشتم  کنار تخت ،

هیچیش شبیه آدمی زاد نیستش کی ساعت دو نصفه شب مهمون دعوت میکنه آخه ،

بلند شدم تلو تلو از اتاق اومدم بیرونو به سمته حال رفتم علی و سمیرا تو حال خوابیده بودن بقیه هم تو اتاقا بودن

 ،لذت میبرم از. اینکه اینقدر آروم و پر عشق تو بغل همن این بغل خودش  مورفین خالصه ،

لبخند تلخی زدم و‌ به سمت سرویس رفتم و دست و صورتمو شستم 

از دستشویی اومدم بیرون و آروم چای سازد زدم به برق 

تا آماده شدش ریختم تو ماگ صورتی رنگ و قشنگم و به سمت حیاط رفتم و‌آروم در و بازکردم مثه دزدا رفتم بیرون

 اومدم آروم برم سمته صندلی بشینم که صدای بحث و گفتگو یه نفر و‌شنیدم پشت درختا قایم شدمو بیشتر به صدا توجه کردم تا ببینم صدای کیه

صدای مهران بود 

انگار داشت تماس تصویری میگرفت با یه دختر ،

فوضولیم گل کرد و گوشام تیز شدش 

-دورت بگردم من بهت گفتم که فک کنم با بچها فردا پس فردا راه بیوفتیم میام میبینمت 

دختر با صدای فوق العاده بوندی گفت 

-مهران حواسم هستش که چند روزی حواست بهم نیست ،خسته شدی ازم؟؟

-این چه حرفیه آخه هانا جان ، این چند وقت تو مسافرت بودم نمیتونستم جلو بچها هی گوشی دستم بگیرم که آخه ،

گفتم میام تهران نبودنامو جبران میکنم خانم خانما ،اینقدر حرص نخور!!!!

دختره لوس گفت 

-برای تولده میلاد میرسونی خودتو دیگه!!! 

مهران مهربون گفت 

-آره عزیزم میام 

کلافه ادامه داد

-کاری نداری دورت بگردم !!!من برم بخوابم !!!

-برو شبت بخیر

 

-شبت بهشت خانم قشنگم !!!

گوشیو قطع کرد ،آروم آروم به سمتش رفتم و خودمو زدم به کوچه معروف ،رو صندلی جاگیر شدم و که مهران پر تعجب گفت 

-کی بیدار شدی تو !!!حالت خوبه!!!

لبخندی به نگرانیش زدم با اینکه زیادم خوب نبودم گفتم

 

-خوبم ،اومدم یه ذره هوا بخورم یه چاییم بزنم بر بدن تو این هوا عجیب میچسبه !!!نمیدونستم تو ام اینجایی وگرنه برات میریختم ،یه دقیقه بشین الان میرم میریزم میارم برات 

اومدم پاشم که مچ دستمو گرفتو رو بهم گفت

 

-میل ندارم بشین یه ذره گپ بزنیم با هم 

نشستمو ماگمو دستم گرفتم 

و به صدای دلنشین دریا که نزدیک ویلا بود گوش دادم

 که صدای مهران به گوشم رسید

-کی میخوای مرتب کنی این زندگی نامرتبو؟!

لبخندی زدم و گفتم 

-زندگیم خیلی وقته نامرتبه تو دیر رسیدی برادر !!!

-چرا لج میکنی با خودت مگه ماها بدتو میخوایم ،

وقتی میبینم درد میکشی و تو خودت داری جمع میشی و روز به روز پیر تر میشی تک تک سلولای تنم به درد میادش بگو چته شاید بار دوشت کم شد ،کمتر زجر کشیدی 

لبخندی زدمو گفتم

-بیا راجبه دردای من حرف نزنیم بیا تو از زندگیت بگو ،تو زندگیت از من جالب تره ،

زندگی من تعریفی نیستش !!!

متعجب گفت 

-اونوقت چرا فکر میکنی زندگی من جالبه ؟!

با لبخند مرموزی گفتم 

-از اونجایی که دیدم الان هانا خانم داشتن سیم جینت میکردن!!!

پر اخم گفت 

-پس حرفامو شنیدی الان اینجوری داری موش میدئونی بچه !!!

لبخندی زدم و ابروهامو دادم بالا و دست به سینه منتظره اعترافاتش بودم

که لب زد 

 

-اسمش هاناس ۲۶سالشه کارشناسی مدیریت بازرگانی داره 

یه بابای خر مایم داره 

دیگ چی میخوای بدونی ؟!

پر تردید گفتم

 

-دوسش داری ؟!

ابروهاش از تعجب بالا پریدند

-این چه سوال مسخریه مگه آدم با کسی که دوسش نداشته باشم میره تو رابطه ؟!

-خودشو میخوای یا پول باباشو!؟

پر اخم گفت

 

-ینی چی این چه سواله مزخرفیه تو داداشتو اینجور شناختی !!!!

چشمامو مهربون کردم خودمو کشیدم کنارش

 

-داداش مهربونم !!!

خیلی خوشحالم که نیمه گمشدتو پیدا کردی ،

خیلی حالم خوبه از اینکه یکی تو دنیا هست که دوسش داری دوست داره ولی اگه شدی فکر روز شبش ،روز و شبت 

دیگ نباید کس دیگه ای به چشت بیاد  نباید تحت هیچ شرایطی ولش کنی به امون خدا ،

اون دختر احساسشو گذاشته پای تو قلبتو گذاشته وسط این رابطه مبادا روزی حتی قلبش ترک برداره چه برسه به شکستن !!!

اون دختر ظریفه ،شکنندس ،اگه شدی امیدش نباید کنار بکشی و یه روزی بگی نمیخوایش ،

باشه عشق داداش!!!

تو چشمام نگاه کرد و گفت 

-چرا یه جوری حرف می‌زنی که انگار همه اینارو یه روزی خودت تجربه کردی ؟

چرا فکر  میکنی من باید شبیه اینجور آدما باشم ؟!!

لبخند تلخی زدم و گفتم 

-یه زخمایی  که عمیق میشه و جاش میمونه هیچ وقت فراموش نمیشه 

، از اون به بعد میترسی که نکنه یه وقت بقیه هم مثه من بشن و درداشون برسه به استخون ،

از اون موقع به بعد هر کیو مثه خودت میبینی میگی حواست باشه ها یه وقت دردت نگیره از رفتنا ضد گلوله شو چون هیچ چیزی از هیچکی بعید نیست ،

پوست کلفت شدم داداشی ،

قلبم سر شده از رفتن و‌اومدن آدما دیگ توقع ندارم از کسی هر کاری کردن موندن و رفتن دمه همشون گرم

 

چاییمو مزه مزه کردم و به زمین خیره شدم دوس نداشتم از دردام بگم ولی باید مهران یه چیزاییرو میفهمید 

تا قلب یه دخترو هر چند غیر عمد بازی نگیره اون دختر بی گناه ترین آدم‌ِ  برای این درداو غمای بزرگ 

مهران اومد یه چیزی بگه که گوشیم به صدا ‌درومد به گوشیم نگاه کردم 

روش نوشته بود

 

Arminm🤍

تعجب کردم از اینکه این موقع شب زنگ زده بی توجه به مهران پوزخندی زدم و‌گوشیمو سایلنت کردم

اما مهران انگار دست بردار نبود

 ،رو بهم با اخم گفت 

-آرمین !!!!این موقع شب!!!

با پوزخند ادامه داد 

-نکنه این همه داشتی این حرفا تو‌گوش من میخوندی مسببش ایشونه که ساعت حالیش نمیشه برا زنگ زدن به یه دختر !!!

پوفی کردم و‌سکوت کردم ، گفتن این حرفا پیش مهران درست نبودش بود!!!!

نفسی تازه کردم و با آرامش گفتم

 

-تو فک کن آره تو بچسب به زندگی خودت بابا چیکار به من داری ،حواست به زندگیت باشه!!! 

پر اخم گفتم 

-در ضمن  بیشتر از  دو ماه وقت نداری تا شرایط و اکی کنی اگه میخوایش میری خاستگاریش مودبانه از خانوادش خاستگاری میکنی !!!!

اگرم نمیخوایش تو این دو ماه وقت داری با خودت کنار بیا دختر مردم علاف ما نیستش !!!!!

در غیر اینصورت باشه آبرو برات نمیمونه مهران خان

از جام بلند شدم و‌ماگمو برداشتمو‌  به سمت ویلا رفتم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که با حرفش سرجام ایستادم

-فک نکن نفهمیدم که پیچوندی !!!!میترسم ازت ساحل !!!

صدای قدمای پاش به گوشم خورد 

-اینقدر که نگران منو زندگیمی !! نگران خودتو زندگیت هسی!!!!

شمارشو بده بهم نترس کاری ندارم باهاش ،

فقط میخوام بدونم تو چته که اینجوری شدی!!! 

نفسی تازه کردم آروم لب زدم 

-هنوز تکلیفم با خودم و دلم و‌این زندگی روشن نیست که بخوای بری با کسی حرف بزنی !!!!

پا تند کردم و‌به سمت ویلا رفتم ،خداروشکر همشون خواب بودن ماگمو گذاشتم رو کانترو‌ به سمت اتاقم پا تیز کردم 

‌‌

لباسامو کندمو رو تخت فرود اومدم ،ذهنم خسته بود پ پر از سوال !!!

سؤالایی که فک نمیکنم کسی جوابشو بلد باشه 

مچ دستمو رو چشمام گذاشتمو به ذهن خستم استراحت دادم تا شاید دست از حرف زدن برداره ،

تو حال خودم بودم که صدای دینگ‌گوشیم آرامش بدست نیافتمو از بین بردش

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x